eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
5520652271.pdf
561.7K
❄️ 📝مجموعه یادداشت | مکتب شهید سلیمانی، نیاز امروز ما 🍃🌹🍃 ✍️ دکتر قاسم حبیب زاده ❄️ 🍁〰🍂 @Alachiigh
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️ 🎥 | ولایت، اصل مکتب شهید سلیمانی 🍃🌹🍃 ❄️ 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 رهبر معظم انقلاب مدظله‌العالی: «به شهید حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛ به چشم یک مکتب، یک راه و یک درس آموز نگاه کنیم.» ۱۳۹۸/۱۰/۲۷ 🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰 | مجازی با موضوع: «تبیین مکتب شهید سلیمانی» 🔺 تاریخ : امروز ۵ دی ۱۴۰۰ 🔻 ساعت : ۱۴ 📨⁉️برای ارسال سوالات و نظرات به آی‌دی زیر مراجعه کنید👇 ✅ @YaMahdi220 🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌ 🍁〰🍂 @Alachiigh
2.27M
🇮🇷🇮🇷 •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• «تبیین مکتب شهید سلیمانی» 📣 🎙 سخنران: برادر یاسر متانت کارشناس مسائل سیاسی •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پالس درونی برای ترورحاج قاسم.m4a
6.63M
━━━━💠🌸💠━━━━ 🇮🇷 🇮🇷 👈🏻👈🏻 کلیپی از آقای نبویان هست که میگن زدن حاج قاسم در مجلس تصویب شد،، درسته؟؟ ✅ پاسخ را در صوت بالا 🎧 🎙 آقای دادخواه، کارشناس مسائل سیاسی ━━━━💠🌸💠━━━━ 🍁〰🍂 @Alachiigh
━━━━💠🌸💠━━━━ 🇮🇷 🇮🇷 👈🏻👈🏻 منظور از انتقام سخت چیست؟ ✅ پاسخ : مقصود ما از انتقام، کشتن چند نفر، تخریب مکان یا انهدام نقطه‌ای نیست بلکه منظور حرکت برای تحقق اهداف آن شهید والامقام و دیگر شهدای جبهه مقاومت است، که همان کوتاه کردن دست استکبار و به ویژه آمریکا از این منطقه و زمینه‌سازی جهت تشکیل تمدن اسلامی هست می‌باشد. ━━━━💠🌸💠━━━━ 🍁〰🍂 @Alachiigh
مبارزه باجنگ شناختی با مکتب حاج قاسم.m4a
6.85M
━━━━💠🌸💠━━━━ 🇮🇷 🇮🇷 👈🏻👈🏻 چطور می‌شود به وسیله مکتب حاج قاسم با تحریف و جنگ شناختی که فعلا دشمن در پیش گرفته مبارزه کنیم؟؟ ✅ پاسخ را در صوت بالا 🎧 🎙 آقای دادخواه، کارشناس مسائل سیاسی ━━━━💠🌸💠━━━━ 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 56 - تو چی؟ قضیه علی به کجا رسید؟ لبم را می‌گزم؛ خدایا این از کجا فهمید؟ فقط خواجه
🌺دلارام من🌺 قسمت 57 پیاده می‌شوم و مثل خودش، غافلگیرانه پیشانیش را می‌بوسم؛ گرچه سخت است و باید روی پنجه پاهایم بلند شوم تا به پیشانیش برسم؛ دستم را می‌فشارد و می‌خندد: مواظب خودت باش. حال او بهتر از من نیست، او ابریست برعکس من که می‌بارم، اشک‌هایم را پاک می‌کند: بسه دیگه! باید دل بکنی از هرچیز غیر خدا تا رشد کنی، هیچ چیز غیر اون ارزش تعلق نداره. - اگه عاشق کسی باشی که عاشق خداست چی؟ چقدر راحت خودم را لو دادم! چقدر احمقم من! - بخاطر خدا دوست داشته باش، ولی توی عشق بنده‌اش متوقف نشو. دستم را می‌گیرد و می‌نشاندم روی صندلی ایستگاه اتوبوس؛ هرچه می‌خواهم بگویم «نرو» صدایم در نمی‌آید، از ذهنم می‌گذرد به پایش بیفتم ولی نمی‌توانم برخلاف خواسته‌اش عمل کنم؛ باید با دستان خودم، تکه‌ای از وجودم را جدا کنم؛ پیش از آنکه تقدیر جدایش کند، باید بمیرم پیش از آن‌که بمیرانندم، باید حامد را در ذهنم شهید کنم؛ قربانی کنم برای خدا؛ مثل ابراهیم(ع)... قرآن کوچکم را از کیفم درمی‌آورم و بر سینه می‌فشارم، قلبم آرام می‌گیرد. - برام قرآن می‌گیری؟ سرم را تکان می‌دهم؛ آرام می‌شود: پس حلال کردی؟ - اگه تو هم حلال کنی آره. و به زحمت می‌خندم، از زیر قرآن ردش می‌کنم؛ نگاهی به ساعتش می‌اندازد و سوار ماشین می‌شود. او مشغول بستن کمربند ایمنی ست و من غرق در او؛ شاید متوجه نگاهم می‌شود که سرش را بالا می‌آورد، با لبخندش دل می‌برد و دست تکان می‌دهد. و بازهم به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود... «سلام کجایی؟» پیامی‌ست که به محض رسیدن به خانه برای حامد نوشته‌ام. جواب می‌آید: «سلام. فرودگاهم. شما رسیدی خونه؟» - «آره. پروازت کیه؟» - «معلوم نیست. یه چیزی‌ام می‌خواستم بهت بگم ولی ترسیدم حضوری بگم منو بزنی!» درحالی که دکمه‌های مانتو را باز می‌کنم می‌نویسم: «چی؟» - «شماره‌ات رو دادم به علی.» مانتو با چوب لباسی از دستم می‌افتد؛ گوشی را برمی‌دارم و چندبار جمله را می‌خوانم، به سختی تایپ می‌کنم: «یعنی چی؟ چرا؟» -« هول نکن خواهر من! شمارتو دادم گفتم شاید تلفنی راحت تر بتونی باهاش حرف بزنی، گفتم خبرت بدم که آماده باشی.» با خشم می‌نویسم: «خدا بگم چکارت کنه!» شکلک خنده می‌فرستد پایین می‌روم تا کمی با عمه حرف بزنم؛ مشغول گردگیری کتاب‌خانه است، چقدر این کتاب‌خانه را دوست دارد؛ کتاب‌های خیلی قدیمی زمان انقلاب هست تا آخرین کتاب‌های چاپ شده؛ گاهی فکر می‌کنم عمه با این کتاب‌ها ازدواج کرده انقدر که دوستشان دارد! آرام دستم را روی چشمانش می‌گذارم، دست نگه می‌دارد و طعنه می‌زند: اصلا نفهمیدم تویی حورا خانوم! کی هستی؟ نکنه حامدی؟ دستم را برمی‌دارد و می‌چرخد طرفم: این شوخی مال وقتیه که ده نفر اینجا باشن نه وقتی یه دختر دم بخت بیشتر نداریم! به قفسه تکیه می‌دهم و شیطنتم گل می‌کند: خودتونو میگید عمه؟ - پس قبول کردی خودت ترشیدی؟ - نه جدا خب بذارید براتون آستین بالا بزنم! برایم پشت چشم نازک می‌کند: اولا من قصد ادامه تحصیل دارم، دوما جرات داری اینا رو به حامد بگو تا حالتو جا بیاره! - مگه حامدم از این کارا بلده؟! - اوه چه جورم! یادت نیست اون شب دعوا راه انداخت؟ - بحثو عوض نکنین دیگه! جدی میگم، تنها می‌شید گناه دارید. - این یعنی بله رو به علی گفتی؟ مبارکه! خاک بر سرم! چه سوتی وحشتناکی! حالا بیا و جمعش کن! به من‌من می‌افتم: نه... منظورم این نبود که! کلا خونه خیلی سوت و کوره. - بچه‌های تو و علی شلوغش می‌کنن انشالله! گله مندانه و کشدار می‌نالم: عمه! می‌خندد: جان عمه؟ نشنیدی میگن چاه مکن بهر کسی؟ ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh