eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
266 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیه: --واااااای هدیه! --بسه دیگه،مخم داره سوووت میکشه.. _ای تنبل،باشه برا امروز بسه.. پاشدم چادرم رو سرم کردم، _من باید برم آجی،قرار دارم.. --اصلااا فوضول نیستمااا،ولی با کی..؟! _اصلااا،با یکی از دوستام.. --آهان خوش بگذره،پس خداحافظ دست تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون؛ اومدم کفش‌هام‌ رو بپوشم که کفشش رو دیدم.. "خداا،من قربون کفشااات" از حرف خودم خندم گرفت و اومدم بیرون و در رو بستم و رفتم سوار ماشین شدم و به سمت رستورانی که آدرسش رو آیگل بهم فرستاده بود.. شروع کردم با خدا حرف زدن؛ "خدایا قربون شکل ماهِت برم، من گفتم بیام به این دخترِ کمک کنم تو کنکور تا شاید مهدیار یکم برام کمرنگ شد.. اونوقت تو راست راست من رو گذاشتی تو خونه مهدیار اینا..؟! عه عه عه؟! این دخترِ خواهر مهدیار بوده..!! وااای خدایا قربون حکمتت برم؛من که از کارهات سر در نمیارم،همه چی رو دادم دست تو... پس دیگه سوالی نیست" این چه نوع حرف زدن با خدا هست! ـــــ یه داستان اومد تو ذهنم... "یه روزی یه مردی داشته با خدا مثل من حرف میزده؛مثلا می‌گفته: (خدایا قربون دو تا چشم‌هات برم، خدایا قربون شکل ماهِت برم) ‌ حضرت موسی(ع) میاد و میگه: ای مرد این کارت اصلا درست نیست! این چه نوع حرف‌زدن با خدا هست..؟! ‌ ندا میاد به موسی(ع) که کار اشتباهی کردیـ هر کسی با زبون خودش با خدا حرف میزنه..." ـــــ من خدا رو مثل رفیق می‌دونم، و مثل رفیق باهاش راحتم و عشق می‌ورزم.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ رسیدم به یه رستورانی؛ بعد از پارک‌کردن هاچ‌بک جووون،رفتم سمت درب آیگل هم دَمِ دَربِ رستوران منتظر من وایساده‌ بود آیگل: -سلام دلبرم،خوبی؟! -دلم برات تنگ شده بود.. بغلش کردم، _سلام،قربونت تو چطوری..؟! _من هم دلم تنگ شده بود.. -خیلی خوشحالم که میبینمت _این حرف‌ها رو بیخیال،بیا بریم داخل من رو آوردی تو رستوان ترک یه غذای ترک بده بخورم ببینم شما تو ترکیه چی می‌خورید دست‌هاش رو گرفتم و وارد رستوران شدیم.. ‌ "از زبان فردین" _چایلا من که گفتم امشب کار دارم، نباید می‌آوردی من رو اینجا.. چایلا با همون ناخن‌های کاشته شده‌ی بلند و رنگ‌وبارنگ دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: -عزیزم خب این رستوران ترک حرف نداره.. "وای خدا... آخه کِی میشه من خلاص بشم از دست این الان باید به جای این چایلا هدیه نشسته باشه" کنار ما یه میز هست که یه دختر چادری پشت به من نشسته.. "هدیه‌ی من هم اینجوری چادریه" "چقدر دلم براش تنگ شده...!" چادر دختره زیر صندلی گیر کرده ولی خودش متوجه نشده بود.. باید بهش بگم؛ _ببخشید خانم!چادرتون.... حرفم تموم نشده بود که برگشت سمتم، "یا خــــــــــــــدا" این هدیه‌ی‌ من هست!چشم تو چشم شدیم‌" همینجور چشمش چرخید رفت سمت دست گره‌شده‌ی من و چایلا.. پاشد... آیگل: --آقا فردین شما اینجا چیکار می‌کنید..؟! --این خانم کیه که دستاش رو گرفتید؟! "واااااای،اون لحظه انگار آخر عمرم بود" بدون هیچ حرفی کیفش رو برداشت و رفت.. یه نگاه به چایلا کردم، _لعنت بهت.. رفتم دنبالش، _هدیه!هدیه! _وایسا توضیح میدم بهت.. برگشت سمتم، یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمش اومد پایین و من برای همین یه قطره اشک می‌تونستم تموم کنم.. هدیه: -میشه تنها باشم...؟! حرفی نزدم، سوار ماشین شد و رفت... من هم رفتم سوار ماشین شدم.. چایلا اومد کنار پنجره، خواست سوار بشه که ماشین رو به حرکت درآوردم.. چایلا: -وایسا من هم بیام "برو گمشو،زندگیم رو ریخت بهم" "وااااای،باید دور هدیه رو خط بکشم!" "چرا باید اون امشب راست میومد تو این رستوران خراب شده!" بوووووووووووووووق سرم رو از ماشین کردم بیرون؛ _مرتیکه‌ی آشغال! کدوم عوضی‌ به تو گواهینامه داده ها..؟! ماشین مقابل: -دیونه‌ای بدبخت!! راست می‌گفت،"من دیونه بودم" وقتی قطره اشک از چشمش اومد پایین دوست داشتم همونجا به خدا بگم خدایا تموم کن.. گوشیم رو درآوردم... باید به هدیه پیام می‌دادم... _هدیه خانمم! _باید ببینمت،بخدا همه چی رو میگم... :(( ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ اصلا باورم نمیشد؛ من به فردین هیچ علاقه‌ای نداشتم ولی اون نباید همچین کاری می‌کرد.. یه نگاهی به آسمون کردم، "خدایا آخه دردت به جونم، منی که تا الان با یه جنس مخالف نبودم، گذشته از ازدواج اجباری‌اَم،خیانتم باید ببینم..؟! فکر نمی‌کردم فردین همچین آدمی باشه، با فکرکردن به زندگیم گونه‌هام خیس شد.. بدون این که جواب پیام‌هاش رو بدم رفتم خونه.. ولی همین کار فردین باعث شد بهترین بهونه بیفته دستم.. من واقعا تحمل این یه مشکل رو ندارم؛ تصمیم رو گرفتم: _مــــــامـــــــــان!بابا سلام بابا که رو مبل نشسته بود و داشت حساب کتاب می‌کرد؛جواب سلامم رو داد.. بدون این که لباسم رو عوض کنم نشستم رو مبل: _من می‌خوام نامزدیم رو بهم بزنم..! بابا سرش رو آورد بالا... مامانم از آشپزخونه اومد بیرون... بابا: -چی گفتی..؟! _می‌خوام نامزدیم رو بهم بزنم... مامان: --غلط نکن دختر،این دیگه چه حرفیه... بابا: -برای چی..؟! _من و فردین نمی‌تونیم‌ با هم سازگاری کنیم و جداشدن تصمیم دوتامون هست.. "نباید می‌گفتم چی شده که خدای نکرده آبروش نره،آبروی مؤمن از کعبه واجب‌تر هست" مامان: --خب چرااا..؟! _بیشتر از این دیگه نیست، فقط اینکه نمی‌تونیم،آقا زور که نیست،تمام... بلند شدم رفتم سمت اتاق؛ مامانم همون‌جور غُر میزد، من هم با گفتن تمـــام اومدم تو اتاق.. بعد از عوض‌کردن لباس دراز کشیدم رو تخت و مثل همیشه به سقف خیره شدم.. از یک طرف خوشحال شدم که بهونه‌ی خوبیه که بهم بزنم و از یک طرف ناراحت که فردین چرا این کار رو کرد..!! گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به فردین؛ یک بوق،دو بوق،سه... فردین: -الو تارا..! -بخدا غلط کردم،ببخشید.. نزاشتم حرف بزنه، _ببین پسردایی زنگ نزدم این حرف‌ها رو بشنوم _من به خانوادم گفتم با هم دوتایی به توافق نرسیدیم و بهم زدیم پس دیگه جای حرفی نیست فردین: -کی گفته..؟! -من کِی گفتم نمی‌خوامت..؟! صداش بغض داشت؛ _همین حرکتت یعنی نمی‌خوای.. فردین: -باید توضیح بدم بهت.. _هیچ توضیحی لازم نیست،خداحافظ گوشی رو قطع کردم.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ نفهمیدم چیشد، چشم‌هام رو باز کردم دیدم صبح شده.. واای نماز صبحم قضا شد :(((( بلند شدم وضو گرفتم و نماز قضام رو خوندم، همیشه سعی کردم نماز صبح مهم باشه واسم.. چون یه بار خوندم که؛ "مادربزرگ شهیدجهادمغنیه دو هفته بعد از شهادت جهاد خواب میبینه که به جهاد میگه: "چرا آنقدر دیر اومدی بهم سر بزنی؟!" و شهیدجهادمغنیه گفته: در بازرسی بودم، بازرسی نماز مخصوصا نمازصبح" حالا اون شهید بوده و بازپرسی شده... وای به حال ما💔 امتحانات شروع شده بود.. نشستم پای درس و کتاب، باید یه ذره می‌خوندم تا عصر برم پیش مهدیه "واااای خونه مهدیار اینا ^-^ " هنوز یه صفحه نخونده بودم که گوشیم زنگ خورد "تماس تصویری سه تایی" _سلام بچه‌هاااا فاطمه: -واای هدیه تعریف کن نارنج: -زود تند سریع "چه غلطی کردم دیشب یه پیام دادم" _اولا جواب سلام واجبه، دوما شروع کردم به تعریف‌کردن.. نارنج: -خاک تو سرت، یکی سرش خورد به سنگ اومد تو رو بگیره که اون هم پرید.. زدیم زیر خنده،واقعا که _بچه‌ها میزارید درس بخونم..؟! فاطمه: -درس رو بیخیالش بابا... _عزیزم آقاامام‌زمان(عج) یار بی‌سوااااد نمی‌خواد باید علم و دانش داشته باشی تا در دوران ظهور به یه دردی بخوری نارنج: -راست میگه و هم اینکه رهبر هم گفته؛ "اول درس بعد کار فرهنگی" _اصلا توقع از ما مذهبی‌ها بیشتر هست، باید سعی کنیم زمین نخوریم.. فاطمه: -واااای غلط کردم یه چی گفتم حالا همشون رفتن رو منبر خندیدیم، بعد هم خداحافظی و تماس رو قطع کردیم.. نشستم پای درس و کتابم.. "وااای چقدر درس خسته‌کننده هست ولی چه باید کرد..!" بعد یک ساعت مطالعه سرم رو از رو کتاب برداشتم.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ رفتم وضو گرفتم و نشستم پای جانماز.. یه دو رکعت نماز شُکر خوندم... چون واقعا ازدواجی که میلی بهش نباشه قشنگ نیست.. از خدا خواستم همه چی رو درست کنه... یه نگاه به قاب رویِ دیوار کردم "مامان‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)! نمی‌دونم چی شد که اینجوری شد ولی من همه چی رو دادم دست شما مادری کنید برام..." ناهار خوردم و رفتم نشستم پای گوشی.. رفتم تو اینستا و دوتا پست گذاشتم... "یک پست سیاسی و یک پست مهدوی" چیز الکی که نیست،جنگ، جنگ نرم هست، باید فعالیت بشه تو فضای مجازی.. به جای اینکه بیکار بچرخیم تو مجازی باید فعالیت کنیم.. قرار شد برم یه گوشیم رو چک کنم و بیام بیرون ولی نمی‌دونم چرا دوساعت شد.. پاشدم رفتم لباس پوشیدم... "شلوار شش‌جیب مشکلی‌رنگ با پیرهن و کفش‌ خاکی‌رنگ با روسری مشکی‌رنگ.. هر موقع تیپ مورد علاقم یعنی "چریک" می‌پوشم جلوی چادرم رو می‌بندم تا معلوم نشه آخه برای خودم می‌پوشم نه دیگران.. سوار هاچ‌بک‌جوون شدم و گازش رو گرفتم رسیدیم و رسیدیم.. تو آینه ماشین خودم رو برانداز کردم؛ "وووووی جووون، آخه تو چرااا آنقدر خوشکلی دختر؟!هااااا" متوجه نگاه کسی شدم،برگشتم... یه پیرزن بود که تکیه به عصاش من رو نگااه می‌کرد اومد از کنارم رد بشه که گفت: -خدا همه مریض‌ها رو شفا بده.. اون من رو می‌گفت..؟! دست‌هام‌ رو گرفتم بالا و گفتم: _الهی آمین زدم زیر خنده و رفتم و درب خونه رو زدم... مهدیه اومد و درب رو باز کرد... چشم چرخوندم شاید مهدیار رو ببینم ولی نبود بعد از سلام و احوال‌پرسی رفتیم داخل... ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیه: --چرا حلقه نشونت دستت نیست دختر..؟! _نامزدیم رو بهم زدم.. پرید بالا و یه جیغی زد.. "این چرا خوشحال میشه!!" مهدیه: --چراااااا..؟! _به درد هم نمی‌خوردیم، حالا تو چرا بال در میاری..؟! مهدیه: --هاا..!من..!خب چیزه..! --آهان خب دوتائیمون در مجردبودن تفاهم داریم.. _آخه این هم شد دلیل..؟! مهدیه: --حالا بیخیال، بیا بریم درس بخونیم که چند هفته بیشتر تا کنکور نموندهــ... چادرم رو درآوردم و شروع کردم به توضیح‌دادن درس‌هاش.. وسط درس خوندن بودیم که مامان مهدیه با یه ظرف میوه اومد داخل اتاق.. لیلا: -دستت درد نکنه دخترم،واقعا زحمت میکشی.. _این چه حرفیه،وظیفمه.. لیلا: -برای جبران زحماتت می‌خوام ببرمت یه جایی.. باذوق گفتم: _خواهش می‌کنم، _کجااااا..؟! لیلا: -ما همیشه این موقع‌های سال خانوادگی میریم مشهد می‌خوام توهم بیای باهامون.. مهدیه: --وااااااااااااای،عاااالی بووووود.. --باااااااید بیاااااااای... _واااای دستتون درد نکنه؛ از اونجایی که تعارفی نیستم باید ببینم چی میشه.. "وااای یعنی قرار بود مهدیارم بیااااد!" لیلا: -خانوادتم بیار دخترم! انگار نمک ریخت رو زخمم💔 _خاله لیلا من خانوادم اهل این چیزها نیستن _یه جورایی خیلی فرق دارن با من.. لیلا: -آهـــان پس مذهبی نیستن -درکت می‌کنم دخترم من هم زمانی که عاشق رضا(شوهرش)شدم مذهبی نبود ولی خب ازدواج کردیم و خیلی اذیت می‌شدم..ولی خب گذشت.. "مهدیه قبلا بهم گفته بود که پدرش سکته کرده و چندین سال پیش فوت کرده" _خدا رحمتشون‌ کند لیلا: -ممنون‌ و همچنین رفتگان شما رو هم ان‌شاءالله.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "از زبان مهدیار" ‌ کلید رو انداختم و رفتم داخل خونه آخرای شب بود و به خاطر شیفتم توی بیمارستان دیر اومده بودم.. برق‌ها خاموش بود،لابد خواب بودن همه؛ آروم آروم قدم برداشتم سمت اتاقم... که یهوووو یکی پرید تو بغلم.. مهدیه: -وااااای داداش یه خبر خیلی‌ خیلی خوووووب! -اگر بگم ذوق‌ مرگ میشی.. _دختره‌ی بی‌عقل علیک سلام -خب سلام، -وای داداش نمی‌دونی چی شده که... _فعلا خستم بزار برای فردا.. "بوسی کاشتم رو پیشونیش و رفتم سمت اتاقم" -درباره‌ی هدیه است،باشه هرجور راحتی رفت سمت اتاقش، وقتی گفت هدیه یهو خشک شدم.. برگشتم و دویدم سمتش و گرفتمش _از هدیه چه خبری داری..؟! مهدیه زد زیر خنده؛ -چیشد..!تو که خسته بودی..! _بگو دیگه..! -اول مژدگونی..! _فردا بستنی مهمون من -خب هدیه نامزدیش بهم خورده ناخودآگاه نیشم باز شد،قلبم تند زد؛ بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم... مهدیه داشت یه حرف‌هایی میزد ولی نمی‌شنیدم و رفتم داخل اتاقم... همون جوری نشستم، "اصلا باورم نمیشد! اینجوری من می‌تونستم پا پیش بزارم" رفتم وضو بگیرم تا نماز شُکر به جا بیارم.. ‌ نویسنده:
اینم رمان مونح❤️ دوست دارم نظراتتون رو بدونم✋ https://harfeto.timefriend.net/16459481388983 بترکانیم ایا؟؟!
رفقا✋پارت های رمان ۲۵ سین خورد میریم که عیدی بزاریم ان شالله
•••🦋💕 ابالفۻل جانانم😍 حسین عشقم😍 رفقاعیدتون مباررک🕊 عیدی داریم❤️ برای ۵نفر شایدم بیشتر هرچقدر اعۻابره بالا تعداد بانوهاهم بیشتر❤️
کسانی که تو پی وی بگن عیدهمگی مبارک❤️ @Ya_Alواریز کنم میان فقط سریع چون اذانه
بگین هنوز✋منتطرم
https://pay.eitaa.com/v/?link=QI0Qd سلام علیکم عیدتون مبارک هر نفر یه عدد و الا حرام شرعی❌
به ۱۰ نفر دادم✋ بازم هست؟! دونفر دیگ @Ya_Ali❤️ سریع
فردا بازهم داریم✋😉
رصایت✋ ۱۰تای اول رو سین کردم✋ برای یک نفر دو بار واریز شد برای دوستشون ک ریپ بودن برای ادمین های عزیزم که واقعا عزیزای دلم هستن ان شالله عیدی اصلی رو از حصرت مادر بگیرین
https://pay.eitaa.com/v/?link=QI0Qd سلام علیکم عیدتون مبارک هر نفر یه عدد و الا حرام شرعی❌
کسانی که نگرفتن بگیرن✋فقط یکبار❤️
هدایت شده از پـشت‌خاکـریـز‌هاے‌عـشـق
دوستان به مناسب ولادت حضرت اباالفضل (ع) چالش داریم🌱 نوع:راندی، شناخت امامان زمان :ساعت ١۶ جایزه :پرداخت ایتا ظرفیت:١٠ نفر 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 آیدی @Heswaitingmr کانال🌸دختࢪان مهدوے🌸 ╔❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╗ @MahdaviGirls313 ╚❀‌✨•••❀‌•••✨❀‌╝
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«دوشنبه»♡
هوالـ؏ـشق:) نمیدانم شهادت💕 شرط زیبا دیدن است👀 یادل به دریا زدن🌊 ولی هرچه هست، جز دریا دلان دل به دریا نمی زنند...💔🥀 یارۍدھ... وتواۍبانو، بدان؛ جنگ‌ومین‌وترڪش؛ همہ‌اش‌بہانہ‌بود..! شہیدفقط‌خواست‌ثابٺ‌ڪند؛ چادراین‌سرزمین، تابخواهۍفدایۍدارد...💔 "کاملا دخترونه" https://eitaa.com/joinchat/1081999446Cc224e9158d
ولادت با سعادت علمدار امام حسین {ع} حضرت ابوالفضل العباس {ع} را خدمت اعضای کانال و همه مسلمانان تبریک میگویم😍♥️♥️♥️♥️♥️