eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
264 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیه: --چرا حلقه نشونت دستت نیست دختر..؟! _نامزدیم رو بهم زدم.. پرید بالا و یه جیغی زد.. "این چرا خوشحال میشه!!" مهدیه: --چراااااا..؟! _به درد هم نمی‌خوردیم، حالا تو چرا بال در میاری..؟! مهدیه: --هاا..!من..!خب چیزه..! --آهان خب دوتائیمون در مجردبودن تفاهم داریم.. _آخه این هم شد دلیل..؟! مهدیه: --حالا بیخیال، بیا بریم درس بخونیم که چند هفته بیشتر تا کنکور نموندهــ... چادرم رو درآوردم و شروع کردم به توضیح‌دادن درس‌هاش.. وسط درس خوندن بودیم که مامان مهدیه با یه ظرف میوه اومد داخل اتاق.. لیلا: -دستت درد نکنه دخترم،واقعا زحمت میکشی.. _این چه حرفیه،وظیفمه.. لیلا: -برای جبران زحماتت می‌خوام ببرمت یه جایی.. باذوق گفتم: _خواهش می‌کنم، _کجااااا..؟! لیلا: -ما همیشه این موقع‌های سال خانوادگی میریم مشهد می‌خوام توهم بیای باهامون.. مهدیه: --وااااااااااااای،عاااالی بووووود.. --باااااااید بیاااااااای... _واااای دستتون درد نکنه؛ از اونجایی که تعارفی نیستم باید ببینم چی میشه.. "وااای یعنی قرار بود مهدیارم بیااااد!" لیلا: -خانوادتم بیار دخترم! انگار نمک ریخت رو زخمم💔 _خاله لیلا من خانوادم اهل این چیزها نیستن _یه جورایی خیلی فرق دارن با من.. لیلا: -آهـــان پس مذهبی نیستن -درکت می‌کنم دخترم من هم زمانی که عاشق رضا(شوهرش)شدم مذهبی نبود ولی خب ازدواج کردیم و خیلی اذیت می‌شدم..ولی خب گذشت.. "مهدیه قبلا بهم گفته بود که پدرش سکته کرده و چندین سال پیش فوت کرده" _خدا رحمتشون‌ کند لیلا: -ممنون‌ و همچنین رفتگان شما رو هم ان‌شاءالله.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان مهدیار" ‌ کلید رو انداختم و رفتم داخل خونه آخرای شب بود و به خاطر شیفتم توی بیمارستان دیر اومده بودم.. برق‌ها خاموش بود،لابد خواب بودن همه؛ آروم آروم قدم برداشتم سمت اتاقم... که یهوووو یکی پرید تو بغلم.. مهدیه: -وااااای داداش یه خبر خیلی‌ خیلی خوووووب! -اگر بگم ذوق‌ مرگ میشی.. _دختره‌ی بی‌عقل علیک سلام -خب سلام، -وای داداش نمی‌دونی چی شده که... _فعلا خستم بزار برای فردا.. "بوسی کاشتم رو پیشونیش و رفتم سمت اتاقم" -درباره‌ی هدیه است،باشه هرجور راحتی رفت سمت اتاقش، وقتی گفت هدیه یهو خشک شدم.. برگشتم و دویدم سمتش و گرفتمش _از هدیه چه خبری داری..؟! مهدیه زد زیر خنده؛ -چیشد..!تو که خسته بودی..! _بگو دیگه..! -اول مژدگونی..! _فردا بستنی مهمون من -خب هدیه نامزدیش بهم خورده ناخودآگاه نیشم باز شد،قلبم تند زد؛ بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم... مهدیه داشت یه حرف‌هایی میزد ولی نمی‌شنیدم و رفتم داخل اتاقم... همون جوری نشستم، "اصلا باورم نمیشد! اینجوری من می‌تونستم پا پیش بزارم" رفتم وضو بگیرم تا نماز شُکر به جا بیارم.. ‌ نویسنده:
اینم رمان مونح❤️ دوست دارم نظراتتون رو بدونم✋ https://harfeto.timefriend.net/16459481388983 بترکانیم ایا؟؟!
رفقا✋پارت های رمان ۲۵ سین خورد میریم که عیدی بزاریم ان شالله
•••🦋💕 ابالفۻل جانانم😍 حسین عشقم😍 رفقاعیدتون مباررک🕊 عیدی داریم❤️ برای ۵نفر شایدم بیشتر هرچقدر اعۻابره بالا تعداد بانوهاهم بیشتر❤️
کسانی که تو پی وی بگن عیدهمگی مبارک❤️ @Ya_Alواریز کنم میان فقط سریع چون اذانه
بگین هنوز✋منتطرم