#کلام_شھید
حـرف مـن و پیـام مـن فقـط
یڪ ڪلام اسـت،
و آن ڪلام ایـن اسـت ڪه:
مـراقـب بـاشیـد حـبّ دنیـا
فـریبتـان ندهـد.
#شھید_علیرضا_خان_بابایی
➣🧡➣○••🍁➣〇🍁
میگفـت من
گریه میڪنم تو هیئتـا
دلخوشم ڪه مادرمون خانوم فاطـمه زهرا
به صورت گریه کنـای حسین نگاه میڪنه
دعای عاقبت بخیری میڪنه((((:💔
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
➣〇♥♡➣➣➣
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
رمان عشق گمنام پارت ۶۰ بعد از چند دقیقه عاقد به همراه چند نفر دیگر آمدند داخل . بعد یه صلوات شروع
رمان عشق گمنام
پارت ۶۲
داشتیم از خیابان خلوت رد میشدیم که یک آن علی مرا پرت کرد به عقب و یه ماشین با سرعت زیاد علی را زیر گرفت .
نمی دانستم چیکار کنم مات مبهوت به علی نگاه میکردم که روی زمین افتاده ودر غرق خون .
*
یک دفعه به خودم آمدم و سریع دوییدم طرف علی کنارش نشستم .
من: علی ،علی ، صدامو میشنوی
علی چشمانش بسته بود .وصدای من را نمیشد کم کم چند نفری دورمان جمع شدند .
یکیشان زنگ زد اورژانس .
من: علی تروخدا پاشو ،علی .
چشمانم پر از اشک شد ولی اجازه باریدن ندادم .
بالاخره بعد از دقایقی بعد آمبولانس امد . بالاخره با اسرار های خودم همراهشان رفتم .
همش به صورت غرق در خون علی نگاه میکردم .
خدایا چرا ......
گوشیم رو در آوردم که زنگ بزنم به آرمان که با پیامی روبه رو شدم ( گفتم که دور این علی آقا رو خط بکش نکشیدی )
تنها چیزی که یادم آمد شروین باقری بود .
خدا لعنتت کنه .
دوباره نگاهی به علی کردم واینبار اشک هایم با سرعت بیشتر شروع کردن به ریختن همش تقصیر من شد که علی این طور شد .
آرام آرام اشک می ریختم کهه یکی از پرستارا پرسید :باهاشون چه نسبتی دارین؟؟
با حالتی بغض دار گفتم:همسرشونم .
پرستار:با کسی دشمنی چیزی داشتین ؟ چون قشنگ معلومه کسی از قصد زده .
گریه کردم چیزی نگفتم .
نمیتوانستم صحبت کنم بخاطر همین پیام کوتاهی به آرمان دادم گوشی را خاموش کردم .
،******
آرمان را دیدم که از در بیمارستان به همراه خاله فیروزه ،مامان،بابا.و..... وارد بیمارستان شد .
آمد طرف من گفت:آوا چی شد .
گریه کردمو گفتم : آرمان بدبخت شدم .
آرمان :درست حرف بزن ببینم .
همان موقع آقای دکتر ازاتاق علی امد بیرون به طرفش رفتم .
عینکش را بالا و پایین داد گفت : متاسفم بیمارتون حالتی خوبی ندارد .
یا باید بگم که رفتن تو کما .
پاهایم سست شد دستم را به دیوار گرفتم ویدا متوجه حالم شد آمد کمکم دستم را گرفت ونشاندم روی صندلی .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۶۳
*
الا دقیقا حدود یک هفته از آن تصادف لعنتی میگذره . پلیس ها هم در به در به دنبال مقصر این قضیه میگردن .
و همین طور شروین باقری انگار آب شده رفته زیر زمین .
علی هم که انگار قصد بهوش امدن ندارد .
دکتر میگوید : مشکلی نداردولی واز نظر هوشی ........اگر بهوش هم بیاید ممکنه حافظه اش را از دست بدهد .
خدایا چرا باید دقیقا چند ساعت بعد از عروسیم همچین اتفاقی بیوفد . خدایا علی من قرار بود پاسدار عمه زینب بشه .خدایا اگه علی بهوش بیا دیگه مخالفت نمیکنم .
خودم همراهیش میکنم .خدایا .....
**
مثل همیشه بالا سر علی در حال خواندن قرار بودن که صدای اذان بلند شد .
قران را بوسیدم گذاشتم روی میز کنار تخت خودم هم از اتاق بیرون آمدم .
وبه طرف نماز خانه راه افتادم .طی این چند روز فقط یک بار به خونه رفتم خانواده ام اسرار داردند که حداقل روزی یکی دوساعت بیایم خانه .ولی نمیتوانم ...
نمازم را خواندم این دفعه متوسل شدم به خود بی بی زینب ،بی بی جانم صدامو میشنوی بی بی جان ،میشه کمکم کنی ،بی،بی جان اگه علی بهوش بیاد دیگه نمیگم نرو سوریه ،خودم همراهش میشم ،.
بی بی جان علی من حقش نیست اینجوری بره ....
با چشم هایی قرمز از نماز خانه آمدم بیرون .
مامان،آرمان، خاله فیروزه را دیدم .
آرمان هی راه میرود ،خاله هم گریه میکند
ترسیدم نکند اتفاقی برای علی افتاده .
قدم هامو تندتند تر کردم تا رسیدم به آرمان
من:آرمان چی شد ؟
آرمان با حالتی درمونده گفت: نمیدونم موقعی اومدیم دکترا بدو بدو رفتن داخل پرده رو هم کشیدن .
نفهمیدم چی شد محکم دستم رو به شیشه میزدم تا جوابم رو بدهد .
دیگر خسته شدم ،وفقط اشک میریختم .
بالاخره دکتر از اتاق آمد بیرون اولین نفری که به سمتش رفت من بودم
ادامه دارد .....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