eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ 📝 | مهمترین تهدیداتی که زمینه اعتراضات و سوء استفاده دشمن و عوامل دشمن در داخل کشور را فراهم می کنند!؟ 🍃🌹🍃 ۱) مخالفان واکسن ۲) آب ۳) ارز ۴۲۰۰ تومانی ۴) گرانی ها 🔻 نکته اول: دولت آقای روحانی ۷ سال و ۸ ماه با تزویر و نفوذ و خیانت زمین سوخته ساختند و تحویل دولت سیزدهم دادند، ۴ ماه آخر نیز مین ریزی گسترده کردند! کسری بودجه، نقدینگی، بدهی‌های دولت، عرصه‌های مدیریتی ناکارآمد کشور، و... صدها میراث باقی مانده، همه و همه باعث کاهش آستانه تحمل مردم و صدمه زدن به اعتماد مردم شده‌اند. 🔹 نکته دوم: یک توافق نا نوشته‌ای بین اصلاح طلبان وجود دارد که با دشمن در داخل کشور در حال پیاده سازی آن هستند تا امکان و فرصت لازم را به نظام و دولت آقای رئیسی برای حل مشکلات کشور و معضلات باقی مانده از دولت قبل را ندهند و این تجمعات و اعتراضات که ریشه در همین ناکارآمدی های دولت قبل دارد اگر درست مدیریت نشود در مسیر سناریوی طراحی شده جریان اصلاحات و دشمن قرار می گیرد. 🔸 نکته سوم: این مشکلاتی که امروز سر باز کرده اند را نباید ساده گرفت آنچه که می تواند به مردم کمک کند تا صبر و آرامش خود را حفط کنند آگاهی بخشی و اقناع سازی جامعه است، مسئولین، نمایندگان مجلس، وزرا و صدا وسیما نقش مهمی در این شرایط دارند، از اقدامات عوامل اعتراضی امروز اصفهان مشخص شد که بعد از حضور کشاورزان عزیز چه جریانی پشت صحنه، مترصد ورود هستد و دوست ندارند روند اعتراضات خاتمه پیدا کند. ✍ محمد حسن فشی 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بوسه پلیس به پیشانی شهروند اصفهانی فرمانده یگان ویژه می‌گوید: ما مقابل شما نیستیم از ته دل می‌گویم، ما هم بین شما زندگی می‌کنیم، می‌فهمیم شرایط آب بحرانی است اما عده‌ای دارند سوءاستفاده می‌کنند. iransiasat 🍁〰🍂 @Alachiigh
📝 | پایان کار کشاورزان، آغاز فعالیت براندازان! 🍃🌹🍃 ✍️ فرهاد مهدوی 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت 26 - می‌دونم... اما اولا همه می‌تونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو
بزرگواران ضمن عذرخواهی از اینکه قسمت ۲۸ داستان به اشتباه ارسال شده بود امشب دوقسمت باهم ارسال می‌شود 🙈🙈 👇👇👇
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت 26 - می‌دونم... اما اولا همه می‌تونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو
🌺دلارام من 🌺 قسمت 27 - اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه! آرام می‌خندد و تکیه‌اش را از دیوار برمی‌دارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری می‌گوید و می‌رود. یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا می‌روم، چند کتاب خوب برایش ببرم که بخواند. ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم قربان صدقۀ حامد جانش می‌رود و می‌گوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده است؛ راست هم می‌گوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته. تا به‌حال مراسم‌های خواستگاری را فقط در فیلم‌ها دیده‌ام، در خانواده مادر این رسومات باب نیست، البته این خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده‌ام ندارد؛ گاهی تعارفاتشان خسته‌ام می‌کند؛ اما در کل رسم قشنگی‌ست. حامد هم انگار حوصله‌اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد می‌پرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار می‌شود بروند که حرف بزنند، حرف زدنشان به پانزده دقیقه هم نمی‌رسد که بیرون می‌آیند؛ نمی‌توانم از چهره‌هاشان تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛ شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی عادی می‌نشینند و پدر نگار از آنچه گفته‌اند می‌پرسد؛ حامد نفس عمیقی می‌کشد و به پشتی مبل تکیه می‌دهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید چندروز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمی‌تونم خبری از خودم بدم، شایدم برگشتی درکار نباشه... عمه ناگاه حرفش را قطع می‌کند: حامد... حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت می‌کند و ادامه می‌دهد: من این کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به دخترخانمتون هم گفتم... اگر ایشون می‌تونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله... اما می‌خوام اتمام حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشون خودشون باید آینده‌اشونو انتخاب کنن. حامد سکوت می‌کند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ کرده‌اند؛ نگار نفس عمیقی می‌کشد و با اعتماد به نفس می‌گوید: شغل آقاحامد از نظر من مقدس و قابل احترامه... اما من... من نمی‌تونم توی این شرایط زندگی کنم... نمی‌دونم شایدم بخاطر ضعفم باشه... چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر می‌شود و یک‌باره از جا می‌پرد، اول رو به نگار می‌کند: وایسا دخترم... وایسا... نگار سکوت می‌کند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که می‌دونی شرایطت اینجوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟ حامد سر به زیر می‌اندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه می‌دهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو می‌ذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا می‌جنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره به فکر کشور خودت باش. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد که حرف‌های تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون می‌سوزم، حس می‌کنم حامد اگر زیر سوال برود، پدر و من زیر سوال رفته‌ایم. عمه بهت زده به خانم خالقی نگاه می‌کند و من از عصبانیت، لبم را می‌گزم. اما حامد آرام و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش می‌دهد. صدای خورد شدن غرورمان در گوشم پیچیده، نگار و مادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند. آقای خالقی که آرام می‌شود، حامد سر تکان می‌دهد: فکر می‌کنم دیگه حرفی نمونده باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم. و بلند می‌شود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش می‌رویم تا در، خانم خالقی عذرخواهی می‌کند و خواهش می‌کند که بمانیم، اما حامد با ملایمت می‌گوید که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت می‌کند و من و عمه هیچ کاره‌ایم؛ هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر می‌کند و می‌گوید از دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم. دم در، حامد لحظه‌ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما خود را از تک و تا نمی‌اندازد- برمی‌گردد و درحالی که زمین را نگاه می‌کند می‌گوید: صحبتهاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن می‌کنه. و آهی می‌کشد و می‌رویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمی‌دهد؛ کمی آرام می‌شوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام می‌شد، خانه‌ای نمی‌ماند که چراغی روشنش کند. حامد بازهم گرفته است؛ نمی‌دانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده می‌گویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه. حامد بی‌رمق می‌خندد، چشمانش نشان می‌دهد خوابش می‌آید. مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه‌های امنمان را روشن نگه می‌دارند. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌺دلارام من 🌺 قسمت28 - نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟ کتاب را دوباره نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد: آره خیلی جالب بود برام؛ این‌که یکی به اون‌همه ثروت پشت پا بزنه و وسط ایتالیا مسلمون بشه. نگاهش را از کتاب برمی‌دارد و به صورتم دقیق می‌شود: ادواردو به چی رسید؟ چی پیدا کرد که توی خونواده آنیلی نبود؟ - خودشو پیدا کرد... ادواردو کاری رو کرد که هر آدمی باید بکنه! - چکار؟ - انتخاب بین حق و باطل... همه ما این امتحان و انتخابو داریم. لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و شانه بالا می‌اندازد: این‌همه آدم توی دنیا بودن و هستن، اما همشون مثل ادواردو و امثال اون انتخاب نکردن! اصلا دغدغه انتخابی که میگی رو هم نداشتن! اصلا شاید سر این دوراهی‌ام قرار نگرفته باشن! چیزای خیلی جذاب‌تری هست که دیگه لازم نباشه به دعوای حق و باطل فکر کنی... برای بدبخت بیچاره‌هام انقدر درد و مرض هست که نتونن به این چیزا فکر کنن! - میشه چندتا از اون چیزای جذاب یا بدبختیا رو مثال بزنی؟ - خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... خیلیا به نون شبشون محتاجن... همین که شکمشون سیر شه براشون کافیه! سرم را به کف دستم تکیه می‌دهم: خب بعدش؟ - بعدش چی؟ حرفش را تکرار می‌کنم: خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... کارکنن که زنده بمونن و شکمشون سیر بشه، تا کی؟ تا وقتی بمیرن؟ همین؟ یأس و درماندگی را در نگاهش می‌بینم: راستی چقدر زندگی مسخره‌ست! هم برای بدبختا، هم پولدارا! لبخندی بر لبانم می‌نشیند؛ به هدفم نزدیک شده‌ام: اگه همین‌جوری تعریفش کنی آره. مردمک چشمانش به سمتم برمی‌گردد، چقدر صورتش تکیده شده است! - تو چجوری تعریفش می‌کنی؟ به صندلی تکیه می‌دهم و می‌گویم: چرا من تعریف کنم؟ بذار کسی که خودش ساخته تعریفش کنه! بذار از کارش دفاع کنه! - کی؟ - خدا! یه طرفه نرو به قاضی... این‌همه داری به زندگی بد و بیرا میگی، یه کلمه بشنو ببین خدا چی میگه؟ می‌دانم وقتی اینطور نگاهم می‌کند، یعنی باید بیشتر توضیح دهم؛ قرآنی که از جمکران آورده‌ام را از کیفم درمی‌آورم و به طرفش می‌گیرم: دفاعیات خدا و تعریفش از زندگی اینجا نوشته... این هفته گفتم این کتابو امانت بدم بهت. با تردید قرآن را می‌گیرد، اما نگاهش به من است. پوزخند میزند: می‌خوای چادریم کنی؟ می‌خندم: الان این وسط کی حرف از چادر و حجاب و اینا زد؟ میگم این‌همه نظر صادق هدایت و نیچه رو درباره زندگی خوندی، نظر خدا رو هم بخون! نترس تاول نمیزنی! همراهم زنگ می‌خورد، یعنی حامد پایین بیمارستان آمده دنبالم؛ صورت لاغر و رنگ پریده‌اش را می‌بوسم: می‌بینمت هفته دیگه ان‌شالله. - خداحافظ. - یا علی عزیزم! می‌دانم، کتابی بهتر از قرآن پیدا نمی‌کنم که بدهم بخواند، باید حرف های خدا را هم بشنود، بعد درباره زندگی قضاوت کند! باید اجازه دهم خدا خودش به یکتا بگوید که دوستش دارد... امیدوارم از روی آیه «أقرَبُ مِن حَبلِ الوَرید» چندبار بخواند. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh
🍁🍁💐💐🍁🍁 آینده مکانی نیست که به آنجا می رویم، جاییست که آن را به وجود می آوریم. راه هایی که به آینده ختم می شوند، یافتنی نیستند،، بلکه ساختنی هستند و ساختن آن، هم سازنده و هم مقصد را دگرگون می کند.👌 🍁🍁💐💐🍁🍁 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۶۷ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌹شهید محسن فخری زاده🌹 همسر شهید فخری زاده تعریف میکرد : «ایشان همیشه تا دیروقت سر کار بود و گاهی نیمه شب بر می گشت. یک شب به ایشان گفتم وقتی دیر برمی‌گردی، بچه‌ها نگران می‌شوند. شهید لبخندی زد و گفت هر چه من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش می آید. پس اجازه بده بیشتر کار کنم .» «وقتی حاجی شهید شد، نتانیاهو از شنبه‌ی آرام صحبت کرد، تازه فهمیدم شهید فخری‌زاده آرامش را از صهیونیست‌ها گرفته بود.» ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا