eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
254 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان : رکسانا: صبح نزدیک های اذان صبح بلند شدم مسجد داشت اذان میداد رفتم روشویی داشتم وضو می گرفتم صدای موذن زاده خیلی دلنشین بود سجاده ام رو پهن کردم و چادر رو سرم کردم ایستادم تا نمازم رو اقامه کنم که مامان در زد و در رو باز کرد پشت سرش هم بابا بود: _سلام صبحت بخیر بابا جان _سلام فکر نمی کردم روز اولی بلند شوید _مامان خواستیم نماز جماعت بخونیم _باشه به من اقامه کنید نماز که تمام شد مامان داشت ذکر می گفت و بابا دعای عهد رو باز کرده بود توی گوشی اش توی دلم رو کردم به خدا و گفتم: _خدا جونم قربونت برم میشه کاری کنی این ازدواج سر نگیره ؟من بخیل و حسود نیستم نمی‌خوام هم خوشبختی رو از یه دختری بگیرم ولی امیرعلی و من همو دوست داریم شاید بعد ازدواج مثل من بدبخت شدن تو فکر بودم که مامان زد به شونه ام و گفت: _به چی فکر می‌کنی بلا؟(با چشمک) _هیچی قبول باشه _قبول حق باشه دخترم بیا یه نیم ساعت دیگ پایین صبحانه حاضره _چشم _بی بلا با بابا رفتن پایین. چیکار کنم آخه خدایا خودت یه راهی جلو پایم بزار خواهش می کنم التماس ات میکنم چادر نمازم رو تا کردم و گذاشتم تو کشوی کمدم مهسا زنگ زد: _سلام چیشد؟ _سلام آخه کی این ساعت صبح می‌ره محضر؟ _تو(با خنده) _دیوونه(با خنده) _خبرم کنیاا بیمارستان هم یادت نره _باشه باشه قطع کردم و شلوار ورنی سیاه با مانتو ای که پایین اش ساتن و بالاش گیپور بود به رنگ سفید و روسری سفید_طلایی سرم کردم خط چشم ساده ای کشیدم ‌و رژ لب صورتی کم رنگی زدم کیف مجلسی سفیدم هم برداشتم و گوشی رو با کارت و چند چیز دیگه مثل کلید خونه قرار دادم توش و از پله ها رفتم پایین رسیدم به آشپزخانه صندلی رو کشیدم و نشستم روش مامان نان سنگک رو با مربای هویج گذاشت جلوم بابا داشت چایی رو می ریخت تو فنجان ها: _کجا به سلامتی؟ _دروغ نگم میرم محضر بعدش بیمارستان _محضر؟؟ _عقد امیرعلی و دختر خاله اش _تو چرا میری ؟(با تعجب) _دیروز امیرعلی برام ویس فرستاد که از افتادن این اتفاق جلوگیری کنم بابا چایی رو گذاشت روی میزو گفت: _چه جوری می خوای این کار رو بکنی ؟ تازه اگه قسمت شد برید زیر یه سقف حامد رو چیکار می کنی؟ _نمیدونم هنوز به فکرم چیزی نرسیده می‌خوام سرنوشت افسار منو بگیره دستش و امروزم رو بسازه راجب حامد هم تا از کما بیرون نیومده طلاق غیابی ازش می گیرم و بعدا راجب ازدواج من و امیرعلی صحبت می کنیم _حامد می دونی چه ضربه ای می. خوره ؟ _این ازدواج از اولش اجباری و اشتباه بود و طلاق تنها راهه _وقتی نمیدونی چه طوری باید نزاری چرا میری دختر قشنگم؟! _مامان جانم من دوستش دارم نمیتونم از دستش بدم ممنون بابت صبحانه _تو که چیزی نخوردی _کافیه خداحافظ _مراقب خودت باش امیرعلی آدرس محضر رو برام فرستاده بود میخواستم سورپرایز اش کنم و برای همین پیام هاش رو سین نمی کردم رفتم گل فروشی و یه سبد بزرگ پر از گل های رز هلندی صورتی پنبه ای خریدم و سوار ماشین شدم و به سمت محضر حرکت کردم نیم ساعت بعد رسیدم گل رو برداشتم و رفتم بالا صدای شلوغی محضر رو برداشته بود و صدای پاشنه بلند های من که از پله ها بالا می رفتند و تاک تاک می کردن توشون گم بود رسیدم دم در اتاق دستام عرق کرده بودند استرس کل وجودم رو فرا گرفته بود پاهام می لرزیدن چه جوری باید با این صحنه مواج می شدم ؟ قلبم تند تند می زد در رو زدم یه پسر ۱۰_۱۱ساله ای در رو باز کرد رفتم داخل لبخند مصنوعی روی لب هایم نقاشی شده بود امیرعلی و دختر خاله اش توی جایگاه عروس و داماد نشسته بودن و امیرعلی سرش پایین بود و ناراحت! خطبه هنوز جاری نشده بود دختر خاله یه شلوار دامنی سفید با مانتو ساده صورتی با چادر گلدار سفید با شکوفه های بنفش با پاشنه بلند های سفید و امیرعلی با کت و شلوار سرمه ای و کفش رسمی سیاه با پاشنه بلند های طوسی ام که بالاش هم ریش ریش بود آروم قدم برداشتم و نزدیک عروس و داماد شدم: _سلام مبارکه آن شاالله به پای هم پیر بشین(با لبخند) _سلام ممنونم شما؟ _من از همکار های دکتر مددی هستم _اها خیلی خوش اومدید گل رو دادم بهش که همون لحظه امیرعلی سرش رو آورد بالا و متعجب منو نگاه کرد اصلا انتظارش رو نداشت دهنش باز مونده بود : _ممنونم _ممنون خانم چرا زحمت کشیدید _خواهش میکنم قابلی نداره _اختیار دارید ، امیرعلی جان چرا اینجوری موندی؟ وقتی گفت امیر علی جان بند دلم پاره شد: _چی..زی.نیست بفرمایید نشستم کنار امیرعلی دختر خاله با مادرش گرم صحبت شد که امیرعلی برگشت سمتم: _فکر نمی کردم بیای(با ذوق) _دیدی که اومدم خواستم سورپرایز بشی _خیلی شدم ناامید شده بودم که سین نمی کردی _مخصوصا کردم شوک بهت بدم (خنده) _حالا چه برنامه ای داری ؟ _نمیدونم! دختر خاله برگشت از هم فاصله گرفتیم که دختر خاله گفت: _عزیزم تا حالا خانوم رو معرفی نکرده بودی؟ عزیزم و زهرمار عزیزم و مرض عزیزم و کوفت...: _قسمت نشده بود! _اها (
باورش نشد) _عروس خانم آیا بنده وکیلم شما... یاد روز عقد خودم افتادم چقدر در حق حامد ظلم کردم حامد هم بازی بچگی ام چقدر بی رحمانه با تو سرنوشت بازی کرد کاش می شد زمان به عقب برگشت به کودکی هایمان به آن روز هایی که تو دور حوض حیاط خانه با چوب می چرخیدی و من از بالا نظاره گر تو بودم کاش می رفتیم به عقب و تو از درخت آلبالو برایم تکان می دادی و آلبالو ها در دهانم می ریختند حیف و صد حیف که نشد نشد و تو الان روی تخت بیمارستان هستی شرمنده ات هستم...! _بله _آقای داماد؟ امیرعلی سکوت کرد مادرش آمد جلو این بود مادر شوهر آینده ام : _امیر با توعن امیر علی نگاهی به من انداخت میخواست کاری بکنم تلفنم زنگ خورد مهسا بود رد تماس کردم بلند شدم و کنار امیر علی ایستادم عاقد دوباره تکرار کرد: _وکیلم؟ امیرعلی جوابی نداد و چشم به من دوخت دختر خاله نگران داشت نگاهش می کرد مادرش زد به شانه اش و گفت : _بمیری خب جواب بده! رو کردم به دختر خاله و گفتم: _نمی خوام آه ات پشت سر زندگی مون باشه یا دلت رو بشکنم یا بختت رو سیاه کنم چون خودم این لحظه رو تجربه کردم و شب عقد ام پسر عمو ام رفت کما ولی باور کن اگه ذره ای عشق و علاقه نباشه اساس این زندگی سست میشه لبخند ملیحی نشست روی لب های امیرعلی ادامه دادم: _خواهشا بگذر از امیرعلی من! امیرعلی لبخندش گشاده تر و پهن لب هایش شد دختر خاله شوک زده شد مادر اومد جلو و یه سیلی زد به صورتم کل صورتم چرخید سمت سفره عقد دستم رو گذاشتم رو صورتم و سرم رو انداختم پایین: _تو به چه حقی پسرم من رو با اسم کوچک صدا می‌کنی و میم مالکیت میدی؟! تو چطوری به خودت اجازه میدی عقد شون رو بهم بزنی؟ اصلا تو چیکاره حسنی؟ امیر علی پاشد و اومدم جلوی مادر ایستاد و گفت: _این عشق من،زندگی من ،تمام هستی و وجود من کسی که یک تار مویش رو به صد تای فاطمه و امثالش نمیدم فاطمه دسته گل رو پرت کرد خورد به آینه و شمعدان بعدش هق هق زنان از محضر خارج شد مادر یکی دیگه سیلی زد به امیر علی و امیرعلی دست من رو گرفت و از محضر بیرون اومدیم و هردو مون سوار ماشین های خودمون شدیم و حرکت کردیم تو اتوبان همت بودیم که ویراژ می دادیم و همو دنباله می کردیم و کلی خندیدیم الان به آرزو هایم رسیده بودم از عمق وجودم شاد شاد شاد بودم.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
https://harfeto.timefriend.net/16485794295190 نظرات تون رو تا به اینجای رمان بهمون بگید تا ما هم انرژی بگیریم😊🍓 جواب دهی: @yadegaremadaramzhra
سلام رها بانو مسئول پارت گذاری رمان سرباز هستن 🙏🏻🌹
هدایت شده از بازوی پرداخت
🔴✅ کد رهگیری: 1819864 تاریخ: 1401-01-25 16:26:02 کل مبلغ پرداختی: 2,000 ریال شناسه پرداخت کننده: @hoseinmehdi شناسه دریافت کننده: @Mgskdjd موضوع پرداخت: مبارکت باشههه 🌼 ----------------- https://pay.eitaa.com/v/?pay=1819864
رضایت سمانه جان 🌹
رضایت مبینا جان 🌹
رضایت عاطفه جان 🌹