بہنــامآنڪہڪیفرشسخٺوشـدیداسٺ...
یَامَنْهُوَشَدِیدُالْعِقَابِ...🌱💚
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ🔗
ذکرروزشنبه : یارَبِّالْعالَمِین
ایپروردگارجهانیان🌍💫
#دعایغریق💛🌱
یَـااللهیَـارَحْمَـانُیَـارَحِـیمُیَـامُـقَـلِّبَالْـقُـلُـوبِ
ثَـبِّـتْقَـلْـبِـیعَـلَـىدِیـنِـکَ
[فَاَخْرِجنٖےمِنقَبْریٖمُؤتَزِرًاڪَفَنی]
چقدقشنگهباخوندنچهلصبحدعاےعہد
اگہمردیم،ازقبرمیایمبیرونو
امامزمانرویاࢪیمیڪنیم...♥(:✨
#درسےازشهدا ♥️
در مشکلات است که انسانها آزمایش میشوند!
صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم🖐🏻✨
#شهید_حسین_خرازی
اگرامامزمان
_غیبتنڪردھاست؛
اینماهستیمکہآمادگینداریم!
#شهیدچمران
ازعلامهحسنزادهنقلمیکنندکه؛
برایزندهشدندل،دستراسترو،
رویقلببذاریدوبگید: "سبحانالله،
الحمدلله،اللهاکبر،لاالهالاالله"
عددخاصیهمندارههروقت
هرچقدرخواستیبگو..!✨🌿
پای انتخاب هایتان بایستید!!
آدم ها باید توی زندگیشان؛
پای خیلی چیزها بایستند؛
پای حرف هایی که می زنند ...
قول هایی که می دهند ...
اشتباهاتی که می کنند ...
آدم ها باید توی زندگیشان؛
پای انتخاب هایشان بایستند؛
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست؛
با انتخاب هایشان...
شهید حجت الله رحیمی🌼
علاقه و تعصب خاص ایشان به خانم فاطمه زهرا
ایشان علاقه و تعصّب خاصّی نسبت به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) داشت و در هر کاری از این بانوی کریمه مدد میجوست و ذکر یا زهرا (سلام اللّه علیها) را همیشه بر لب داشت.
علاقهی زیاد شهید حجت اللّه رحیمی به حضرت آقا
شهید عزیز، شیفته و دلباختهی قدوم مقام معظم رهبری بودند و همیشه نگران حالات حضرت آقا بوده و به همین دلیل میتوان او را به حق، از جوانان نسل سوم انقلاب نامید.
بزن روی هر کدوم که میخوای👇🏻👇🏻
پروفایلفصلها🌸 آموزشآشپزی🍛
آموزشنقاشی🖌 آموزشزبانانگلیسی
ترفندهایدخترانه🌿 احادیثزیبا🌱
آموزش بستن شال و روسری🧕🏻
انگیزشی🌈 میوهآراییوسفرهآرایی🥗
دانستنی ها❗️ تست هوش🤔
فقط دخترها انتخاب کنند👆🏻👆🏻
ورود پسران ممنوع🚫🚫🚫🚫
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
بزن روی هر کدوم که میخوای👇🏻👇🏻 پروفایلفصلها🌸 آموزشآشپزی🍛 آموزشنقاشی🖌 آموزشزبانانگلیسی
اینجا یه سرزمین رویاییه🌈✨ پر از
چیزهایی که یه دختر خانم نوجوون
یا جوون بهشون نیاز داره🤩😎
بزن روی لینک و وارد سرزمین
🌸{دختران نمونه}🌸 شو👇🏼👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/2501574748Cf8a3544399
https://harfeto.timefriend.net/16459481388983
رفقا!!
بریم صبحت کنیم؟!
سوالی باشه درخدمتم✋
درمورد فعالیت ها☘
ادمینا💚
کانال💚
خودمم😅
رمان و........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💫
🎥 #کلیپ
⭕️از معرکه گناه فرار کن...
☘حجتالاسلام والمسلمین دانشمند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••••🦋💕🕊
#استوری
یارامام زمان کی؟!
••••🦋💕🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• ••••🦋💕🕊
#استوری
کجاست امام زمان؟!
••••🦋💕🕊
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
نازنین زهرا...♡: #بـسـمربِّالـمـهـدےعـج رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" #قسمتپنجا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهویکم
صبح با صدای درب اتاقم که به شدت باز شد از خواب پریدم..
"وااای خاله زبیدهـ...!!"
خاله:
-تو چه غلطی کردی هاااان؟!
دایی صادق هم اومد تو اتاق:
--خاستگار نداری یا تو این خونه سخت میگذره بهت که میخوای اینجوری شوهر کنی؟!
خاله:
مردم دختر ترشیدشون هم اینجوری شوهر نمیدن
پاشدم جواب بدم؛
باید دفاع میکردم ولی نباید بیاحترامی میکردم
_ببینید،من مهدیار رو..
در همین حین جوابدادن سوزشی روی صورتم احساس کردم "دایی صادقم زد تو گوشم"
"جلوی اشکهام رو گرفتم"
بابام سراسیمه اومد تو اتاق...
بابا:
--ببین صادقجان،
من تاحالا دخترم رو نزدم که شما میزنی...!
--دایی هستی درست،
زبیده خالهاَش هست درست..
ولی پسرِ خوبیه و ما تصمیممون رو گرفتیم...
خاله:
-لابد جهاز با شماستـ..؟!
بابا:
--یه دختر بیشتر ندارم که!
--دندم نرم براش میخرم..
صادق:
--این چه وضعشه آخه..؟!
زبیده:
-بگو دخترت رو از تو خیابون پیدا کردی دیگه!!
دیگه باید حرفم رو میزدم:
_ببینید من دیشب با بابام هم حرف زدم..
_نمیخوام ازم ناراحت بشید ولی من هم که میخوام با مهدیار ازدواج کنم نه شما...!!
_بابام هم اجازه داده...
خاله:
-چه به اسم هم صدا میزنه..!
_دایی یه بار به حرف شما گوش کردم،
با فردین بدون چون و چرا نامزد کردم..
_آخرش به کجااا ختم شد..؟!
_پس بزارید خودم و خانوادم تصمیم بگیریم..
زبیده:
-واقعا برات متاسفم..
کیفش رو برداشت و با داییم رفت بیرون..
رهـــ🇮🇷ـــࢪوان ولایـــت
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهودوم
بابام رو به من گفت:
-تازه ماجراها داریم!
مامان:
--داداشم چه ناراحت شد..
بابا:
-مهم نیست،
-هدیه خوشبخت بشه فقط بقیهاَش پیشکش
-خود هدیه تصمیم گرفته؛پس دیگه آیندهاَش با خودش هست..
در ادامه گفت:
-زیور خانم بعد از اعلام جواب مثبت یه قرار بزار که بیان عقد و عروسی رو مشخص کنیم..
-و هم اینکه هدیه از الان میگم؛
نمیخوام فاصله عقد و عروسی زیاد طول بکشه..
_چشم بابا..
"آنقدررر خوشحال بودم که شاید تا حالا تو عمرم اینقدر خوشحال نبوودم!"
رفتم لباسهام رو پوشیدم؛
"مانتو و شلوار مشکیرنگ
با روسری و ساق زرشکیرنگ"
سوار هاچبکجوووون شدم و رفتم گلزار شهدا
نشستم کنار قبر رفیق شهیدهاَم
"شهیده نجمه قاسمپور"
شهادت هم آرزوست؛
"دخترا هم شهید میشوند اگر شهیدانه زندگی کنند"
"آجی نجمه من دوباره اومدم؛
واااقعااا یه جوری زندگیم رو رقم زدید که آخرش ختم شد به مهدیار"
"من چجوری تشکر کنم آخه!!"
"آبجی نجمه دلم برای امامزمان(عج) خیلی تنگ شده"
قرآن رو درآوردم و شروع کردم به خوندن
"سورهیــــس"
واقعا که سورهی یس قلب قرآن هست؛
و قلب آدم رو آروم میکنه{♡}
راست میگن وقتی دلت برای آقاامامزمان(عج) تنگ شد قرآن بخون..
پاشدم و میان قبرهای شهدا قدم زدم..
چشمم خورد به اون قبر خالی که با مهدیار افتادیم توش و بیاختیار خندیدم.
"کی میدونست آخرش زندگیهامون بهم گره بخوره؟!"
رفتم کافه و یک کیک بستنی سفارش دادم
و خودم رو مهمون کردم..
بعضی وقتها آدم باید خودش رو مهمون کنه و از خودش تشکر کنه به خاطر تمام تحملهایی که تو زندگی در برابر مشکلات کرده..
به گوشیم پیام اومد؛
"واای مهدیار"
"قلبم حتی با دیدن پیامش هم تند میزنه"
مهدیار:
-سلام،ببخشید مزاحم شدم..
-جواب رو اعلام نمیکنین؟!
"آخه مگه نمره هست!!"
_سلام،خواهش میکنم..
_مگه قرار نشد فردا بگیم؟!
مهدیار:
-آره،ولی..!
-خب،عجله داشتم،ببخشید..
"وااای خداا"
"ولی خب یکم اذیت کنیم"
_خب پس همون فردا میگیم؛
شاید هم پسفردا،شاید هم هفته دیگه..
مهدیار:
-نه دیگه،خیلی دیره
-همون فردا انشاءالله..
_حالا ببینم چی میشه..
_خداحافظ
مهدیار:
-خداحافظ
"به راستی که هیچ چیز لذتبخشتر از اذیت کردن اونی که دوسش داری نیست.."
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهوسوم
" از زبان هدیه "
اومدم خونه...
یه کفش مردونه جلویِ دَر بود..
"یعنی کیه؟!"
رفتم داخل؛فردین بود..
با یادآوری اون خاطرهی بد ریختم بهم..
ولی سعی کردم به روم نیارم
_سلام،خوبید؟!
فردین:
-سلام،قربونت تو خوبی؟!
_ممنون،مامان اینا نیستن؟!
-نه،با خانواده من رفتن بیرون..
-شاید آخرشب برگردن..
_آهان،ناهار خوردین؟!
-نه،فهمیدم خونه نیستی دوتا غذا گرفتم..
_واای خیلیممنون؛
_صبر کن برم لباسم رو عوض کنم بیام گرم کنم..
-باشه
رفتم تو اتاق؛
هیچوقت هیچ وقت فکر نمیکردم فردین بهم خیانت کنه ولی هیچ چیز از هیچکس بعید نیست
"باید ازش بپرسم درباره اون اتفاق"
"چرا اون کارو کرد...؟!"
"ولی نه،مگه بیکارم بپرسم؟!"
"اصلا به رو خودم هم نمیارم...!"
لباسم رو با یه شلوار مشکی و پیرهن بلند زرد
و با شال مشکی و جوراب عوض کردم
و اومدم بیرون..
یه جوراب و ساق دست نُو همیشه گذاشتم گوشه اتاق که نامحرم اومد سریع بپوشم..
آخه جوراب و ساق دست چیزی هست که حتی ما دخترهای مذهبی هم یادمون میره باید جلوی نامحرمهای حتی اقوام بپوشیم..
البته بگماااا این رو از رفیق شهیدهاَم "شهیدهنجمهقاسمپور" یاد گرفتم..
غذاها رو ریختم تو قابلمه و یکم آب ریختم روش و زیرش رو روشن کردم "کباب بود"
تو تمام این مدت نگاه سنگین فردین رو حس میکردم
_تا غذا گرم بشه نمازم رو بخونم..
-باشه
رفتم و نمازم رو خوندم؛
زیارتآلیاسین رو هم خوندم که خیلی چسبید..
چادرم رو تا کردم و اومدم بیرون؛
وسایل رو گذاشتم رویِ میز ناهار خوری و صدا زدم:
_پسردایی بیا غذا بخور
اومد نشست پشت میز شروع کردیم به غذاخوردن..
رهـــ🇮🇷ـــࢪوان ولایـــت
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهوچهارم
کمی نگذشته بود که...
-واقعا میخوای ازدواج کنی..؟!
من میدونستم فردین الکی نمیاد خونه ما..
خبر ازدواج من رو شنیده..
-پس میخوای ازدواج کنی؟!
_آره
_با همون پسری که دو سه بار جلو دانشگاه دیدمش؟!
-بله،خودشه
-آخه چی داره این؟!
-چهجوری میخواد خوشبختِت کنه؟!
_خوشبختی به مال و اموال نیست؛
و با یه حقوق ساده هم میشه خوشبخت شد
_بستگی داره خوشبختی رو چه جوری ببینی؟!
_همین که مطمئنم خیانت نمیکنه کافیه...
-هدیه دهن من رو باز نکن،
تو هیچ وقت نزاشتی درباره اون شب بگم..
-ببین هدیه....
نزاشتم حرفش رو تموم کنه..
_پسردایی بیخیال؛باور کن اصلا حوصله ندارم..
_دیگه هر چی بود تموم شد؛
و هم اینکه مهدیار خیلی چیزها داره که جای خالی مال و اموال رو پُر میکنه..
-مثلا چی داره؟!
_یه دل داره؛
اگه بده به یکی دیگه کسی رو نگاه نمیکنه
_مهربونه،خدا میشناسه،ائمه(علیهالسلام) میشناسه و تو زندگیش بیشتر از اینکه نگاه مردم براش مهم باشه نگاه خدا براش مهمه..
_یه منتظر واقعی برای آقاامامزمان(عج) هست..
-هع،از کجا میدونی منتظر آقاتونه؟!
_چون منتظر شهادته..!
_کسی منتظر آقاست که منتظر شهادته..
-یعنی واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_آره،میخوام باهاش ازدواج کنم..
قاشقش رو انداخت تو بشقاب و بلند شد..
_حالا چرا غذات رو نمیخوری..؟!
-کوفتم بشه..
کتش رو از رو مبل برداشت؛
رفت سمت در که گفتم:
_هی فردین،وایسا دارم باهات حرف میزنم..
برگشت سمتم:
-بگو!
_چرا آنقدر بهت برخورد؟!
_خب پاشو بیا غذات رو بخور حداقل بعد برو..
-تو هیچی نمیفهمی!
-هدیه تو هیچی نمیفهمی...!!
رفت بیرون و در هم بست...
"من چیرو نمیفهمم؟!"
"اگر کار خودش نبود من الان زنش بودم"
رفتم بقیه غذام رو خوردمو ظرفارو شستم؛
وِلو شدم رو تخت و گوشیم رو برداشتم..
دو تا پست گذاشتم "مهدوی و سیاسی"
"نصف دین سیاسته؛
این مذهبیهایی که تو سیاست دخالت نمیکنن اصلا مذهبی نیستن..!!
ما مولامون امیرالمؤمنینامامعلی(علیهالسلام)
کلا شخص سیاسی بودن و چقدر هم تاکید کردن"
تو همین فکرها بودم که در خونه باز شد..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهوپنجم
تو همین فکرها بودم که در خونه باز شد؛
و مامانم اومد تو..
_سلام مامان،چطووووری؟!
مامان:
-سلام عزیزم،ممنون تو خوبی؟!
_قربونت برم،چرا آنقدر زود اومدید؟!
مامان:
-دیگه فقط رفتیم یکم گردش کردیم و برگشتیم..
_بابا کجاست..؟!
مامان:
-اون هم با داییت رفت برا یه کاری..
-واااای چقدر سوال پیچ میکنی دختره فوضول..!
_فوضول نیستم کنجکاوم
رفتم تو اتاقم و ماسک صورت رو برداشتم و زدم به صورتم و یه نگاه به آینه کردم و زدم زیر خنده
"این خارجیها از این ماسکها میزنن باکلاس میشن اونوقت من شبیه جن و روح شدم..
تلفن خونه زنگ خورد؛
_مامان تلفن رو جواب میدی..؟!
_دستام کثیفه..
با صدای سلام و احوالپرسیش،
فهمیدم جواب داده..
رفتم تو حال..
مامان:
-بله..فکراش رو کردهــ!
"واااااااااااااای خاله لیلاست" *-*
به سرعت جِت رفتم زانو زدم کنار مامانم نشستم
مامان:
-بله،جواب مثبته؛مبارک صاحبش..
....
-فقط یه چیز لیلاجان،اگه میشه فرداشب بیاید خونه ما انشاءلله قرار عقد و عروسی رو بزاریم..
....
-قربان شما،
-پس انشاءالله فرداشب منتظریم..
....
-خداحافظ شما
من با تمام ذوووقی که تو چشمهام بود پریدم بغل مامانم
_وااااااااااااای مامان فداااااااات
مامان:
-واااای ولم کن..
-ماسکِت لباسم رو کثیف میکنه..
-دخترهی کثیف،
آخه تو الان وقت شوهر کردنته بچه؟!
خندیدم
صدای در اومد "بابامه"
رفتم تا جلوی در استقبالش؛یادم نبود ماسک دارم
بابام تا من رو دید یه لحظه چشمهاش گرد شد و رفت عقب..
بابا:
--خدا خَفَت نکنه پدر سوخته..
--یه هایی یه هویی مثل این جنهااا
_سلام،باید خوشگل کنم بابایی..
مامان:
-دختر بیحیا
پریدم تو بغل بابام و یه ماچ گنده از لپش کردم
بابا:
--دختر ماسکت زندگیم رو کثیف کرد؛
آخه من مطمئنم این پسره مهدیار مورد داره..
_چـــــــــــــــــــرا؟!
بابا:
--چون اگه عقل داشت نمیومد تو رو بگیره..
_واااای بابا مثلا من دخترتماااا
بابا:
--دیگه من طرفدار همنوعم هستم..
_کات فووووور اووور بابا
--اووووور
رفتم تو اتاق،
واای چقدر خوشحالم این روزها..
گوشیم رو برداشتم و دوتا پیام از طرف مهدیه:
-آخر تو رو بهمون انداختن!
_تا دلتم بخواااد
پیام دوم از طرف مهدیار:
-ممنون بابت جواب
جوابش رو ندادم
اصلااا مغرور نیستمهااااا ولی خب،اصلا بیخیال
پریدم رو تخت و به سقف خیره شدم..
"وااااای خدایا دمت گررررم"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
الإمامُ الباقرُ عليه السلام : شِيعَتُنا ثلاثةُ أصنافٍ : صِنفٌ يَأكُلُونَ الناسَ بنا ، و صنفٌ كاالزجاج ينم و صِنفٌ كالذَّهَبِ الأحمَرِ كُلَّما اُدخِلَ النارَ ازدادَ جَودَةً .[بحار الأنوار : 78/186/24 .]
امام باقر عليه السلام : شيعيان ما سه دسته اند : دسته اى به نام ما مردم را مى چاپند، دسته اى مانند آبگينه اند كه [هرچه را درونش هست] نمايان مى سازند، .و دسته اى مانند زر سرخ هستند كه هرچه بيشتر در آتش گداخته شود نابتر مى شود .
ياعلي....
تیپمذهبۍدارۍخیلےامخوب ..
ولےاگہتونستےچندتاازدوستایغیر ..
اونوقتمَردۍ🕶!
جمله ای زیبا از حضرت علی(ع)
نه سفیدی بیانگر زیبایی است..
و نه سیاهی نشانه زشتی..
کفن سفید اما ترساننده است
و کعبه سیاه اما دوست داشنتی است...
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش....
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش الله گلایه کنی..
نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش
انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فكرش ، شریف نمیشود ، جز به واسطه ی رفتارش ،
و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیكش.