هدایت شده از ضامن اهو
بـہنـامخـالققلـبهـایبـیقرارمـان...!:)
اصـلادرسـتنوکـرتـوبـیگنـاهنیـسـت...
امـاحسیـنحـالدلـمروبـہراهنیـسـت...!
https://eitaa.com/joinchat/1250230422Cb601f97802
هدایت شده از ضامن اهو
کانالی از جنس کربلا،بین الحرمین،دلتنگی شب و روز💔🥀
#دلتنگی_کربلا
#امام_حسین
#بین_الحرمین
#مداحی
#متن_کربلا
#متن_دلتنگی
#و...
عضو بشید تا بقیه مطالب هم ببنید🍃
متبرک به نام ارباب...🌱🥀
@janathosen
بفرمائید عضو بشید👆🏻
هدایت شده از ضامن اهو
سلام آبجی گلم😁
خوبی؟؟☺️
نه؟چرا باز پکری و حوصله ات سر رفته😕
چرا حوصله ات سر بره وقتی که این کانال یه عالمه😚👇
#پروفایل_کارتونی🌈
#حدیث📜
#تلنگرانه💥
#پروف_رهبری💖
#پروف_شهدایی🌹
#رمان_پلیسی✌️🏻
#رمان_ترکیبی😄
#رمان_هیجانی😍
#کلیپ_چادرانه🧕
#کلیپ_خانم_پلیسی👮🏻♀
#پروفایل_پلیسی_دخترانه😽
#چالش_هاشون_و_که_نگم😍
#پروف_گاندویی🤩
#آهنگ_مذهبی✨
#نوحه_و_مولودی🎙
#آموزش_بستن_روسری🧕🏻
و کلی قشنگیات دیگه داره😃
حالا لینکش اینها سریع عضو شو تا پاکش نکردم😉
https://eitaa.com/joinchat/3975348375Cd963ef1770
هدایت شده از ضامن اهو
#قسمتی_از_رمان_
از خواب بیدار میشود،نگاه گیجش را بین اتاق می دهد.صدای نگران کسی او را به خود می آورد.
...:خوبی؟😢
_: آره خوبم.بخواب.
افکارش در ذهنش نقش می بندد.
*داری نابود میشی.به خدا حالت مثل قبل نیست*
*میفهمی چی میگم دخترمو پیدا کردم*
*این سفر اولین سفری که رفتم*
برای اینکه این حرف ها را هضم کند هوا و اکسیژن میخواهد.
به بالکن میرود و نفسش را بیرون میدهد.با دستی که روی شانه اش حس میکند ،
برمیگردد و لبخندی که دلگرمش کند میزند و اورا به آغوشش میکشد.احساسی که در خواب دیده بود را میبیند.
*
همقدم به سمت خانه حرکت میکنند و در راهی که میخواهد برود صدای بوق ماشین اورا به خود می آورد و با شدت پرت میشود به سمت گارد کنار خیابان.
با دیدن صحنه ی روبه رویش با بغض به سمتش میرود و سرش را در آغوش میگیرد،با تمام توان خود صدایش میکند:مرضیهههه😱
#دختره_برای_نجات_جون_عشقش_جون_خودشو_به_خطر_میندازه😨
رمانی از ژانر
اکشن😵
غمگین😭
طنز🤣
و
#رمانی_که_رو_دستش_توایتا_پیدا_نکردی😉
#تو_اینستا_روبیکا_ایتا_چنل_وپیج_داره😍
#رمانی_متفاوت_ازجنس_غریبگی_دردنیا🌈🌏
#ظرفیت_محدود🤭
(زود عضو شو تا لینک پاک نشده.🤗🤫)
لینک کانال
@paeez_eshg
هدایت شده از ضامن اهو
✿ دَســتهـایجـُـدا ✿رمانیازجنسجداییوسردرگمیهمچنینعاشقانه💔🌱
عبارتی..)
ثانیهبهثانیهگذشت..◼️👀
ومنهرگزنخواستم..🍂
کهازتو..ازنبودنتوچیزیرافاشکنم..🥀
سعیکردهامکهنگذارم..🌾
ازپنجرهچشمانمنمایانشوی..☘️
همیشهنبودترادرخودحبسکردم..🌪️
مگرگاهیکه..هوا..ابریمیشود..🌧️
پنجره..بارانی🖇️💎
و ... )
کانال :
➜ @Pglmhayejoda
هدایت شده از ضامن اهو
+سلام زهرا😞
-سلام فاطی
-چرا ناراحتی؟
+آخه دنبال یه کانال میگردم که درباره گاندو باشه ازشون ادیت بزاره
-اینکه ناراحتی نداره من یک کانال خوب میشناسم که درباره گاندو تازه ازشون هم ادیت میزاره
+تروخدا لینکش رو بده
-نچ
+چرا آخه
-به یه شرطی
+چه شرطی؟
-به مهسا نده خز میشه
+باشه نمیدم
-بیا اینم لینکش
https://eitaa.com/joinchat/3473997960C2e4e22a6f0
+وای مرسی رفتم توش کلی
#ادیت
#قسمتی_از_سریال
#پروفایل
#کیلیپ_های_طنز
#کیلیپ_درمورد_ایران
میزاره
هدایت شده از ضامن اهو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هلو نایصم😝
چطور مطوری
بچه مهندس رو دیدی
فیلم جهانی ک مخاطباش کل جهانن😌
بهتر فیلم شد😻
اما امسال ساخته نشد و موند برای سال بعد واقعا جاش خالی تو تلوزیون 😢💔
ناراحتی
افسرده ای
خب اشکال نداره عسلم
بیا تو کانال زیر رمان بچه مهندس داره محشره رمانش💖
بخشی از رمان🌂👑
👑داشت محکم میومد سمت جواد مرضیه: جواااااااد😰😨
👑ک یهو صدای گریه ی بچه اومد خدایا شکرتتتتت😍😍😍😍😍
👑مرضیه: همین الان میرم درخواست طلاق میدم
و...
اگر دوس داری ادامشو بخونی ک
چرا مرضیه میخواد از جواد طلاق بگیره
چی داشته میومد سمت جواد و...
کلیپ بالا رو میبینی چقد دلرباس🙂
خب اگر ی عالمه از این کلیپ و ادیت ها ک ب دلت میشینه میخوای بیا داخل این کانال🤍💞
مارکو!!!
از ایتا برایمان چه آورده ای؟؟
/ْ ْ ْْ ْ ْ ْ ْ ْْ ْ ْ ْ ْ ْ ْ ْ ْْ ْ ْ ْ ْ ْ ْ \
\____________/
¦¦l! ْ ْo ْ ْْo)
( c ِ ٍٍ_)
l //ً_ًً_ً_)
) \\\\\\
ِ/ِِ َِ َِ َِ َِ َِ َِ ِ ِ\\\\\
/ _ْ_ْْ\______
| (____________(|||)
l ¦ l / \
l ¦ l لینک کانال باحال
| / ¦ | ([[ْ_ْ_ْ]])
| / ¦ |
| ¦ |
l ¦ l
L_______¦__]
[____
| ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄|
بزن رو پیوستن @qaqawss
|_______________|
\ (•_•) /
\ /
ی کانال همچی تمومه🦋☺️
منتظریم تا باقدم هاتون چراغ کانال رو روشن کنید 🤓
بدو بدوووو
تا نصف رمام از دستت نرفته😝
منتظرم نپصم😚😋
هدایت شده از ضامن اهو
سلام بزرگوار یک کانال دارم یک رمان جذاب می زاره هم عاشقانه هم امنیتی قسمتی از این رمان رو بخون بعد عضو شو تا ازدست ندادی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
(رمان عشق به وطن )
مهرانه :داشتیم با خانواده چایی میخوردیم !یک دفعه یک پیااام اومد دد از جام پریدممم
وااای
مهنا : مهرانه !حالت خوبه ؟
مهرانه :آ آ ر ره خ و ب م
مهنا :
مهرانه: با خوندن پیام سریع رفتم بالاتو اتاقم 😖 می خواستم زنگ بزنم به دکتر توفیقی استادم ولی ....
پ'ن :یعنی چه پیامی اومده بود!
ادامه دارد ...🍃
______________________________
مهرانه ومهنا خواهر های محمد هستن ☺️
رسول عاشق میشه 🤣بیاو ببین
قصد ترور ... دارن 😢
راستی رمان بچه مهندس هم می زاریم اگر با سریال بچه مهندس اشنا نیستی تو این کانال میتونی هم رمانش رو بخونی هم باهاش اشنا بشی 😉☺️
ادامه ی رمان در https://eitaa.com/joinchat/3100180637C340f3ade9e
ورود اقایان ممنوع 🚫❌
هدایت شده از ZEM
🌈❤️🌈❤️🌈❤️🌈❤️🌈❤️
بسمـــ ربِّــــــ♡ـــــ المهدیـــــــ
سلام رفیق
این دعوت نامه روحتمن بخون😉مطمئن باش اتفاقی نیست وطلبیده شدی😊
کانالمون زیرسایه امام زمان پابرجاست ویادشون همیشه زنده ست توی کانال ولی درکنارش محتوای خیلی خوبی ارائه میدیم؛
بعضی ازفعالیت هامون:
#پروفایل_ناب👌
#انگیزشی🌺
#تلنگرانهـ👑
#شهیدانه🖤
#تلاوت_روزانه🙂🙃
#مداحی 📻
#شهیدانه 🌸
#چادرانھ 🧕🏻
#کللی_چالش🤩
#پرداخت😍
#احکام 💪🏻
#ترک_گناه👌🏻
وکلی فعالیت باحال دیگه😉
تازه برای تابستون هم برنامه های جذاب وویژه ای داریم✨💛
بهمون ملحق شوودل آقاروشادکن👍☺️
https://eitaa.com/joinchat/3380347047C442e0ccd95
https://eitaa.com/joinchat/3380347047C442e0ccd95
https://eitaa.com/joinchat/3380347047C442e0ccd95
https://eitaa.com/joinchat/3380347047C442e0ccd95
بدووو توش عضو شو تا از دستت در نرفته 🙅🏻♀
بهترین کانال ایتا اینه 💁🏻♀ منتظریم عزیزان
🌈❤️🌈❤️🌈❤️🌈❤️🌈❤️🌈
هدایت شده از ضامن اهو
•
بکوشید تا عاشق شوید ؛ چرا که مسیر عشق بی انتهاست . .
مبدأشکربلاومقصدشتاخداست🌿'!
<شھیدعلۍرضوانۍ🤍'>
•
•|https://eitaa.com/joinchat/562888871C495c4beb3e 🔗!
•
اینجاهمہازشہادتمۍنویسند . .
#شھیدانہ '💛'
#سیـٰاسے '🖐🏽'
#مھـدوۍ '🌸'
#محفل 🌾'
#عڪسنوشته'🌱'
#پـروفایل'🕊'
#ولـابدلنـٰاالااننمضےنحنالشهـٰادة🎈🇮🇷!
•|https://eitaa.com/joinchat/562888871C495c4beb3e 📻!-
•|https://eitaa.com/joinchat/562888871C495c4beb3e📻!-
هدایت شده از ضامن اهو
پایان تبادلات گسترده ضامن آهو🌱✨
آیدی : @neoteric 🍒🦋
بنر های معرفی شده از نظر اخلاقی تایید شدن:) 😄
خیالتون راحت...
#تبادلات_ضامن_آهو_با_توکل_به_امام_رضا_علیه_السلام
هدایت شده از ضامن اهو
دنبال یه رمان با ژانر مذهبی می گردی؟🍃
#رمان_جانا پیشنهاد من به شما👀🌸
پارت19 رمان...🌝✨
چرا اینقدر لاغر شده؟
این سوالو تو آشپزخونه از مامان پرسیدم که جواب داد: حدود چهار ماه پیش عاشق یه دختری میشه. قرار عقد و عروسی هم میگذارن اما پدر مادر دختره مراسمو بهم می زنن.
اونم افسرده میشه تا الان...!
لب برچیدم:یعنی شما منو به ازدواج با مردی وا می دارید که تا چند وقت پیش یه معشوق دیگه داشته؟
- خودت دار میگی داشته...
اشکام مجال پاسخ ندادن!
یعنی... چی میشه؟ 😕
#دختره_برای_مادرش_یه_کالاست!
ادامش🦋👇🏻
@roooman
معرفیمون کنید لطفا 🙃🌼
@roooman
@roooman
@roooman
هدایت شده از دوره های آموزشی کاملا رایگان
سلام عزیزان طرفای ظهر یا عصر بخش دوم #مبحثچراحجاب🕊 رو براتون میزارم 🌸
منتظرمون باشید🌺
#فور
#نشر_حداکثری
#کپی_اجباری
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی آمدند، در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند.
راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"
پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس
راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.
✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات ما را پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم.
✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید به من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس.
✍راهب سه سوالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
*چه چیزاست که از آن خدا نیست؟*
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
*چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟*
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
*آن چیست که خدا آن را نمیداند؟*
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند.
✍راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .
✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع) رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند.
✍ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!
راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان *"الیا"* نزد مسیحیان *"ایلیا"* نزد پدرم *"علی"* و نزد مادرم *"حیدر"* است.
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟
✍امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.
پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد.
✍امام علی (ع) پاسخ دادند:
.
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک
🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.*
🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است*
🔹 *و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است*
پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
✳️به درستی که نامت در تورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.
💠 *عزيزان !! تا حد امکان نشر دهید؛ زیرا:
⬅️ *پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند*
منبع : کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی.
یاعلی مدد
🌹🌳🌹
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
پروانه ای دردام عنکبوت #قسمت۲۷:
کارمن تمام شده بود که لیلا امدوگفت:ام عمر میگه بیا,نهاررااماده کن....
میدانستم که درخانه ی اینها نهار معمولا یک نمونه غذاست اما امروز نمیدانم ازبخت بد ما یا واقعا وضعشان خوب شده بود که ام عمر روبه لیلا سفازش چندین غذا را داد وخودش رفت کنار شوهرخبیثش وبچه هایی که اززمانی امدیم چشممان به چشمشان نیافتاده بوداما صدایشان رامیشنیدیم,فقط یک بار بکیر را دیدم که زیرچشمی مرا میپایید .
بساط نهار برپاشد ,چون ما کنیز زرخریدشان بودیم,ابوعمرامر کرد که به زیرزمین برویم ,ام عمر انگار بعداز ان کتک مفصلی که به من زده بود ,عقده از دست دادن پسرش التیام یافته بود وبه من هیچ نمیگفت وحتی نگاهی هم نمیانداخت ,انگار که سالهاست با من قهر بود.
شکرخدا اینجوری برای من هم بهتر بود.وقتی میخواستیم برویم پایین,از انهمه غذای رنگ ووارنگی که اماده کرده بودیم,
ابو عمر دوتکه نان خشک مثل کسی که جلوی سگش میاندازد جلویمان انداخت وگفت:بردارید ,این نهارامروزتان,اما اگر کنیزان حرف گوش کن ومودبی بودید جیره ی روزانه تان را چرب تر وبیشتر میکنم😈
خیلی پست بود ومیخواست بااین کارش مارا حقیر وحقیرت کند...میدانستم نقشه ی شومی درسرش است که میخواهد انقدربر ماسخت بگیرد تا ما ذله شویم تاوقتی خواسته اش رامطرح کرد دست رد به سینه اش نزنیم.
بدون توجه به تکه نان از کنارش گذشتم ولیلا هم همین کار راکرد.
ناگهان با صدای فریاد خشمگین ابوعمر خشکمان زد:عفریته های پدر....س...گ ...
به من کم محلی میکنید؟حرف مرا زمین میزنید؟
به سمت من ولیلا یورش برد وناگهان...
ادامه دارد...
*روح حاج قاسم شاد که اگر او و مدافعین حرم نبودند قطعا این اتفاقات در ایران اتفاق می افتاد البته با حجم بدتر و شدیدتر*🤲
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
*پروانه ای دردام عنکبوت #قسمت ۲۸:*
ناگهان باران مشت ولگد بود که برسرورویمان میامد وازاین بدتر اینکه سه دختر ابوعمر وبکیر هم امدند ببینند چه شده وشاهد حرکات وحشیانه ی پدرشان بودند.
بدترین صحنه ی حقارتم همین بود,منی که روزگاری با این دختران دوست وهم بازی بودیم وهمیشه درهمه چیز براین دختران برتری داشتیم ,حالا دراین وضعیت...😭
ابوعمر با دیدن فرزندانش که شاهد ماجرا بودند,انگار نیرویی مضاعف گرفته بود ومیخواست به انها ثابت کند که مرد است ومردانگی اش رابا ظلم بر دودختر ضعیف وبی پناه به رخ فرزندانش میکشید.
او مارا مجبور کرد که چهاردست وپا شویم وبا دهان لقمه نان را از زمین برداریم..
واقعا چاره ای دیگر نداشتیم ...
با چشمی گریان وبدنی کوفته ودهانی پراز خون وارد زیر زمین شدیم....چهارچشمی لیلا رامیپاییدم که سراغ روبنده اش نرود ,شک نداشتم که دیگر طاقتش طاق شده بود وحق هم داشت,اخر ما ظرفیت اینهمه سختی وخواری وحقارت را نداشتیم.
روبنده اش را که صبح ابوعمر دراورده بود وگوشه ای انداخته بود پیدا کرد...حرکاتش ارام بود ,من هم نگاه میکردم که چه میکند,دیگر توان حرف زدن ونصیحت کردن رانداشتم,بی رمق روی حصیر افتادم.
لیلا هم لنگ لنگان امد وکنارم نشست وگفت:شاهدی که خیلی تحمل کردم ,اما دیگر از حد به درشده,مرا ببخش که تنهایت میگذارم. ...
ادامه دارد....
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
پروانه ای دردام عنکبوت #قسمت ۲۹:
لیلا دستم راگرفت وگفت:خواهش میکنم مانع کارم نشو ,فقط خواسته ای دارم که امیدوارم براورده اش کنی...
لبخندی زدم وگفتم:حرف از جدایی نزن اما خواسته ات رابگو...توجان طلب کن خواهرک عزیزم..
لیلا:از همان بچگی هروقت که محرم میشد وماهم به تماشای هیاتهای سینه زنی شیعیان درمحله ی خاله صفیه, میرفتیم,یک احساس بسیار خوش ایند ویک محبت عمیق بروجودم مستولی میشد واین چندروزه که تودر سختی ومخفیانه وبازحمت به دورازچشم بقیه به نماز میایستادی یانشسته وخوابیده عبادت میکردی ,هرزمان که تو عبادت میکردی ,روح وروان من ارام میگرفت ومملو میشد ازهمان حس بچگیهایم...دوست دارم این اخرین لحظات زندگی ام ,سعادتمند شوم وفکرمیکنم سعادت درهمان راهی ست که این داعشیهای خبیث به شدت با ان دشمن هستند,اری سعادت در مذهبی ست که توبرگزیدی چون دیدم چگونه این حیوانات درنده شیعیان مظلوم را تکه وپاره میکردندولذت میبردند.
اگر میشود کاری کن تا من هم مثل تو شیعه شوم...دراین دنیا که رنج را با تمام وجودم کشیدم ,میخواهم دران دنیا راحت باشم وهمنشین بهشتیان...
دستانم رابازکردم وخواهرک مظلوم وپاکم را دراغوش گرفتم وعبارات عشق را درگوشش زمزمه کردم:اشهدوان لااله الاالله, اشهدوان محمدا رسول الله,اشهدوان علی ولی الله...
من گفتم واوتکرار کرد....
مانند طارق که زمانی مسلمان شدم سرم رابوسید,من هم سرلیلا رابوسیدم وگفتم:به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😭
وروبه لیلا گفتم:عزیزم خوش حالم ازاینکه راه درست ودین حق را با اختیارخودت انتخاب کردی..ولی دراین دین خودکشی عمل ناپسندی است...فعلا از فکر خودکشی به درآی که نقشه هایی دارم...
اگر کمکم کنی,فردا این موقع هردو از شر ابوعمر راحت راحت شدیم.....
لیلا باخوشحالی,انگار نورامیدی بربیابان ناامید جانش درخشیده باشد گفت:جدددی؟؟چه نقشه ای؟؟واقعا ازاد میشویم ؟
ومن بعداز چندین روز فلاکت وبدبختی وگریه...لبخند نمکین لیلا را دیدم.
من:اره عزیزم الان برات میگم...
که درهمین هنگام ناگهان.....
ادامه دارد...
#نویسنده_حسینی
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🦋
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
پروانه ای دردام عنکبوت #قسمت۳۰ :
ابوعمر:ببینم چی توگوش هم پچ پچ میکنین؟!
پاشین ,پاشین بیایین بالا,ام عمرداره میره ,بایدبالا رامرتب کنید وظرفها را بشورید ....
چشمکی به لیلا زدم اهسته وگفتم:شب برای نقشه ام,بهترین وقته....😊
لیلا هم راضی بلندشد ورفتیم بالا....ام عمر داشت میرفت رو به شوهرش:کوچکی را میخوای برای کنیزی نگهداری میتونی ,اما من چشم دیدن بزرگی را ندارم تا مابرمیگردیم از شرش خلاص شو.
این عفریته ی بی چشم ورو واقعا فکرمیکرد که ملکه ی دربار شده وماهم خادمان درگاهش ومرگ وزندگی ما دردستان اوست....با تنفر نگاهم را به او دوختم وارزو کردم که اوهم طعم اسیری رابچشد.
بکیر از داخل ماشین مدام بوق میزد,بالاخره همه شان رفتند.
اووف ,اتاقها بهم ریخته بود واشپزخانه هم مملواز ظرفهای نشسته...:
ابوعمر:لیلا..قلیان من را اتیش کن وبیاور, خودتم بیا اون اتاق,سلما توهم به وضع اشپزخانه رسیدگی کن,حق نداری تحت هیچ شرایطی از اشپزخانه بیرون بیای.
لیلا رنگش مثل زردچوبه ,زرد شده بود به طرف زیرزمین رفت تا زغال برای قلیان ابوعمربیاورد.
دلم مثل سیروسرکه میجوشید,این پیرمرد پست وحیوان صفت برای لیلا چه نقشه ای در سر داشت.
مشغول جم کردن اشپزخانه بودم که لیلا قلیان را اماده کرد وبه طرف اتاقی که ابوعمر بود رفت واشاره کرد که میترسد,میخواست من هم همراهیش کنم.
دلم رابه دریا زدم وبه خواسته لیلا تن دادم,البته قبلش چاقویی تیز را زیرلباسم پنهان نمودم ,هنوز به اتاق نرسیده بودیم که ابوعمراز درگاه اتاق سرک کشید وگفت:هی کنیزک چشم سفید..سلما توکجا؟؟
برگرد,لیلا...لیلای زیبا فقط بیاید.
بادستان چروکیده وشیطانی اش دست لیلا راگرفت وبه طرف خود کشید وبا هم داخل اتاق شدند...
در اتاق را بست تا باخیال راحت به هدف شیطانی اش برسد...
چند دقیقه ای نگذشته بود که....
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
پروانه ای در دام عنکبوت #قسمت۳۱:
چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابوعمر راشنیدم که ازقدوبالای لیلا تعریف میکرد واورا باعناوینی میخواند که ازشنیدنش چندشم میشد...خدایا چه کنم؟؟نمیدانستم این پیرمردهرزه اینقدرحیوان صفت است که تا زن وبچه هایش در راپشت سرشان بستند او برای التیام هوسهایش دست به کارشود,انگار لحظه شماری میکرد تا خانواده اش بروند وانوقت به هدف پلیدش برسدواین صدای لیلا بود اری صدای التماس وخواهشش بلند شد:نه نه عمو ,جان بچه هایت عمو به من دست نزن....
ابوعمر:لیلای زیبا....توکنیز منی دخترک...من عموی تونیستم....تو باید تسلیم من شوی..وظیفه ات این است.
دوباره اشکهایم جاری شد اخربه چه گناهی؟؟به خدا لیلا کشش اینهمه بلا راندارد...خدااااا
وکم کم صدای التماسهای لیلا, تبدیل به فریادهای دلخراش شد و فریاد ابوعمروناسزا گفتن های این حیوان پست وخبیث کل خانه راگرفته بود.
نمیدانستم چه کنم؟درقفل بود ,باید کاری میکردم...خدایا چه کنم؟؟دست پاچه بودم,فکرم کارنمیکرد...
دوباره صدای گریه...و صدای مشت ولگد ابوعمر که حتما بربدن نحیف ورنجورلیلا فرود میامد واینبار لیلا مرا صدا میزد وکمک میخواست...سلماااا.....سلماااا..
خدایا چه کنم؟؟
آهان ,یافتم....باید ازاول همین کار رامیکردم.
باسرعت خودم را به حیاط رساندم.
پایم به جاکفشی جلوی در گرفت وبا سربه زمین خوردم.
اه چه وقت زمین خوردن بود,دست به دیوار گرفتم بی توجه به درد پایم ,بلندشدم,وای من چرا زودتر به فکرم نرسید...لعنت به من.....اگر ابوعمر اسیبی به لیلایم بزند....
ادامه دارد....
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
پروانه ای دردام عنکبوت #قسمت۳۲:
پله های زیرزمین رادوتا یکی کردم,برق راروشن کردم وچشم انداختم...
کجا بود اه....چادر لیلا راتکاندم...اما روبنده اش نبود .
چادرم رابرداشتم آه دیدمش روبنده زیرچادر بود..سریع درز روبنده را پاره کردم وبا احتیاط حب سمی را در اوردم بین مشتم گرفتم وبه سرعت از پله ها بالا امدم.
خودم رابه آشپزخانه رساندم,
حب را کف کاسه ای انداختم با ته استکان خوب خردش کردم .میدانستم که ابوعمر عاشق شربت اب لیموست ان هم همراه قلیان,شیشه ی ابلیمو وبطری اب خنک را ازیخچال دراوردم...اه شکر کجاست...آهان کنارسماور...داخل لیوان اب خنک وشکر اب لیمو ریختم وگرد حب سمی رابااحتیاط اضافه کردم وبا قاشق همزدم تاخوب حل شود دوباره شکر اضافه کردم تا اگر حب مزه تلخ داشت خیلی مشخص نشود.لیوان را داخل سینی گذاشتم ورفتم پشت در...باید با سیاست عمل میکردم که ابوعمر رافریب دهم.
اول سرم راچسپاندم به در...خدای من هیچ صدایی نمی امد...یعنی چه؟؟لیلااااا...نکند بلایی سرش امده...
هیچ صدایی نبود نه صدای ابوعمر ونه لیلا ,نمیدانستم چکارکنم که ناگهان صدای قل قل قلیان ابوعمر بلند شد وزیر لبش ناسزا میگفت....
توکل کردم برخدا ودرزدم..
ادامه دارد....
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 پروانه ای دردام عنکبوت #قسمت۳۲: پله های زیرزمین رادوتا یکی کردم,برق راروشن کردم وچشم انداخ
۶ پارت از رمان زیباۍ [پروانه ای در دام عنکبوت] تقدیم نگاه گرم تون 👆🏻😊🦋🌸