eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
8.4هزار ویدیو
233 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سی و ششمین روز از چله 🍃🌷سی و پنجم ( )🍃🌷 مهمان سفره شهید 🥀 علی اکبر شیرخدا 🥀هستیم.
شهید علی اکبر شیرخدا در تاریخ، دوم اردیبهشت ماه 1316، در روستای میم از توابع شهر قم به دنیا آمد. در خانواده ای که پدر را از دست داده بودند رشد کرد؛‌ او یک بنا بود و فاقد سواد بود که در تاریخ 1342 در قیام خونین 15 خرداد، شرکت کرد.
برادر شهید می گوید : 👇 وقتی پدرم فوت کرد علی اکبر چهارده یا پانزده سالش بیشتر نبود و در روستا چوپانی میکرد. به قم آمد. گفت: حالا که پدرم در قید حیات نیست نمی توانم خانواده ام را تنها بگذارم، باید برای آنها پدری کنم. دیگر به روستا برنگشت. من را گذاشت در یک نانوایی کار کنم و خودش رفت بنایی و برای من حکم پدر را پیدا کرده بود. به چهارده معصوم ارادت داشت وقتی که از سربازی به طور معجزه‌آسایی معاف شد. می گفت: خواب امام حسین را دیدم که به من گفتند: به زودی به من ملحق می شوی
سال ۱۳۴۲ بود. علاقه خاصی به امام داشت. با این که سواد نداشت قدرت درک بالایی داشت. سخنرانی های امام را با دقت گوش می‌کرد و برای همه تعریف می‌کرد. در اوقات بیکاری یا منزل امام بود یا مدرسه فیضیه بود. یک روز آمد نانوایی به دنبالم گفت: داداش بیا می‌خواهیم به منزل امام برویم. با دوچرخه راه افتادیم و در طول راه برایم حرف میزد. چه حرف هایی! از دین و پایبندی به آن؛ از مبارزه و انقلابی بودن حرف زد تا به نصیحت کردن من رسید. با آن سن جوانش مثل پدر مهربان و دلسوزی گفت: مواظب چه چیزهایی باید باشم و از چه چیزهایی پرهیز کنم. آنقدر باحال و باصفا حرف می زد که نفهمیدیم کی رسیدیم. آنقدر زود رفته بودیم که هنوز درها بسته بود. با هم راه افتادیم به سمت شاه جمال و دوباره شروع کرد از ولایت می گفت. نمی‌دانم از کجا یاد گرفته بود! از سخنرانی های امام می‌گفت که امام فرمودند: اگر ولایت نباشد طاغوت است و اگر امر خدا نباشد طاغوت است. حرفهای آنهایی که برخلاف مسیر اسلام هستند را گوش نکنید. «صحیفه نور جلد ۹ صفحه ۲۵1» من که نمی فهمیدم چه می گوید. به زبان ساده به من گفت: مثلا اگر یک روزی برای خانه نان گرفته بودی و به تو گفتند: امام زمان ظهور کرده است؛ نگویی که بروم خانه نان‌ها را بگذارم و برگردم، از همانجا برو دنبال امامت. خودش هم این کار را کرد؛ وقتی شنیده بود آقا را گرفته اند، آمد منزل حلالیت طلبید و با سرو روی غرور به استقبال شهادت رفت. نامزدش گویی برای آخرین بار نگاهش می کرد!!
خواهر از خصوصیات اخلاقی برادرش اینگونه توصیف کرده است؛ اخلاق شهید بسیار خوب بود و همیشه اخلاق خوش نشان می داد و قلبی مهربان داشت. او سرپرست ما بود و حتی لقمه نان خود را به دیگران انفاق می کرد. همیشه هیئت ها را می رفت و مسجد را برای نماز ترک نمی کرد. در کارهای خیر شرکت می‌کرد. سواد نداشت، اما سواد معنوی ایشان با قلبی راسخ همراه بود.
