الحقنی بالصالحین«یرتجی»
مراقبت های چله بیست و سوم 👇👇👇 💫🌟هدیه اعمال خیرمان از طرف شهید روز به بقیه الله الاعظم عج 🌟💫 ✅ 1
سلام علیکم💐
یازدهمین روز از چله 🌟 بیست و سوم🌟 مهمان سفره شهید 🌷 عباسعلی فتاحی 🌷هستیم.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💠ماجرای تکاندهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره‼️
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! بعثیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭
💔شادی روح شهدا صلوات💔
✍راوی: محمد احمدیان از بچه های تفحص
📢📣📢📣📢
سلام برشما خوبان💐
محور ششم از توصیه آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام به سیدالکریم
بزرگواران موضوع امروز وفردا 👈 سکوت خلاق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم ارزقنا اربعین کربلا😔😭❤️
اشک چشمتون جاری شد ماروهم دعا کنید 😔💔
التماس دعا🍃
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
سلاماً علی من حاربَوا الّیل
و عِندالصّباح بالاکفانِ قد عادوا
سلام بر آنانکه شبانگاهان میجنگند
و صبح دم ، با کفن باز میگردند
#السلام_علی_الحسین
#و_علی_انصار_الحسین
امام کاظم می فرماید:
«طوبي لشيعتنا المتمسکين بحبلنا في غيبته قائمنا الثابين علي موالاتنا و البرائة من اعدائنا، اولئک منا و نحن منهم. قد رضوا بنا ائمة و رضينابهم شيعة، فطوبي لهم، هم و الله معنا في درجتنا يوم لقيامة».
خوشا به حال شيعيان ما، که در زمان غيبت قائم ما سلام الله عليه به رشته ي ولايت ما چنگ مي زنند و بر موالات ما ثابت و استوار مي مانند و در برائت و بيزاري از دشمنان ما پا بر جا و محکم مي مانند. آنها از مايند و ما از آنهاييم. آنها ما را به امامت برگزيده اند و به پيشوايي ما راضي هستند و ما آنها را به عنوان شيعه ي خود برگزيده ايم و به عنوان شيعه ي خويش پسنديده ايم. خوشا به حال آنها. به خدا سوگند آنها در روز قيامت با ما و در کنار ما هستند.
📕اثباة الهداة/ ج3/ ص477
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
مراقبت های چله بیست و سوم 👇👇👇 💫🌟هدیه اعمال خیرمان از طرف شهید روز به بقیه الله الاعظم عج 🌟💫 ✅ 1
سلام علیکم💐
دوازدهمین روز از چله 🌟 بیست و سوم🌟 مهمان سفره شهید 🌷 محمدعلی یوسفوند 🌷هستیم.
🔺خیاطی که فرمانده شد و فرماندهای که با دوچرخه تردد میکرد...
وقتی بنیاد شهید با من تماس گرفت تا به پاس زحمات این خانواده از پدر ایشان با اهدا حواله یک دستگاه پیکان تجلیل شود پدر بزرگوار شهیدان یوسفوند(شهید محمدابراهیم و محمد علی یوسفوند) از قبول این هدیه خودداری کرد و سفارش کرد که این هدیه را به خانواده ای نیازمند اهدا کنند،این در حالی بود که شهید محمد علی یوسفوند پسر بزرگوارشان هم با اینکه فرمانده سپاه بود با دوچرخه تردد می کرد و از اموال بیت المال استفاده نمی کرد.
✍به روایت سردار سیف
#خاطرات_شهدا
💠در جزیره خالی از سکنه مینو گشت می زدیم . اهالی خانه هایشان را رها کرده و به جاهای امنی پناه برده بودند .
💠درِ نیمه باز خانه ای توجه ما را جلب کرد. داخل خانه شدیم . در گوشه ای از حیاط مرغی را دیدیم که روی تخم هایش نشسته و با دیدن ما وحشت زده شد . شروع به سر و صدا کرد.
💠جلوتر رفتیم ، تعداد زیادی تخم مرغ دیدیم . به محمد علی گفتم : « بیا اینها را با خودمان ببریم ، بچه ها خوشحال می شوند».
💠محمد علی با ناراحتی گفت : « هرگز این کار را نمی کنیم . اینها که مال ما نیست ، حرام است ! » به هرحال قرار شد دست به چیزی نزنیم تا پس فردا از امام جمعه بپرسیم .
💠روز جمعه بعد از نماز جمعه پرسیدیم : حاج آقا ما می توانیم این مدتی که اینجا هستیم از چیزهایی که توی خانه ها رها شده استفاده کنیم ؟ حاج آقا فرمود: بله ، چون میوه و خوراکی هایی که رها شده اند، خیلی زود فاسد می شوند و معلوم نیست که صاحبشان کی بر می گردد . اشکال ندارد.استفاده کنید .
💠با کنایه به محمد علی گفتیم : « حاج آقا می بینیم که نظرتان درست بود ! راست گفتی ، نباید استفاده می کردیم !!» .
💠گفت : از همان اول می دانستم که ایرادی ندارد. ولی دلم نمی آمد دست بزنم و هرگز هم از هیچ یک از اموال این مردم استفاده نمی کنم ؛ اما باهات می آیم ، هرچه خواستی برای خودت و بچه ها بردار. محمد علی تا لحظه شهادتش هرگز به میوه ها و خوراکی های آنجا لب نزد..
✍به روایت همرزم شهید
صداقت
قبل از انقلاب از قم با خودمان تعدادی اعلامیه آوردیم که در نور آباد منتشر کنیم. در بین راه ماشین را برای بازرسی متوقف کردند. قبل از اینکه مأموران متوجه شوند، محمد علی اعلامیه ها را به کمر بست و گفت: « اگر گیر افتادیم وانمود کن که اصلاً مرا نمی شناسی » .
به جرم ریش داشتن ، ما را پیاده کردند. برای بازجویی داخل پاسگاه رفتیم . رئیس پاسگاه پرسید: « شما چرا ریش گذاشته اید؟ چرا اینها را با تیغ نمی زنید؟ » محمد علی گفت : « این توصیه پیامبر ماست و ما که مسلمانیم پیرو او هستیم» .
شخص دیگری هم آنجا بود که ریش بلندی داشت او در پاسخ رئیس پاسگاه گفت:« همین طوری عشقی گذاشتم !» رئیس پاسگاه به یکی از سربازها گفت « او را ببرید و ریشش را با ماشین بزنید » و به محمد علی گفت : « بروید شما آزادید ». ..
راوی : دوست شهید- خداداد عدالتجو