eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
255 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ بعد از خوردن ناهار؛ چادر رَنگیم رو انداختم سَرَم باهم از خونه اومدیم بیرون.. در ماشین رو باز کرد و سوار شدم؛ "هدیه و این رمانتیک بازی‌ها!" خودش هم سوار شد؛ _میشه یه صوتی بزارم گوش بدیم؟! مهدیار: -چرا که نه!! گوشیم رو به صوت ماشین وصل کردم؛ "سوره‌ی یـــــس،استاد فرهمند" شروع شد؛ یه نگاهی بهم کرد و لبخند زد.. "نمی‌دونم چرا!" "ولی احساس می‌کنم مغزم مثل عکاسی، با دو تا چشم‌هام از لحظه به لحظه عکس می‌گیره" به گوشیم پیام اومد؛ فردین: -سلام دخترعمه‌جان! -برای زندگی به آلمان سفر کردم و نمی‌تونم بیام عقد و عروسیت ولی همیشه از تَهِ دلم آرزو دارم شاد باشی؛به قول خودت یاعلی. "ان‌شاءلله اون هم همیشه شاد و خوشبخت باشه" سعی کردم فقط تو لحظه زندگی کنم، و از کنارِ مهدیاربودن لذت ببرم{♡} رسیدیم؛ وقتی وارد محضر شدیم از استرس احساس می‌کردم دارم می‌لَرزم ولی فقط حس بود.. حاج‌آقا: -خب مهدیارجان..! -زود بشینین که باید برم مراسم بعدی.. نگاهی به اطراف کردم؛ فقط خانواده‌هامون بودن رفیق هم از طرف مهدیار فقط علی بود و از طرف خودم نارنج و فاطمه نشستم رو مبل، تورِ بالاسری رو هم مهدیه و فاطمه گرفتن.. نارنج هم قند می‌سابید مهدیار با فاصله از من نشست؛ حاج آقا: -بسم‌الله‌الرَّحمن‌الرَّحیم، -النِکاح سنتی.... قرآن رو گرفتم دستم؛ شروع کردم به خوندن سوره‌ی‌الرحمن"عروس‌قرآن" اولین بار نارنج اعلام کرد: -عروس داره سوره‌الرحمن میخونه.. مهدیار آروم کنارِ گوشم گفت: -الان هر چی بخوای از خدا بهت میده؛ اول ظهور رو بخواه، بعد هم چیزهای خوب خوب واسه خودمون؛ مثل عاقبت‌بخیری.. شروع کردم زمزمه‌کردن دعای فرج{♡}🌱 برای بار دوم نارنج: -عروس داره دعای فرج میخونه.. و برای بار سوم حاج‌آقا: -خانم هدیه‌کیامرزی..! -آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای‌مهدیار‌فرخی با مهریه‌ی "یک جلد قرآن‌کریم و یک آینه و شمعدان و چهارده سکه و ۳۱۳ شاخه گل نرگس" درآورم..؟! یه نگاهی به مهدیار کردم؛ داره تموم میشه! "بسم‌الله" آرومی گفتم: _با توکل به خدا و اجازه‌ی آقاامام‌زمان(عج) و حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) و خانواده [بله] صدای دست و هلهله رفت بالا؛ حاج آقا: -آقای مهدیارفرخی..! -آیا وکیلم شما را به عقد دائم خانم هدیه‌کیامرزی درآورم..؟! مهدیار: -بسم‌الله‌الرَّحمن‌الرَّحیم، با توکل به خدا و اجازه‌ی آقاصاحب‌الزمان(عج) و توسل به شهدا [بله] باز هم صدای دست جمع؛ کمی جابه‌جا شد و بهم نزدیک‌تر نشست؛ دست‌هاش رو قفل کرد تو دست‌هام.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مامانم ظرف عسل رو گذاشت جلومون؛ خاله لیلا: -خب بزارید دهن همدیگر من و مهدیار یه نگاه بهم کردیم و زدیم زیر خنده مامان: -خب رسم هست؛ بدوئید تو خونه مهمون داریم.. انگشت کوچیکم رو انداختم داخل عسل و یکم عسل رو گذاشتم تو دهنش.. اون هم انگشتش رو عسلی کرد و گرفت جلو دهنم.. چاره‌ای نبود؛ دهنم رو باز کردم و گذاشت تو دهنم.. "وای‌ خدا" "اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و از خجالت فرو برم‌" ‌ پاشدیم تا روبوسی کنیم؛ دست‌هام هنوز تو دست‌هاش بود با خانواده‌ها روبوسی کردیم.. بابا: -بریم که مهمون‌ها منتظرن..! سوار ماشین شدیم، یه نگاهی بهم کرد و گفت: -به زندگی من خوش اومدی هدیه‌اَم‌ "با میم مالکیتی که گذاشت پشت اسمم احساس کردم دنیام عوض شد" مهدیار: -حالا باورت میشه الان خانم من هستی؟! خندیدم؛ صداش رو کلفت کرد و مثل لات‌های قدیم: -تو الان چــــــــــــــــــــــــی؟!صاحاب داری! -صاحابتم کــــــــــــــــــی؟!منم،افتاد؟! _حله بزن بریم که مهمون‌ها بی‌صاحابم میکنن‌ها! زد زیر خنده،بلندبلند می‌خندید؛ من هم از خندش خندم گرفت و بلندبلند شروع کردیم به خندیدن.. "تو بخند که بیمار خنده‌های تواَم" "همینجوری داشتیم می‌خندیدیم" دست خودمون نبود... مهدیار: -واای دختر چِمون هست ما؟! _نمیدونم! -از خوشحالی زیاده، حالا بریم واسه یه موزیک باااااااااحاااااااال صدای موسیقی رو یکم زیاد کرد؛ خودش هم به همراه خواننده شروع کرد به خوندن ـــــ ‌ آن دوتا چشمان تو هِی خودنمایی می‌کند لشگر موهای تو کشورگشایی می‌کند ‌ نقش زیبا بودنت را خوب ایفا می‌کنی با نمایش‌نامه آن در شهر غوغا می‌کنی ‌ من به زیر پای تو هِی فرش قرمز می‌کشم روی شِن‌های دلت یک بی‌تو هرگز می‌کشم ‌ "دل رو زدم به دریا و من هم همراه خواننده خوندم" ‌ من هوای اَبریَم جانا تو باران مَنی کافه‌ی دِنج همان رو به خیابان منی ‌ جان من جان مَنی جان مَنی جان مَنی ‌ دل پریشان تواَم گیسو پریشان مَنـــــی ‌ (آهنگ بی‌تو هرگز از فاضل) ـــــ ثبت می‌کردم؛ همه این تصویرها رو تو ذهنم ثبت می‌کردم ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ رسیدیم خونه، با واردشدن به خونه و دیدن خاله‌ها و دایی‌ها هزاربار خداروشکر کردم که اومدن و مامانمم خوشحال هست.. بعد از تبریک‌ها؛ خانواده‌ی من باند رو گذاشتن و شروع کردن رقصیدن مهدیار دوبار باند رو خاموش کرد؛ ولی دوباره می‌رفتن و روشن می‌کردن.. برای بار آخر رفت تو حیاط؛ احساس شرمندگی کردم... من هم رفتم تو حیاط؛ نشسته بود کنارِ باغچه و رفتم نشستم کنارش _من شرمندم مهدیار: -این چه حرفیه دختر! -خدا همین‌جاها امتحان می‌کنه دیگه _اینجوری فایده نداره..! _مجلس گناه هست باید یه فکری کنیم -باند اگر نباشه همه‌ چیز حله.. یکم فکر کردم و یهو گفتم: _خب خرابش کنیم..! -چه جوری..؟!! _میرم جلوش وایمیستم؛ بعد تو سریع سیم‌میم‌هاش رو قطع کن.. -وااای دمت گرم،عالیه.. دست‌هام رو گرفتم سمتش؛ _به امید موفقیت در عملیات.. مهدیار هم دست‌هام رو گرفت و گفت: -بله قربان.. رفتیم داخل؛ یه کشیک دادم دور و بَرِ باند، تا دیدم همه مشغول رقص هستن و کسی تو فاز نیست رفیق‌های من هم گوشه مجلس دارن باهم حرف میزنن و رفتم جلوی‌ باند وایسادم و مهدیار هم اومد پشتم وایساد چنددقیقه بعد یهو صدای آهنگ قطع شد؛ مهدیار از اون پشت سریع پرید تو اتاق.. همه‌ی نگاه‌ها رفت سمت من