میدان سعیدی تا چهارراه غفاری از مملو از جمعیت بود. صدای هلیکوپتر و تیراندازی یک لحظه قطع نمیشد. آن روز تا شب صبر کردیم ازش خبری نبود. با اینکه حکومت نظامی بود، رفتم بیمارستان، اما گفتند اینجا نیست. بچه‌های محل خیلی دوستش داشتند و نگرانش بودند؛ همه دنبالش می گشتیم تا اینکه یکی از دوستان گفت: در غسالخانه قبرستان نو جنازه اش را دیده اند. وقتی رفتیم، پیکرش غرق در خون بود و رگبار گلوله کمرش را سوراخ کرده بود؛ پول گلوله ها را دادیم و جنازه اش را تحویل گرفتیم. اجازه ندادند هیچ مراسمی بگیریم. افق تیره بود و جان و دل ما از آفتاب پنهان عشق و اشک می سوخت و مجبور به سکوت بودیم. وقتی امام تشریف آوردند با خانواده شهدای ۱۵ خرداد ملاقاتی داشتند. چه عظمتی داشتند؛ آن موقع معنای حرف های علی اکبر را درک کردم و پیش خودم گفتم: کاش! چند برادر داشتم، تا همه فدای امام می شدند.
در سال 1342در سن بیست سالگی وقتی فهمید جمع آوری کتابها ی امام خمینی شروع شده است، به منزل برگشت و دوچرخه ای که در دست داشت پرتاب کرد داخل حیاط و به مادرم گفت: من می روم، رفتنم با خود و برگشتن با ایزد یکتا است. پرسیدیم: چطور شد که اینگونه شدی؟ چرا ناراحتی؟ کجا می خواهی بروی؟ گفت: مگر نمی بینید روحانیت را می کشند!؟ من و شما راحت باشیم؟ تا موقعی که من زنده هستم نمی گذارم دستورات اسلام پای مال شود. این ها می خواهند ناموسمان، مملکتمان را از بین ببرند و انقلاب سفید درست کرده‌اند.
روزی در سربازی برای سوگواری ائمه اطهار به قدری ناراحت می شود که می خواسته به خود قمه بزند اما رفیق هایش نمی گذارند؛ همان شب در خواب می بیند که پیغمبر«ص» با حضرت علی اکبر«ع» به سراغ او آمده و حضرت علی اکبر می گوید: پدر برگرد این همان جوانی است که ما دنبالش می گشتیم، این از ماست. سراسیمه از خواب بیدار می شود و همان روز از خدمت معاف می شود. از آن روز به بعد مرتب انتظار می کشید که روزگار چگونه می‌شود... تا اینکه یک سال از این ماجرا گذشت و در قیام 1342 شهید شد. به گفته مادرش او از اسلام دفاع کرد و از اسلام است و ما هم راه او را دوست داشته و راهش را ادامه می‌دهیم. شهید علی اکبر شیر خدا در روز 15 خرداد 1342 در محل، سه راه غفاری شهر قم هنگام مبارزه با حکومت ستم شاهی در قیامی که مردم قم در اعتراض به دستگیری امام خمینی «ره» داشتند، با اصابت رگباری از گلوله ها به کمرش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهر این شهید والا مقام در قبرستان وادی السلام شهر مقدس قم، قطعه شهدا دفن شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷ياران‌ِقاســـم بن الحسن علیه السلام🌷 چَشمان تو👀 دید، هر چه این شهر ندید شاگردِ (ع)، دانش آموز شهید! ای شـَــهدِ لب تو از عســل شیرین‌تر🌿 برخیز ببین که از راه رسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت شهادت طلبه بسیجی آرمان علی‌وردی 🎥 اهمیت طلبگی در دنیای ظلمانی امروز از زبان رهبر عزیزمون
