eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
254 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
°•°•🦋🪺 ــــــــــ🌳ــــــــــ🐥 ♥️° قسمت:سی_وچهارم بادقت‌نگاه‌کردم ریحانه‌انگارداشت‌گریه‌میکرد که‌‌داد‌اش‌چیزی‌بهش‌گفت وریحانه‌هلش‌داد شرط‌میبندم‌گفته ''گریه‌نکن‌‌پس‌فردا‌میری خونه‌شوهرت‌میگن‌هی‌ابۼوره میگیر‌ه‌کادوت‌میکنن‌میزارن دم‌در‌را'' خندم‌گرفت‌ اقاامیرعلی‌برگشت‌سمت‌راستشو نگاه‌کرد احساس‌کردم دیدتخواستم‌بیام‌تو ولی‌داشتم‌ازپریده‌برداشته‌شد داشتم‌می‌افتادم‌پایین‌که‌صدای رضاامدوبلافاصه‌کشیدم‌عقب سرمومحکم‌خوردبه‌پنجره‌ دستموروپیشونیم‌گذاشتم ومالیدمش _رضاتوادم‌نمیشی؟!محض رضایت‌خداوخوشحالی‌من دررربزن‌بیاتو _درمیزدم‌که‌بایدازپایین‌جمت میکردم‌میبردم‌بیمارستان _خب‌حالانبینم‌‌قلمروروخبردار کرده‌باشیا خندش‌گرفت لبخندی‌زدم‌که‌خودشوجمع کردوگفت _داشتی‌کیودیدمیزدی؟! رنگم‌پرید چی‌بگم؟! اومدوروبه‌روم‌وایستاد وبای‌لبخندمرموزی‌نگاهم‌کرد _چ‌چی‌چرااینجوری‌نگام‌میکنی؟! _عاشق‌شدی؟! هنگ‌کردم‌چشمام‌درشت‌شد ولی‌رضابلندخندید هلش‌دادم‌کناروبااخم‌ساختگی‌ گفتم _زهرماررربی‌تربیت عشق‌عاشقی‌کیلوچنداخوی؟! رفت‌طرف‌پنجره _ولی‌کوچه‌وپنجره‌واون‌پسرجوان که‌اسمش‌امیرعلی‌‌چیزدیکه‌ای‌میگه‌ها رفتم‌سمتش _چی‌میگه؟! _عاشق‌شدی _شدم _ها؟! _امیرعلی‌وخواهر‌‌ش کمک‌کردن‌عاشق‌بشم من‌الان‌کنارعشقمم‌و میپرستمش‌امیرعلی وخواهرش‌فقط ی‌وسلیه‌که‌خدا سرراهم‌قرارداده من‌ رضا لبخندی‌زد _حال‌چرااومدی‌اتاقم _همینجوریی _همینجوری‌‌که‌نمیشه بامن‌من‌گفت _هیچی‌فردامن‌میرسونتمت وازاتاق‌رفت خب‌برسوون‌‌که‌چی‌بشع‌مثلا این‌من‌مناچی‌دیگه ـــــــ🌺ـــ🪷ــــــ🌱ــــ🌸
رفقا سلام یه خاطراهایی از کسایی کربلا رفتن رو با هشتگ براتون میزاریم🙃🖤 شمام اگه خاطره ای از اربعین و کربلا رفتنتون رو دارید به آیدی من ارسال کنید✋ ایدی @Ya_Hossne
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
#خاطرات_اربعین #کربلا #رهروان_عشق
🥀 اولین دفعه ای که اربعین مشرف شدم کربلا لب مرز تو ایران موکب بود ما هم آب و غذا خوردیم اما چیزی برنداشتیم برا اونطرف نمیدونستیم اونجا این خبرا نیست وقتی از مرز رد شدیم دیدیم هیچ خبری از آب و غذا نیست تا چشم کار میکرد بیابون بود اونموقع هم امکانات خیلی کم بود اصلا ماشین گیر نمیومد سالهای بعد که رفتم خیلی اوضاع بهتر شده و امکانات بیشتر بود. منتظر ماشین بودیم تو اون گرمای سوزان توی بیابون با لبهای تشنه چند تا بچه ده دوازده ساله همراهمون بودند دور هم نشسته بودند روی خاکها من میترسیدم اینا از تشنگی تلف بشند بالا سرشون روبروی خورشید ایستادم تا سایه ام بیفته روی این بچه ها صحنه ی جانسوزی بود. از اون روز هر چی یاد اون صحنه میفتم یاد فرزندان امام حسین میفتم اشکم جاری و جگرم کباب میشه .
با سلام دوستی تعریف می‌کرد به پیاده روی اربعین رفته بودیم. مادری عربی با چنان التماس زائران را به خانه خویش برای صرف طعام و استراحت دعوت می‌کرد که باعث تعجب ما گردید. کنجکاو شدیم که علت این همه دست و پا زدن چیست؟ به نزدش رفتیم و گفتیم اگر بدانیم علت چیست بهتر می‌توانیم دعوتش را قبول کنیم. مادر عربی با چشمانی پر از اشک گفت پسری دارم که در یه درگیری ناخواسته رفیق خود را به قتل رسانده و اینک در زندان و منتظر حکم قصاص است. هرکاری کردیم که رضایت ولی مقتول را بگیریم فایده ای نکرد و هرچه بیشتر تلاش کردیم کمتر نتیجه گرفتیم. حوالی ایام اربعین بود که مادر مقتول نزد ما آمد و گفت هزاران سکه طلا هم بدهی ما رضایت نمی‌دهیم تنها و تنها یه شرط؟ مشتاقانا پرسیدیم چه شرطی؟ گفت به شرطی که ده نفر از زوار امام حسین(علیه‌السلام) در روز اربعین را مهمان ما کنی و من شاهد باشم آنوقت رضایت می‌دهیم. مادر عربی با بغضی غریب گفت تنها ضامن آزادی فرزندم مهمان نوازی از زوارش است. زانوهایمان سست شد ما هم اشکمان جاری شد، نتوانستیم دست رد به سینه اش بزنیم. چه مهمانی دلنیشینی بود. السلام علیک یا ابا عبدالله. 🥀
اگه شما هم خاطره ای دارید ارسال کنید🖤 @Ya_Hossne
می‌خوای وقتی روضه رقیه میشنوی بیشتر درک کنی؟
دخترای شهدا رو دیدی؟ حرفاشونو شنیدی؟ خدا میدونه همه اینا روضه مجسمه