و گفتم: _ای‌واااااای خاک به سرم نشه،چیشد؟! مهدیار از داخل اتاق به طورِ خیلی عادی اومد بیرون و گفت: -عه؟! -چرا آهنگ قطع شد؟! _نمی‌دونم!! اعتراض همه رفت بالا که مهدیار گفت: -من فکر می‌کردم خراب باشه -حالا صبر کنید ببینم درست میشه.. باند رو گرفت بغلش و رفت داخل اتاق؛ من هم پشت سَرِش‌ رفتم.. باند رو گذاشتیم رو تخت و کنارِش نشستیم برگشتم سمت مهدیار و گفتم: _حالا چیکار کنیم؟! -خراب‌تَرِش کنیم؟! زدیم زیر خنده و گفتم: _پایه‌اَم یهو ناری و فاطمه اومدن داخل اتاق؛ با دیدن ما سَری به عنوان تأسف تکون‌دادن و رفتند شروع کردیم هر چی سیم به دستمون اومد قطع کردیم رو به مهدیار گفتم: _به نظرت درست میشه دیگه؟! -عمراََ.. _به صاحب باند چی بگیم..؟! -جهنم و ضرر؛خسارتش رو میدم -بهتر از این هست که مجلس گناه باشه! "لبخندی زدم و همون لحظه از تَهِ دل خداروشکر کردم بابت همچین همسر دلبری که بهم داده بود" -حله بریم دیگه! _باشه رفتیم داخل پذیرایی؛ ترانه: -پس باند چیشد؟! مهدیار: -درست نشد.. ‌ترانه: -می‌دونستم بخاری اَزَت بلند نمیشه.. اَخم‌هام اومد جلو؛ می‌خواستم برم بزنم که "استغفرالله" مهدیار که متوجه اَخمَم شد؛ اومد کنار گوشم و زمزمه کرد.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ (مهدیار)اومد کنار گوشم زمزمه کرد -بیخیال ارزش اینکه مجلس به گناه تبدیل نشه رو داشت.. بعد هم فاصله گرفت و یه چشمک انداخت؛ "دلم قنج رفت براش که" "ای خدا آخه تو چرا آنقدر خوبی؟!" مراسم کم‌کم تموم شد و همه رفتن مهدیار: -میای بریم بیرون؟! _کجا؟! -دیگه بماند.. _خب پس صبر کن لباسم رو عوض کنم.. -نـــــه نمی‌خواد، -می‌خوام همینجوری باشه.. چادرم رو انداختم سَرَم و رفتیم؛ سوار ماشین شدیم و حرکت.. مهدیار: -راستی..! _چی؟! -خیلی خوووشگل شدی؛ -خوشگل بودی خوشگل‌تر شدی.. -تو اتاق نگفتم بهت چون هنوز خانمم نشده بودی _می‌دونم.. -اعتماد به نفس _مگه دروغ میگم؟! -نه اصلاااا.. رسیدیم، از ماشین پیاده شدم.. "گلزار شهدا بود" باذوق‌ برگشتم‌ سمت مهدیار و گفتم: _وااای چقدر خووووب شد اومدیم اینجا.. -قابلی نداشت.. دست‌هام رو گرفت و وارد شدیم؛ چشمم خورد به قبری که یه بار باهم افتادیم داخلِش دست‌هاش رو گرفتم و کشیدم سمت اون قبر.. مهدیار: -ای خدااا،یادته؟! _معلومه که یادم هست،آبروم رفت! -حالا که دیگه زنم شدی دست‌هاش رو دوباره کشیدم سمت مزار "شهیده‌‌نجمه‌قاسمپور" _ببین مهدیار دخترها هم شهیده می‌شوند.. -آره درسته، ولی در اصل دخترها شهید پَروَرَند.. دوتا دست‌هام رو تو دوتا دست‌هاش گرفت، و خیره شد تو چشم‌هام و گفت: -ببین قشنگم،تو به من کمک کن شهید بشم؛ قول میدم نزارم جابمونی... هنوز تو ذوق "قشنگم" گفتنش بودم که دوباره دلم لرزید.. "چرا حرف از شهادت میزنه دلم می‌لرزه..؟! "آخه من تازه تو رو به دست آوردم،چرا آنقدر درباره شهادت میگی..!" بحث رو باید عوض کنم؛ نگاهی به مزار کردم و گفتم: _هِـــــــــی حالا تواَم، _ایشون رفیق شهید من هست، همه حرف‌هام رو بهش می‌زنم.. _تو رفیق شهید داری؟! -صد البته، همه‌ی شهدایی که اینجا میبینی رفیق‌های من هستن و قراره شهیدم کنند‌ ان‌شاءالله.. "دوباره حرف از شهادت زد!" _میشه زیارت عاشورا بخونی؟! -چرا که نه..! ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ نشستم رو نیمکت و اون هم کنارم نشست و شروع به خوندن زیارت کرد.. "شاید بهترین زیارت عاشورای عمرم بود" بعد از خوندن زیارت عاشورا بلند شد هیچکی تو گلزار نبود.. دست من رو گرفت و با صدای بلند شروع کرد با شهدا حرف‌زدن؛ -خب رفیق‌های گل، این هم از خوشگلترین دختر دنیا که شد خانم من -دمتون گرم که کمک کردید -دمتووووووووون گررررررررم من فقط می‌خندیدم‌‌؛ "آخه این پسر عقل داره؟!" نگاهی بهم کرد؛ بعد دوباره نگاهی به مزارها کرد و رو به من گفت: -اصلا ببینید همسر شهیدبودن چقدر بهش میاد..! دلم هُری ریخت؛ ولی نباید به رو خودم می‌آوردم.. رو به شهدا گفتم؛ _اصلا هم اینجوری نیست،شهیدشدن بیشتر بهم میاد.. -اصلا هر دوتا‌ مورد،قبوله؟! _یعنی باهم؟! -خدا کریم هست،کنار میایم.. _چیهههه؟! _نکنه میترسی باهم شهید بشیم نزارم اون دنیا بری پیش حوری‌جونات هااا..؟! قهقهه زد و گفت: -وای دختر تو دیونه‌ای..! _کور خوندی، اگر بزارم دستت بهشون برسه.. دوباره قهقهه زد و بلندبلند می‌خندید.. "دوست داشتم فقط بخند و من نگاه کنم" سوار ماشین شدیم و رفتیم به یه پارک؛ مهدیار هم رفت کلی تُرشَک لواشک گرفت.. مهدیار: -آروم‌تر دختر،هنوز هست‌ها.. _نمیخواااام -بخدا دوباره برات میخَرَم.. _مهدیار یه چیز بگم..؟! -جانم؟! _ازت یه چیزی می‌خوام،لطفا نه نیار.. -باشه چشم،شما جون بخواه.. _من رو هر سال،اسفند ماه میبری راهیان نور؟! _حتی شده به عنوان خادم..!! دست از تُرشَک‌خوردن برداشت و به طور عجیبی نگاهم کرد _حرف بدی زدم؟! -نه نه، فقط اینکه از اون چیزی که فکر می‌کردم بهتری..! _بروبابا شوخیت گرفته -نه بخدا جدی میگم؛ -به روی چشمم، ان‌شاءالله اگر شهدا بطلبن حتمااا میریم.. _فداااای تووو -خدا نکنه بعد هم پاشد یه دستمال گرفت سمتم؛ -صورتِت هم پاک کن دختر بعد هم زد زیر خنده؛ "سریع گوشیم رو درآوردم و خودم رو نگاه نکردم" "بلههه،هدیه‌خانم دوباره گَند زدی؛ حداقل می‌گذاشتی چند روز بگذره بعد خودت رو نشون میدادی" با دستمال صورتم رو پاک کردم؛ "ولی عجیب چسبید لواشک‌ها" ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ یه پیرهن آستین‌دار صورتی‌کمرنگ که جلوی آن طرح سه‌بعدی جغد سفیدرنگ داشت رو با شلوار صورتی‌ پوشیدم که سِت پیراهنش بود.. موهام رو با سشوار خشک کردم و گیس کردم عطر هم به خودم زدم و پریدم بیرون.. مهدیار: -ما شما رو با همون قیافه‌ای که تو قبر دیدیم پسندیدم دیگه نیاز نیست آنقدر خووشگل کنید.. _از خدااااااتم باشه.. -اون که هست.. مامان رفت تو آشپزخونه که میوه بیاره برا مهدیار من هم رفتم نشستم کنار مهدیار.. _واااااای مهدیار مژدگونی بده! -چه خبره..؟! _اول مژدگونی! -خب باشه یه بستنی باهم میریم -حالا خبر؟! _این شد، با بابام حرف زدم گفت عروسی نمی‌خواد همین یک سفر میریم و میایم ان‌شاءالله.. -واااااااااای جدی میگی؟! _والا بخدا؛ زنت رو دست کم گرفتی؟! _اراده کنه حله.. -الهی من قربون زنم برم که.. خندیدم و گفتم: _الهی مامانم میوه‌ها ررو آورد و رفت تا آماده بشه؛ یک پرتغال برداشتم و شروع کردم به پوست گرفتن "یکی داره موهام رو اذیت میکنه" برگشتم دیدم مهدیار هست داره با موهام بازی میکنه که گفتم: _نکن مو ندیده،تازه گیس کردم خراب میشه.. -نمی‌دونستم آنقدر موهات بلند هست! -ممنون واقعااا‌.. _چرا تشکر حالا؟! -به خاطر اینکه موهات رو کوتاه نکردی..! _قابلی نداره.. -مال خودم هست؛مگه قراره قابل داشته باشه..!! _بفرما این پرتغال رو بخوور تا من برم آماده بشم آقای رودار.. -دستت‌ درد نکنه‌ خانوم‌ رفتم داخل اتاقم؛ یه مانتو خاکستری با شوار مشکی به همراه روسری و ساق طوسی پوشیدم و کیفم رو هم برداشتم و رفتم بیرون.. باهم سوار ماشین شدیم و حرکت مهدیار: -هدیه عصری بریم دنبال خونه..؟! -تا زودتر کارها تموم لشه بریم سر زندگیمون ان‌شاءالله _حتما ان‌شاءالله -برا عروسی هم بریم مشهد ان‌شاءالله؟! _وااای آره،خیلی وقته نرفتم.. -چشم.. مامان: -راست میگه مامان، زودتر کارها رو انجام بدید و برید خونتون؛ آخه زیاد خوب نیست عقدتون طول بکشه.. _آره،توکل بر خدا ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه لیلا: -به‌به،عروس گلم سلام کردم و بغلم کرد مهدیه: -به‌به پارسال رفیق امسال عروس _تا دلتم بخوااااد مهدیه: -ایییش،به بدسلیقه‌بودن داداشم پی بردم مهدیار: -عه عه،با خانم من درست حرف بزن.. مهدیه: -نَکُشیمون غیرتی چادرم رو با روسریم و مانتو درآوردم و رفتم داخل آشپزخونه و رو به سمت خاله‌لیلا گفتم: _خاله کمک نمی‌خوای؟! _سالادی چیزی..؟! لیلا برگشت تا من رو دید گفت: -ماشالله،ماشالله،چشم حسود کوور.. _والا همچین تیکه‌ای هم نیستم‌هااا -تا دلتم بخوااااد.. مهدیار اومد تو آشپزخونه: -مامان بی‌زحمت اگه غذا آماده است بده ببرم که رفیقم از بنگاه زنگ زد گفت سرم خلوته زودتر بیاید رو به سمت خاله‌لیلا گفتم: _راستی خاله من و مهدیار دیگه عروسی نمی‌گیریم و فقط یک مسافرت به مشهد میریم ان‌شاءالله.. لیلا: -ان‌شاءالله،بهتر هم هست خاله.. -قربون امام‌رضا(علیه‌السلام) برم که می‌خواهید زندگیتون رو از درگاهِ ایشون شروع کنید.. -مهدیار مامان غذا آماده است وسایل رو ببر تا بیام مهدیار از تو کابینت سفره رو برداشت؛ شاید باورتون نشه ولی من ندیدم پسر کار خونه کنه "مهدیار من هست دیگه" بلند شدم و کمکش کردم تا سفره رو پهن کنند نشستیم پای غذا.. رفتم نشستم کنارش آروم کنار گوشش گفتم: _خونه خودمون هم اینجوری کار میکنی؟! مهدیار: -اصلا این کارها رو می‌کنم تا یاد بگیرم برای خونه خودمون عزیزم.. لبخندی زدم‌ و رو به مهدیه گفتم: _راستی مهدیه بعد غذا میریم خونه ببینم ان‌شاءالله _توهم میای؟! مهدیه: -نه باید برم پیش دوستم، فقط بی‌زحمت من رو سر راهتون برسونید مهدیار: باشه چشم ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ لبخندی بی‌اختیار اومد رو لبم؛ "چقدر من شااادم" "چقدر من خووووشحالم" با صدای بلند گفتم: "خدایااااااا شُکررررررررت" خنده‌کُنان رفتم داخل خونه؛ باید امشب موضوع عروسی نگرفتن رو به بابام می‌گفتم چون بابام مهربون‌تر هست به خاطر روز عقد من.. رفتم داخل پذیرایی؛ "خداروشکر همه بیدار بودن" _سلااااام رفتم با همون لباس عقد بابام رو دوتا ماچ گُنده کردم بابا: -این‌ها رو بیخیال،بگو چی می‌خوای؟! _بـــــــــابــــــــــــا -مگه دروغ میگم..! _نه،بابا میگم می‌خوام باهات حرف بزنم.. -بدون مقدمه حرف آخر رو بزن.. "اخلاق همیشگی بابام هست" رفتم نشستم کنارش و گفتم: _بابا تو آدم منطقی هستی؛ _نگاه کن اگر بخواهیم عروسی بگیرم واقعا خرج اضافه است ولی به‌ جاش می‌تونیم پولش رو بدیم خونه‌ی بهتر و ماشین بهتر بگیریم ان‌شاءالله _خب آخه این درسته که همون اول زندگی قرض بالا بیاریم..؟!! _با یه سفر می‌تونیم تمومش کنیم؛ هم بیشتر خوش می‌گذره به ما و هم پولش جای بهتری خرج میشه.. مامانم اومد: --اولا علیک‌سلام، --دوما نمی‌دونم دخترم؛ ولی من و و بابات که عروسی گرفتیم دوسالِ اول زندگیمون داشتیم قرض‌های شب عروسی رو می‌دادیم و هیچ خوشم نمیاد تو هم اینجوری بشی.. بابا با اخم‌های توهم رفته گفت: -مهدیار گفته نمی‌گیره؟! _نهههههههههههه، اتفاقا من به مهدیار پیشنهاد دادم.. -برو تو اتاقت.. "این یعنی اینکه باید فکر کنم" رفتم تو اتاق و لباس‌هام رو درآوردم و پریدم رو تخت "به لحظه‌به‌لحظه امشب فکر کردم" "واااای خدااا دمت گرررم" چشم‌هام گرم شد و خوابیدم؛ "گوشیم داره زنگ میخوره!" به زووور چشم‌هام رو باز کردم و گوشی رو برداشتم "مهدیار بود" _الو سلام -الو سلام خوابالوخااانم،چطوری؟! _خوبم،تو چطوری..؟! _چیزی شده این وقت شب زنگ میزنی؟! -تو خوب باشی من هم خوبم؛ -نه چیزی نشده فقط خواستم بگم بهترین موقع برای نماز شب هست اگر خواستی بلند شُو بخون.. _ان شاءلله، ممنون که بیدارم کردی الان می‌خونم.. -پس دمت گرم، مواظب خودت باش،صبح بخیر.. _التماس دعا،خداحافظ گوشی رو قطع کردم؛ با شنیدن صداش دیگه خواب نداشتم پاشدم و رفتم وضو گرفتم و نشستم پای نماز شب به محض تموم‌شدن "نماز وتر" اذان صبح رو گفتن.. "پس بگو چرا گفت بهترین موقع!" "آدم نماز شب می‌خونه انگار تو آسمون‌ها راه میره" نماز صبح رو به همراه دعای عهد خوندم و رفتم به رخت خواب و دوباره خوابیدم.. ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مامان: -دستت‌دردنکنه لیلاجان،غذا خیلی خوشمزه بود لیلا: -قربونت عزیزم.. _مامان تو نمیای؟! لیلا: -نه کجا بیاد؟! -کمی پیش من بمونه حالا.. مامان: -راست میگه مامان، -من همینجا می‌مونم شما برید.. _باشه‌ پس؛ مهــــــــــــــدیه کجایی رفتیم‌هااااا!! مهدیه که داشت چادرش رو همزمان با اومدنش سر می‌کرد گفت: -اومدم.. رفتیم سوار ماشین شدیم... مهدیار خطاب به مهدیه گفت: -کدوم دوستت؟! مهدیه: -لادن مهدیار: -همون که علی میخواد بره‌ خواستگاری؟! مهدیه: -آره دقیقا.. _جدی؟! _آقاعلی هم می‌خواد ازدواج کنه؟! مهدیار: -لادن‌خانوم‌ رو خیلی دوست داره؛ خانواده لادن‌خانوم‌ هم یک سری شرط‌ها براش گذاشتن اون هم داره شرط‌ها رو انجام میده.. _چه شرط هایی؟! -مثلا گفتن باید خونه داشته باشی -ماشینت از پژوپارس کمتر نباشهـ... _چه سخت،ان‌شاءالله درست میشه.. مهدیه: -همینجا پیاده میشم... مهدیار ماشین رو نگه داشت؛ با مهدیه خداحافظی کردیم‌ و حرکت کردیم سمت بنگاه مهدیار: -هدیه‌اَم! چه قشنگ "میم مالکیت" زد به اسمم _جانم! -من یه خورده پول دارم؛ ولی خونه خیلی گرون هست و شاید نشه یه خونه‌ی بزرگ و .... نگذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: _این چه حرفیه مهدیار؛ ما تازه اول راهیم قربونت برم.. _الان با یک خونه کوچک شروع می‌کنیم؛ چند سال دیگه خونه بزرگتر ان‌شاءالله.. لبخندی از رضایت بهم زد؛ "نمی‌دونست همین که کنارِش باشم برای من کافیه" ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ رفتیم بنگاه،رفیقش بود اولین آدرس رو گرفتیم و حرکت کردیم.. رسیدیم به محله‌ای که خونه‌ای‌ نبود؛ ولی مهدیار دور زد برگشتم‌ سمتش: _چرا دور زدی؟! _آدرس همینجاست که..! -جَوِ محله خوب نبود؛ بعضی اوقات که شیفتم باید امنیت داشته باشی.. دوباره رفتیم بنگاه و آدرس دوم و کلید رو گرفتیم "یه محله کوچک‌ بود، پیچید تو یک کوچه خاکی" ماشین رو پارک کرد، پیاده شدم و رفتم سمتم درب خونه "یه در بزرگ سفیدرنگ" وارد خونه شدم؛ "یه حیاط کوچیک که یک حوض وسطش بود و دورش درخت زیاد داشت" "درب پذیرایی رو باز کردم و رفتم داخل" "یه سالن پذیرایی کوچیک که با اُپن به آشپزخونه‌ی کوچکی وصل بود" "داخل آشپزخونه کابینت بود خداروشکر" "بعد از پذیرایی یه راهرو بود که داخلش دوتا اتاق و یه دستشویی و یه حمام بود" "خونه نقلی و کوچیک" "خونه سفید بود؛ قبلا زندگی می‌کردن ولی خیلی نو بود" جهیزیه‌اَم برای اینجا خیلی زیاد بود ولی مهم نیست.. مهدیار: -خب بدو بریم بقیه خونه‌ها رو هم نگاه کنیم.. _نه دیگه نمیام.. -چـــــــرا نمیای؟! _من همین رو می‌خوام.. -یعنی دوست داری اینجا رو..؟! _آره وااااقعااا عالیه؛ توروخدا همین‌جا رو اجاره کن.. -فکر نمی‌کردم اونقدر زودپسند باشی دختر! -حالا بریم بقیه‌ رو هم ببینیم..! _نمـــــــــیخواااام مگه تو بَدِت میاد از اینجا؟! -نه،اتفاقا جای قشنگیه و مناسب هست.. _پس حرفی نمی‌مونه! _من رو برسون خونه تا وسایل ضروری رو از جهازم جدا کنم تا ان‌شاءلله بیایم خالی کنیم اینجا -الهی من فدات بشم.. -فکر نمی‌کردم اینقدر راحت‌پسند باشی..! _ما اینیم دیگه.. _ان‌شاءالله وسایل رو آوردیم اینجا میریم مشهد.. -چــــشـــــم _الان هم بریم بستنی من رو بدی ببینم.. _والا فکر کرده یادم میره -بازم چـــشـــم ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ سوار ماشین شدیم و رفتیم جلو بستنی‌فروشی؛ مهدیار رفت دوتا بستنی گرفت و اومد داخل ماشین دوتا بستنی رو از دستش گرفتم و گفتم: _وای دستت طلا.. -یکی از بستنی‌ها مال منه‌هااااا.. _عــــمـــــراََ -جدی می‌خوای دوتاش رو بخوری؟! _بــــلــــه، حالام برو برا خودت یکی دیگه بخر.. مهدیار همونجور که پیاده میشد گفت: -خدا عاقبتمون رو به خیر کنه "چقدر دوست دارم اذیتش کنم" خلاصه بستنی‌ها رو خوردیم و من رو رسوند خونه مهدیار: -خونه زیاد کثیف نبود..! -همه سرشون شلوغه بنابراین یک کارگر می‌گیرم خونه رو تمیز کنه و تو هم جهاز رو آماده کن تا ببریم ان‌شاءالله.. _نمیخواد،خودم تمیز می‌کنم -دوست ندارم اذیت بشی؛کارگر می‌گیریم.. _مهدیار خب خونه خودم هست؛ ذوقش رو دارم و می‌خوام خودم تمیز کنم.. -پس اگه اینجوری هست خودمم میام کمکت _ممنونم دلبر جذااااااابم‌،عشق منی بخدااا خم شد و یه بوسی روی گونه‌هام زد و گفت: -وظیفمه،مواظب خودت و خوبیات باش خانومم "انگار داشتم روی ابر‌ها راه میرفتم" "وی دارم از خوشحالی پس میفتم" "وی دارم دیونه میشم" با خوشحالی تمام و خنده‌کنان رو به سمتش گفتم: _همچنین،خداحافظ -خداحافظ از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت درب خونه ‌ نویسنده:
نازنین زهرا...♡: ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ کلید رو انداختم و وارد شدم؛ بابام سر کار بود.. _ســــــــــلام مامان _وااای مامان یه خونه دیدم قرار هست اجاره‌اَش کنیم ان‌شاءالله و من هم اومدم جهاز رو کم‌کم آماده کنیم.. _وااای مامان خونه اونقدررر دوست داشتنی بود که نگوووو.. مامان: -سلام،یه نفس بگیر دختر -مبارکه،مثل اینکه زوود دارید میرید سر خونه زندگیتون‌هااا..! _آره مامان، فقط خونه یک‌ذره کوچیک بود؛ شاید نصف جهازم هم نیاز نباشه که بخوام ببرم؛ فقط وسایل لازم رو می‌برم‌ ان‌شاءالله.. -پس چیکارشون میکنی؟! _فکرش رو کردم؛ یه دختری می‌شناسم که از لحاظ مالی نمی‌تونند جهاز بگیرن‌ و نصف جهازم رو میدم به ایشون‌ ان‌شاءالله.. -خب مادر شاید بعدا بخواهیشون..! _خدا می‌رسونه مامان بعد از عوض‌کردن‌ لباس‌هام رفتم داخل انباری اونقدر ذوق داشتم که می‌تونستم همه رو یک روزِ انجام بدم یک حساب سر انگشتی گرفتم؛ از جهازم یک قالی و یک بخاری و کلی چیز دیگه مخصوصا تزئینی اضافه اومد که جداشون کردم و گذاشتم گوشه‌ی انباری.. تمام وسایل رو گردگیری کردم؛ دیگه توان نداشتم و خودم رو پرت کردم رو تخت.. "گوشیم داره زنگ می‌خوره" چشم‌هام رو باز کردم "مهدیار" _الو سلام،خوبی؟! مهدیار: -سلام خانمم، -پاشو خوابالووو وقت نماز شب هست.. _گرفتی من رو؟! _الان نهایتش ساعت ۱۱ هست.. -خانم من رو نگاه از دنیا عقبه -خانم ساعت چهار بامداد هست.. یهو پریدم نشستم رو تختم: _الــــــــــــــکـــــــــــــــــــی؟! -نه والا.. -پاشو پاشو که نماز شب هست.. _باشه ممنون،التماس دعا _راستی نماز شُکر هم بخون.. -واسه چی؟! _واسه اینکه خدا دختری مثل من نصیبت کرده -آره والا، دختری که پنج،شش ساعت از دنیا عقب هست _خودت رو مسخره کن؛صبحت هم بخیر عزیزم -همچنین مهربانوی من، -در پناه حق "بلند شدم نماز شب و نماز صبح رو به جا آوردم دعای عهد هم خوندم" دوباره رفتم به رخت‌خواب.. پیام از طرف مهدیار: -خانمم..!من امروز کلا شیفت هستم؛ -آخر شب میام،شرمنده بخدا.. "وااای چه بد،الهی بمیرم" "این‌روزها اونقدر شیفت برمیداره که بتونه پول خوبی جور کنه و مرخصی بیشتر بگیره" چشم‌هام رو بستم،سعی کردم بخوابم.. ‌ نویسنده: