eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
266 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
خب بریم پرداخت؟؟
ایجاد درخواست پرداخت با عنوان هدیه به مناسبت 140 تاییمون https://pay.eitaa.com/v/?link=BF6mt
☝️پࢪداخت بعدی امار ا ۱۵۰😍 برای دو نفر انشالله😉 امارفعلی ۱۴۲ @Rahrovneeshg
➣♡➣〇♥➣ ➣🧡➣○••🍁➣〇🍁 😍 عشق بین منو ط اینقدࢪ زیاد که جز تو کسی به چشمم نمیاد😍 ➣🧡➣○••🍁➣〇🍁 ➣♡➣〇♥➣
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁 ➣♡ گفتݥ شبے به مهدے اذن نگاھ خواهم گفتا...... ➣♡➣〇♥➣
*『‌ڪۅلہ ݕـار عشـق❥•』* *•[میان همه گَشْتَمْ و عاشق نَشُدَمْ ،* *طُ چـه بودے که تورا دیدَمْ و دیوٰـانه شُدَمْ؟🙂🚶‍♀* *بـــہ وقتـ⏱️ــ رمـ📚ـآטּ🌱* *_❬رماטּ{عــــۺق ڳـــݦڹآم}❤️ ݐــــارت جــــدیــد❤️ https://harfeto.timefriend.net/16423481174083 نظرات درمورد رمان فراموش نشهه😉
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
*『‌ڪۅلہ ݕـار عشـق❥•』* *•[میان همه گَشْتَمْ و عاشق نَشُدَمْ ،* *طُ چـه بودے که تورا دیدَمْ و دیوٰـانه
-عشق_گمنام پارت ۵۲ نگاهی به ساعت کردم که همزمان با نگاه کردن من به ساعت اذان هم شروع کرد به گفت . خدایا تعبیر خواب چیه ؟؟؟؟ بلند شدم دستگیره ی در رو به پایین فشار دادم در باز شد از اتاق اومدم بیرون . رفتم پایین وضو گرفتم اومدم بالا . سجاده مو پهن کردم شروع کردم به نماز خودم سر نماز عادت داشتم که چشمامو ببندم ولی ایندفعه نمیتونستم هی خوابی رو که دیده بودم میومد جلو چشمام . نمازمو وقتی تموم کردم رفتم طرف کیفم بازش کردم کیف پولم رو برداشتم ۳تا تراول ۱۰ در اوردم انداختم صندوق صدقه . خدایا : صدقه از طرف امام رضا برای سلامتی آقا امام زمان .خودت نگهدار امام زمانم باش . همیشه وقتی صدقه میخواستم بدم از طرف یکی از اهل بیت برای سلامتی امام زمان میفرستادم .. بعد از نماز صبح دیگه خوابم نمیومد از یه طرف هم میترسیدم بخوابم ... تصمیم گرفتم اتاقم رو تمیز کنم .خودم رو با اتاقم مشغول بعد از یک ساعت تقریبا تمیز کردنش تموم شد .نگاهی به ساعت کردم ساعت ۶ رو نشون میداد منم یک ساعت دیگه کلاس داشتم . دیگه رفتم که برای اماده شدن به دانشگاه حاضر بشم . یه تیپ مشکی زدم چادرم رو سرم کردم از اتاق اومدم بیرون ،کسی داخل هال نبود خودم سویچ ماشین رو برداشتم آروم آروم رفتم بیرون سوار ماشین که شدم به آرمان پیام دادم (داداش من با ماشین خودم رفتم دانشگاه هواسم هست دور پارت کردم بعد از دانشگاه هم میخوام برم جایی ) ماشین رو روشن کردم راه افتادم طرف دانشگاه . پشت چراغ قرمز وایستاده بودم که صدای گوشیم بلند شد نگاه کردم آرمان بود جواب داده بود ( لوس شدی ها فقط یبار بهت اجازه دادم اگه می فهمیدم دفعه های بعدی هم وجود داره نمیگذاشتم ) براش فرستادم (😊😘😉) خندیدمو گوشی رو گذاشتم روی صندلی . بالاخره بعد از چند دقیقه رسیدم دانشگاه کارتمو نشون دادمو وارد شدم .خدارو شکر استاد نیومده بود امروز هم با استاد اطلسیان کلاس داشتم . توی فکر خوابی که دیده بودم ،،بودم که ...... ادامه دارد.....🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 رمان عشق گمنام پارت ۵۳ شروین باقری از در کلاس اومد داخل وقشنگ نشست روی صندلی کناریه من که خالی بود حرصم گرفته خواستم جامو عوض کنم که دیدم هیچ جای خالی نیست . شروین باقری: خانم زیبا متاسفانه جای خالی نیست بشینی خواهشا امروز رو کنار بنده بشینین . نشستم یه لبمو میجوییدم ،بعد از چند دقیقه بالاخره استاد امد امروز هی خدا خدا میکردم کلاس زود تموم شه . **** ۲ ساعت کلاس هم بالاخره تموم شد کولم رو برداشتم از پله ها اومدم پایین از در خروجی دانشگاه اومد بیرون . به طرف ماشینم که ۲۰۰متر اون طرف در بود حرکت کردم قفل ماشین رو زدم که یکدفعه با پنچری لاستیک ماشین مواجه شدم آی خدایا الان اخه،؟؟؟؟ یه لاستیک زاپاس داشتم ولی بلند نبود پنچر گیری کنم، کسی هم که این موقع نبود ،بابا هم که مطب بود ،آرمان هم فکر کنم الان باید حوزه باشه .در ماشین رو قفل کردم .تصمیم گرفتم که بدون ماشین برم پاساژ ،. چند قدم از ماشین فاصله گرفته بودم که یه ماشین جلو پام ترمز کرد نگاهی انداختم ،اااااااااااااااااااااااااااااای خدا این بشر اینجا چیکار میکنه. رو کردم طرفشو گفتم : آقای شروین باقری خواهشا بفرمایید برید . بدون اینکه به حرف من توجه کنه از ماشین پیاده شد اومد طرف من در شاگرد رو باز کرد گفت : بفرمایید سوار شید بانوی زیبا . عصبانی شده بودم کارد میزدی خونم در نمیومد خواستم یه جواب دندون شکنی بدم که یه نفر با صدای بلند عصبانی گفت : چیکار میکنی پسره ی بیشعوررررررر. شروین باقری که خخیلی تعجب کرده بود. گفت : تو چیکاره ای دقیقا ؟؟؟ چقدر صداش آشنا بود اومد نزدیک تر ووای اینکه علی اقا عه تصمیم گرفتم حرفی نزنم . علی اقا یه نگاه ترسناکی بهم انداخت بعد رو به شروین باقری گفت : من نامزد این خانومم دیگه نبینم دورو برش بپلکی . شروین باقری انگار که تعجب کرده باز یه خنده عصبانی سر داد گفت : کاری میکنم که این نامزدت بیاد طرف خودم . علی اقا دیگه نتونست تحمل کنه بهش حمل ور شدو یه سیلی زد به شروین باقری . شروین سریع خودشو نجات داد سوار ماشین شدو رفت . علی اقا اومد طرف منو گفت : این ماشین مگه مال شما نیست ؟ میترسیدم حرف بزنم که دوباره پرسید : نشنیدین ؟ من: چرا مال خودمو پنچر شده . علی اقا دستی کشید به موهاشو گفت : زاپاس دارین ؟ من: بله ادامه دارد ......🥀 نویسنده:: فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان مون😍تقدیم نگاهای پاکتون
دینگ دینگ دینگ🔊 به اطلاع خواننده های این بنر میرسانم که. . . یه چنل‍ زدیم پــــر از پروف و بیو های مذهبی و نظامی 💛🔐 تکست های فـوق‍ انگیزشي و تلنگـري استــوری های بسـي جذاب تـودل بــرو💕🧸 و از همه‍ مهمتــر رمان فـوق‍ احساسي مذهبی ریا نشـه‍ میگن‍ رمانـشون مخاطب ۹۰ساله هم داره‍😹👐🏻 ❤️ ازگمنامی‌ت‌حاج‌قاسم [ایتا] https://eitaa.com/gasemmm ورود اقایون در کانال ایتا⇧آزاد هست ⭕ڪپی بنر حرام⭕