🔹 حمله تروریستی حرم شاهچراغ... ♻️سالها بود که زائر حرم شاهچراغ بود . آرام آرام می آمد در حرم و یک گوشه ی مشخص کنار ضریح می نشست و به فکر می رفت .... هفته قبل از شهادتش رفتم پیشش نشستم ... تازه فهمیدم ناشنوا هست .. با اشاره بهش گفتم اسمش چیه ؟.. کف دستم نوشت : مجتبی ندیمی... روز بعد حمله تروریستی وقتی اسامی شهدا را اعلام کردند اسمش را در لیست شهدا دیدم.. فهمیدم اجر سالها زیارت حضرت شاهچراغ (ع) از حضرت گرفته است ... 🍃🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 نوجوونم به نماز اهمیت نمیده! 🔻برای بچه‌ای که نمازش قضا میشود یا اول وقت ‌نمی‌خواند چه کارهایی می‌توان انجام داد؟ اول اینکه باید یک سری کارها را نکنیم! مثلا تحکم زیاد ما نسبت به بحث نماز، آسیب زاست. در مرحله بعد بررسی کنیم چرا این حالت ایجاد شده؟ مثلاً آیا بچه‌ها با ما لج دارند؟ سرگرمی‌های زیادی برایشان پیدا شده یا اصلاً جایگاه نماز برایشان درست جا نیفتاده است؟ بچه ها میوه وجود ما هستند. اگر بخواهیم میوه‌های درختی شیرین شود آب را به ریشه آن می‌دهیم، نه به میوه! نمازهای خودمان را خوب کنیم، بخواهیم و نخواهیم نمازهای بچه‌ها اصلاح می‌شود. مثلاً اگر کتاب چگونه یک نماز خوب بخوانیم را داریم، جلد آن را روزنامه یا کاغذ کادو بپیچیم و در همه حال؛ در آشپزخانه، اتاق، حال و ...؛ دستمان باشد و مطالعه کنیم. این باعث می‌شود نوجوان کنجکاو شود. این روش گرانفروشی عاطفی است، برای کنجکاو شدن بچه‌ها. چنین کتابی را واقعاً برای اینکه نماز خودمان خوب شود، بخوانیم و وقتی کنجکاوی نوجوان بیشتر شد به او بگوییم، اگر وقت داشتی بیا دوتایی این کتاب را ببینیم. نه اینکه با سرزنش بگوییم، صفحه فلان را ببین، برای نماز اول وقت چه گفته! ببین تو نماز اول وقت نمی‍خوانی!!! این سرزنش است و سرزنش، لجاجت را شعله ور می‌کند. @Nakhodabash_va_bakhodabash
مقام معظم رهبری🌿• 🌷ما در بیان زندگی‌نامه‌ی شهیدان سعی کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک زندگی اینها و چگونگی مشی زندگی اینها را کنیم، این مهم است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «بگو کجایی» 🔅 یابن الحسن بگو کجایی؟ دلم تنگه از این جدایی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید مدافع امنیت کرم پور: سر تا پا ادب بودی ، من هدیه‌ات کردم به امام رضا(ع)، بخاطر دین هدیه‌ات کردم به کشورم شهید کرم‌پور درحین ماموریت و مقابله با اغتشاشگران توسط محمدقبادلو با اتومبیل زیر گرفته میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی‌ دختر شهید امنیت موقع یاد گرفتن کلمه «بابا»‌ در کلاس درس حلما کرم پور فرزند شهید فراجا پرویز کرم پور
🔹ماجرای دردناک مردی که پسر ۸ ساله‌اش مقابل چشمانش در شاهچراغ شهید شد! پدر خانواده می‌گوید: 🔸از سیرجان با خانواده آمدیم. بچه‌ها را جلوی ضریح گذاشتم، گفتم دست‌تان را بگذارید روی پنجره‌های ضریح آقا، به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم. 🔸یک‌دفعه صدای جیغ و داد همه‌جا را برداشت. فقط جیغ و این‌که می‌شنیدم فرار کنید. گیج شدم، نمی‌دانستم چه شده تا این‌که صدای تیراندازی نزدیک‌تر شد. بچه بزرگم ۸ سالش بود؛ دستش را گرفتم و پسر کوچکم را هم بغل کردم و دویدیم. رفتیم پشت یکی از کولر ایستاده پناه گرفتیم. 🔸بچه‌ها را خواباندم روی زمین و خودم را انداختم رویشان تا تیر نخورند. آن نامرد ما را دید و شروع  به تیراندازی کرد. هی داد می‌زدم نزن بچه‌ است، نزن! ولی کارش را کرد. پسر بزرگم یک لحظه سرش را از زیر بدن من بالا آورد ببیند چه شده که تیر خورد و...