نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوهفتم
" از زبان هدیه "
چند ماه گذشته؛
دو ماه باقی مانده به عید..🌱
مهدیار که مشغول پرستاری هست؛
من هم که درسهام رو مجازی میخونم
چون به دانشگاه زیاد علاقه ندارم..
ولی خب دوتامون حلقه صالحین داریم
فاطمه بالاخره ازدواج کرد،
و نارنج هم تو راهی داره انشاءالله
زندگی به روال عادی میگذره؛
تو خونه چیز خاصی نداریم که شام بپزم برا مهدیار
رفتم و یکی از سرویس طلاهام رو آوردم گذاشتم رو اپن تا مهدیار بفروشتش (:
آخه بعد از اینکه ماه قبل ماشینمون رو عوض کردیم یکم قسط داریم که برعکس حقوقِ مهدیار هم این ماه ندادن..
یکم اوضاعمون خوب نیست؛
من هم باید یه کاری کنم دیگه..
به ساعت نگاه کردم،خب الانهاست که برسه..
رفتم لباسهام رو عوض کردم؛
یکم هم آرایش کردم و نشستم..
کلید درب انداخته شد؛
پریدم جلوی درب و گفتم:
_ســــــــــــــــــــــــــــــــــــلام بر مرد زندگی بنده
مهدیار در اوج خستگیهاش لبخندی زد:
-ســـــــلــــام بر ملکهی خونَم..
رفت سمت اتاق تا لباسهاش رو عوض کنه
_نمیدونی که..!
این خونه بدون تو اصلا شور و شوق نداره
-باورت میشه وقتی تو رو میبینم،
خستگیهام یادم میره؟!
سفره رو پهن کردم؛
دستهاش رو شُست و اومد نشست سَرِ سفره
بعد از خوردن غذا سرویس طلا رو دادم بهش..
مهدیار:
-این چیه؟!
_یکم از طلاهام هست،
بفروش و قسطها رو بده انشاءالله
مهدیار لبخندی زد و گفت:
-ولی نمیتونم قبول کنم..
_مهدیار بچهبازی در نیار،
قرار نیست همیشه وضعمون خوب باشه..
_خب شرایط بحرانی هم داریم،
تو این شرایطها هست که باید کنار هم باشیم
_پس میری میفروشی همین که گفتم..
-قول میدم بعدا جفتش رو برات بخرم..
خندیدم و گفتم:
ان شاءلله..
-همین کارها رو کردی که عاشقت شدم
_زبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوهشتم
"صبحها همیشه برای نماز شب بیدارم میکرد"
"هیچ وقت من بیدار نمیشدم"
"همیشه اون بیدار میشد و من رو هم بیدار میکرد"
امشب هم حالم خیلی بد بود؛
فکر کنم سرما خورده بودم
برای اولینبار این موقع بیدار شدم
یه نگاه به ساعت کردم، ۳ صبح بود..
مهدیار رو تخت نبود،لابد رفته دستشویی
بلند شدم برم آشپزخونه قرصی چیزی بخورم؛
از کنار دَرِ اتاق عبادت که رد شدم دیدم صدای هِقهِق گریه میاد..
ترسیدم،ولی خب کسی جز مهدیار نمیتونه باشه
دَر رو باز کردم و رفتم داخل..
یه نیم نگاه بهم کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین و شونههاش لرزید..
من طاقت اشکهای مهدیار رو نداشتم؛
رفتم سمتش، بغل و اشکهاش رو پاک کردم
_مهدیار چیزی شده؟!چرا به من نمیگی؟!
_مگه من زنت نیستم؟!بگو به من چیشده؟!
_بخدا الان سکته میکنم..!!
اشکهاش همینجوری داشت میومد؛
با همون صدای پر بغض گفت:
-هدیه من دیگه نمیتونم تحمل کنم..
_چی رو؟!
_بگوووو به من مهدیار..
-این دنیا رو،نمیتونم
خستم از این دنیای فانی
-دوست دارم برم :((
یک لحظه احساس کردم قلبم تیر کشید؛
اشکهای من هم شروع به ریختن کرد..
روبهروش نشستم و تکیه دادم به دیوار و سرم رو گذاشتم بین زانوهام..
مهدیار:
-بخدا این دنیا دیگه ارزش نداره؛
ما داریم زندگی میکنیم و آقاامامزمان(عج) داره زجر میکشه..
"صدای هقهق خودم رفت بالا"
-من چندین ساااالــــــــه نوکر امامزمان(عج) هستم ولی هنوز ندیدمشون.. //:
-بخدااا سخته....💔
ــــــــــــــ
شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است💔
لب تشنه اگر آب نبیند سخت است💔
ما ذاکر و تویی ارباب💔
#یامهدی
نوکر رخ ارباب نبیند سخت است💔
ــــــــــــــ
اومد جلو؛دستهام رو گرفت تو دستش
با چشمهای خیسِش زل زد تو چشمهام و گفت:
-هدیه میخوام برم..!
-اگه تو راضی باشی و دعا کنی جور میشه میرم انشاءالله
-هدیه،خانمم باور کن سخته..!
-دعا کن برم..
_کجــــا؟!
-عراق،سوریه انشاءالله
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودونهم
مهدیار خودش نفهمید؛
ولی من با همین حرف شاید سالها پیر شدم..
رو به سمتش گفتم:
_برم آب بیارم برات..!
بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه؛
از تو یخچال آب رو برداشتم و ریختم داخل لیوان و سر کشیدم..
"وااااای خدایـــــــــــــــــا"
"احساس میکنم بدنم یخ یخ هست"
"سرم میخواد منفجر بشه"
"قلبم،قلبم داره از جا کنده میشه"
"ولی...!
ولی هدیه...!
تو دختری قوی هستی..!
تو دختر حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) هستی..!
دختر حضرت بودنت رو اینجا باید ثابت کنی انشاءالله..!
همسرت و فدایی دخترش کنی..! "
یک لیوان آب برداشتم،رفتم کنار سجاده نشستم
لیوان رو گرفتم سمتش
مهدیار:
-ممنون
_مهدیار..!
حالا چرا این مدت به من نگفته بودی؟!
-چون پرستارم میخوام به عنوان کادر درمان برم سوریه انشاءالله
-برا رزمندهها اوضاع سوریه اصلا خوب نیست..
-وقتی اینجام سنگینم،
بهت نگفتم چون میترسیدم مخالفت کنی..
_انشاءلله جور میشه بری..
_اگر جایی لازم بود من رو هم ببر تا رضایتشون رو بگیرم ولی خب رضایت اصلی رو حضرتزینب(سلاماللهعلیها) باید بِدَن..
-تو واااااقعااااا مشکلی نداری؟!
_اگر راه داشت خودم هم فدای حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) و اولادش میکردم (:
-قول میدم جا نَمونی..
_اول خودت شهید بشو،
بعد به فکر شهادت من باش
-مَردِ و قولِش..
نماز شب و صبح رو خوندیم و رفتیم خوابیدیم؛
صبح چشمهام رو باز کردم،مهدیار نبود..
بلندم شدم صورتم رو شستم و رفتم داخل آشپزخونه
مثل همیشه سفره صبحونه انداخته بود
یکم خوردم و زنگ زدم بهش..
شمارش رو خودش تو گوشیم ((شهید آینده)) سیو کرده
...
_الو سلام خوبی..؟!
-سلام بانوجان..!
-تو خوب باشی ماهم خوبیم،جانم؟!
_قربونت،میخوام برم خونه بابام اینا..
-باشه برو،
فقط مواظب خودت باش..
...
لباسهام رو پوشیدم و رفتم خونه بابام اینا؛
موضوع سوریه مهدیار رو اصلا به روم نیاوردم..
چند ساعت خونه مامان بودم که مهدیار زنگ زد:
-خانمم..!
-بدو بیا پارک جلویی تا بریم خونه..
_نمیای خونه مامان؟!
-نه فعلا،زحمت نمیدم
بدو بیا دلم تنگِت شده خب
"پنج کیلو قند آب شد تو دلم "
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصد
لباسهام رو پوشیدم و رفتم پارک جلویی؛
همیشه عادت داشتم پایین رو نگاه کنم..
مهدیار هم همینجوری بود
چند دورِ دارم تو پارک میچرخم،
دیگه عصبی شدم و زنگ زدم بهش..
...
_مهدیار من رو گرفتی؟!
_دو ساعته تو پارکم نیستی؟!
-من هم دو ساعته تو پارک دارم راه میرم نیستی؟!
"ای خداااا"
_مهدیار ببین..!
_بیا کنار سُرسُرهها،اونجا وایسادم
"چشمی" گفت و گوشی رو قطع کرد
سرش پایینِ و من رو نمیبینه پسرِ
"بالاخره اومد"
_معلومه کجایی؟!
-ببخشید خب
-واااای دختر چه ُسرسُرههایی،
الان خلوته،سوار بشم..؟!
_پایهاَم *-*
رفت و از سُرسُرهها میرفت بالا و میومد پایین؛
چند نفر اون طرف فکر میکردن مهدیار دیوونست
من هم از حرکتهایی که میرفت دلم ضعف رفته بود
گوشی رو درآوردم و از تمام لحظات فیلم گرفتم ^-^
مهدیار:
-یعنی کی میشه بچههامون رو بیاریم اینجا بازی!
_اولا بچههامون رو نــــــــــه بچمون رو
دوماااا هم صبر کن من تو رو بزرگ کنم بعد به فکر بچه باش
-ببین اهلسنت همه بالای پنج،ششتا بچه دارن؛
شیعههام کلا جمعیتشون داره کم میشه..!
-من نیت کردم به نیت ۱۴معصوم ۱۴تا بچه
از تعجب خندیدم:
_اونقدر حرف نزن،بیا بریم خونه..
_تو حالت خوب نیست پسر
سوار ماشین شدیم و بسمالله..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصد
لباسهام رو پوشیدم و رفتم پارک جلویی؛
همیشه عادت داشتم پایین رو نگاه کنم..
مهدیار هم همینجوری بود
چند دورِ دارم تو پارک میچرخم،
دیگه عصبی شدم و زنگ زدم بهش..
...
_مهدیار من رو گرفتی؟!
_دو ساعته تو پارکم نیستی؟!
-من هم دو ساعته تو پارک دارم راه میرم نیستی؟!
"ای خداااا"
_مهدیار ببین..!
_بیا کنار سُرسُرهها،اونجا وایسادم
"چشمی" گفت و گوشی رو قطع کرد
سرش پایینِ و من رو نمیبینه پسرِ
"بالاخره اومد"
_معلومه کجایی؟!
-ببخشید خب
-واااای دختر چه ُسرسُرههایی،
الان خلوته،سوار بشم..؟!
_پایهاَم *-*
رفت و از سُرسُرهها میرفت بالا و میومد پایین؛
چند نفر اون طرف فکر میکردن مهدیار دیوونست
من هم از حرکتهایی که میرفت دلم ضعف رفته بود
گوشی رو درآوردم و از تمام لحظات فیلم گرفتم ^-^
مهدیار:
-یعنی کی میشه بچههامون رو بیاریم اینجا بازی!
_اولا بچههامون رو نــــــــــه بچمون رو
دوماااا هم صبر کن من تو رو بزرگ کنم بعد به فکر بچه باش
-ببین اهلسنت همه بالای پنج،ششتا بچه دارن؛
شیعههام کلا جمعیتشون داره کم میشه..!
-من نیت کردم به نیت ۱۴معصوم ۱۴تا بچه
از تعجب خندیدم:
_اونقدر حرف نزن،بیا بریم خونه..
_تو حالت خوب نیست پسر
سوار ماشین شدیم و بسمالله..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
نازنین زهرا...♡: #بـسـمربِّالـمـهـدےعـج رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" #قسمتصد
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدویکم
" از زبان هدیه "
_میگم مهدیار!
_یادته قول دادی من رو اسفند ماه ببری راهیان نور؟!
_الان ثبتنامش شروع شده..!
-خب دوتامون رو ثبتنام کن انشاءالله
_جدی؟!
-آره،مرد و قولش
_واااااای عااااشقتم *-*
زنگ زدم به نارنج که مسئول ثبتنام بود،
و اسم دوتامون رو نوشت..
امروز ۱/اسفند بود و حرکت سفر ۱۴/اسفند
مهدیار:
-امشب هیئت هفتگی هست بریم؟!
_آره حتما،انشاءالله
رفتیم خونه،
سفره ناهار رو انداختم؛
صبح غذا گذاشته بودم رو گاز
تا اومدیم غذا بخوریم که گوشیه مهدیار زنگ خورد..
سریع پاشد آماده بشه بره /:
_ناهار چی..؟!
-حالا برمیگردم انشاءالله
_کجا؟!
-خداحافظ
رفت /:
من هم نتونستم غذام رو تنهایی بخورم و ریختم داخل قابلمه
گوشیم رو برداشتم و دوتا پست سیاسی و مذهبی گذاشتم و چرخی هم زدم تو پیج مسیحعلینژاد که نه بهتره بگیم پولینژاد..
ببینم الان داره از چی میسوزه..!!
حیف واقعا |:
اگر یک هفته دخترای سرزمینم روسری نگیرن سر چوب و برن خیابون؛پولینژاد بیدلار میشه و گِدا
والا بخدااا..
کلید در خونه انداخته شد،
مهدیار سریع اومد داخل و رفت سمت اتاق
چمدانش رو برداشت و شروع کرد به چیدن وسایلهاش
_علیک سلام،
_کجااا...؟!
-سلام
-دارم میرم سوریه،
دوساعت دیگه پرواز هست انشاءالله..
با خوشحالی اومد سمتم،
من رو گرفت تو بغلش و گفت:
-لحظههای آخر جووووور شد
-واای خدایا شکررررت
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدودوم
من تو شوک بودم؛
"یعنی چی؟!" "سوریه؟!"
"داعش؟!" "شهادت؟!"
یاد شهادت که افتادم قلبم تیر کشید؛
داشتم خودم رو گُم میکردم..
"برم سمتش که نذارم بره"
چشمم خورد به قاب #یازهرا
"من دخترشم"
نظرم عوض شد...
رفتم داخل آشپزخونه:
یکم غذا ، میوه و تنقلات برداشتم
و گذاشتم داخل چمدانش
مهدیار:
-بابا تفریح که نمیرم!
_همین که گفتم..
_جوراب برداشتی؟!
رفتم و نصف لباسهاش رو انداختم داخل کیفش
مهدیار:
-میدونی اجرت چقدر از من بیشتره؟!
"فقط خدا میدونست تو دلم چی میگذره"
_برا من هم دعا کن!
-چشم،حتمااااا
_صبر کن لباسم بپوشم بیام فرودگاه..
-نمیخواد،نیای بهتره (:
_آخه...!
-آخه نداره..
لباس و پوتینش رو پوشید،چمدانش رو هم برداشت
من هم قرآن و آب به دست فقط نگاهش میکردم..
مهدیار:
-هدیهجان!
-بند پوتینام رو تو میبندی؟!
"ای خداا"💔
"من از تو دلم داغووونم"
"داغونترم نکن"
"ولی..."
قرآن و آبی که تو سینی بود رو گذاشتم کنار؛
رفتم و بند پوتیناش رو بستم ((:
بلند شدم و بغلش کردم،
"ته دلم میلرزید"
"ولی باید مقاوم بود"
از زیر قرآن ردش کردم..
مهدیار:
-خداحافظ
_درپناهحق.یاعلیمدد
آب رو پشت سرش ریختم،در خونه رو بست
به دستهام نگاه کردم داشت میلرزید..
رفتم جلو آینه،به خودم نگاه کردم
صورتم رنگش پریده بود..
کنار آینه عکس من و مهدیار در سفر مشهد بود؛
به لبخندش نگاه کردم
"بغضم گرفت،تنها بودم" :((
رفتم رو تخت،
بالشت رو گرفتم جلو دهنم و تا میتونستم گریه کردم..
"ادامه دارد"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوسوم
خودم رو جمعوجور کردم،
رفتم جلو آینه و اشکهام رو پاک کردم..
شروع کردم با خودم حرف زدن:
"ببین هدیه ناراحتی نداره!
شوهرت رفته از حرم حضرتزینب(سلاماللهعلیها) دفاع کنه
پس غمت برای چیه؟!"
یه نگاه به قاب #یازهرا داخل اتاق کردم؛
لبخند زدم (:
"مادرجان الهی که من خودمم فدای شما و خانوادت بشم" *-*
رفتم که غذا درست کنم؛
تا در یخچال رو باز کردم حالت تهوع بهم دست داد
یه چند روزی بود حال خوبی نداشتم -_-
بیخیال غذا شدم..
رفتم دورکعت نمازشُکر خوندم که شوهرم شده مدافع
بعدش هم لباسهام رو پوشیدم و راه افتادم طرف دارالرحمه یا همون گلزارشهدا {🌹}
توی راه جلو رنگفروشی وایسادم؛
دوتا قلم گرفتم با رنگ قرمز و سفید که قبور شهدا رو ترمیم کنم🌱
داخل رنگفروشی هم حالت تهوع بهم دست داد
ولی به رو خودم نیاوردم..
رفتم سمت گلزار،
یه مداحی گذاشتم برا خودم..
ــــــــــــــ
#لبیکیاحسین
یعنی در معرکه
تا پای جان بمان
بگذر از سَر
#لبیکیاحسین
یعنی نعش پسر
یعنی در این وداع
صبر مادر
(مطیعی)
ــــــــــــــ
کلمهی شهید رو قرمز رنگ میکردم،
و بقیهاَش رو سفید..
دلم گرفته بود،خیلی :((((
آخه من خیلی فاصله داشتم تا شهادت،
من هم شهادت میخواستم{💔}
اونقدر رنگ کردم که رسیدم به قبر رفیقشهید خودم "شهیده نجمه قاسمپور" *-*
تا چشمم خورد به کلمهی "شهیده" زدم زیر گریه
" دخترها هم شهید میشن! "
" پس چرا من نمیشم! "
" آبجی نجمه من کم آوردم "
" من و شوهرم رو برسون به وصال یار "
رنگها رو گذاشتم تو کارتن و به گلزار خیره شدم
شب شده بود و الان دیگه باید رسیده باشه سوریه..
گوشیم زنگ خورد،شماره عجیب غریب بود
جواب دادم:
_الو..!!
مهدیار:
-ســـــــلام بر قشنگترین دختر دنیااا
"وااای خداا مهدیار" ^-^
_ســـــــلام مهدیارم
_واااای چطوووری خوبی؟!
خندیدم و ادامه دادم:
_تو هنوز شهید نشدی؟!
_وااقعااا که
خندید و گفت:
-خیلی خوشِت میادهااا
-میگم خانم قشنگم من چون کادر درمانم سرم شلوغه و اگر دیر به دیر زنگ بزنم ناراحت نشیاااا
_باشه،
فقط مهدیار راهیان چی؟!
_نیستیـــ؟!
-خودم رو به راهیان میرسونم خانمم،
ولی دوباره بر میگردم انشاءالله
_واااقعااا ممنون *-*
-نمیتونم زیاد حرف بزنم،
خیلی دعام کن
-خداحافظ
گوشی قطع شد،
"نشد بهش بگم دوست دارم{♡}"
"نشد بگم درپناهحق"
"چقدر دنیا بیرحمِ"
شاید دلخوشی من همین یه زنگ بود
بیخیال شدم،
قرار بود با مهدیار امشب بریم هیئت
ولی خودم میرم انشاءالله
سوار ماشین شدم و رفتم سمت هیئت؛
یه هیئت خیلی بزرگی بود
و جزء فعالترین تشکیلاتها و هیئتها بودن..
رفتم نشستم تَهِ مجلس،
روضه درباره "حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) بود *-*
"مادرم{💔}"
چشمهام رو بستم،
گذاشتم هر چی میخواد اشک بریزه..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوچهارم
صبح بیدار شدم،
دیشب هیئت خیلی خسته شده بودم..
بابام اینا نمیدونن مهدیار رفته،
حتی لیلا و مهدیه هم نمیدونستن
بهتره فعلا نگم بهشون..
دوباره حالت تهوع داشتم،
خیلی حالم بد بود،فکر کنم مسموم شدم..
بلند شدم رفتم لباسهام رو بپوشم برم دکتر؛
یه لقمه گذاشتم تو دهنم و سوار ماشین شدم..
جلو درمانگاه زدم کنار؛
رفتم تو درمانگاه و نوبت گرفتم
نشستم رو صندلیهای انتظار..
فکرم مشغول شد؛
"اگر مهدیار بود چقدر دور سرم تاب میخورد
و قربون صدقم میرفت"
"ولی نیست چقدر سخت" :((
خانم منشی:
-خانم کیامرزی؟!
_بله،متوجه شدم..
بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم و رفتم داخل
خانم میانسالی بود
دکتر:
-خب عزیزم چه مشکلی داری؟!
_چند روزیِ سرم گیج میره،
دلم درد میکنه،تااازه حالت تهوعَم بیشتر شده
دکتر:
-ازدواج کردی؟!
_بله..!
چشمهاش رو از نسخه گرفت،
و با هیجان بهم نگاه کرد و گفت:
-واااااقعاا؟!
_والا بخدا..
تو نسخه یه چیزی نوشت و گفت:
-برو تست حاملگی بده شاید حامله باشی!
چشمهام به دهنش موند؛
"امکــــــــــــــــــان ندااااره"
"مگه میشه؟!"
دکتر:
-بروو دیگه دختر
بعدش بلند شد و به پرستار گفت:
-از این خانم هم یه تست حاملگی بگیرید لطفا
تو تمام این مدت من تو شووک بودم؛
" من؟! مااادر؟! "
" مهدیار؟! پدر؟! "
" یاخدا! "
تست رو دادم،
پرستار برگهای گرفت سمتم و گفت"
-بفرمائید، بدین به دکتر..
برگه رو گرفتم و رفتم داخل اتاق دکتر؛
یه آقایی هم داخل بودن ولی من اصلا گیج بودم..
خانم دکتر متوجه حالم شد و یه نگاهی به برگه انداخت و گفت:
-خب مامان آینده!
از این به بعد حواست بیشتر جمع باشه
-الان هم برو به باباش خبر بده..
بدون خداحافظی از درمانگاه اومدم بیرون؛
داشتم میرفتم که به مهدیار خبر بدم..!
ولی یهو وایسادم..!
"مهدیار که نیست"
اشک تو چشمهام حلقه زد؛
رفتم سمت خونه و برگه مثبت رو انداختم رو تخت و خیره شدم بهش و یهو زدم زیر گریه..
وسط گریههام شروع به خندیدن کردم
پاک دیونه شدم |:
"این هدیهی خداست"
رفتم سمت گوشیم که به بقیه خبر بدم ولی...
"ولی اگه قضیه بچه رو بفهمن
متوجه داستان مهدیار هم میشن!"
بیخیال شدم؛
مهدیار که هفته دیگه اومد انشاءالله،
قضیه رو باهم به همه میگیم انشاءالله
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوپنجم
" از زبان هدیه "
یک هفته است داره میگذره؛
ولی مهدیار زنگ نزده هنوز!
هر روز میرم سپاه ولی اونها هم خبری ندارن
بعد از خوندن نماز مغربم،
یه دلشوره خاصی افتاده به دلم!
ولی فکر کنم بخاطر بچه هست.
میرم پای دفتر دلنوشتههام؛
امشب فقط یک چیز نوشتم تو دفترم..
"مهدیارم" (:
"قرار بود باهم بریم راهیاننور امسال؟!"
"قولت یادت نره...!"💔
میرم رو تختم،
یه نگاهی به جای خالیش رو تخت میکنم
اشکم خودبهخود گونههام رو خیس کرد..
از یک طرف دلم تنگ شده براش؛
از یک طرف هم خوشحالم که برای اعتقاداتش میجنگه (:
ــ
مهدیار اومد
با همون لباس خاکیش
با همون لبخند همیشگیش *-*
شاخه گلی داد دستم
با همون صدایی که من براش جون میدم
مهدیار:
"سر همهی قولهام هستم"
ــ
از خواب پریدم،رو تخت نشستم؛
این دیگه چه خوابی بود..!
دلم داره شور میزنه،سردرد داشتم
عقلم میگفت "شاید شهید شده"
ولی دلم میگفت "نــــــه،همش یه خواب بود"
گوشیم زنگ خورد؛
"این وقت شب کیه یعنی؟!"
اسم ناری رو گوشیم افتاده
_الو سلام آجی!
ناری:
-هدیه فقط بگوووو مهدیار مدافعحرم نیست..!
_چیزی شده؟!
-جواب من رو بده..؟!
-الان مهدیار کجاااااست؟!!
_رفته سوریه..!
صدای گریهاَش بلند شد
_نارنج بگووو چیشده..؟!
_نارنج تورووخدااا!!
-دارم میام خونتون،
تو بزن شبکه خبر..
رفتم پای تلوزیون،
میترسیدم بزنم شبکه خبر
خدا خدا میکردم اتفاقی نیفتاده باشه!
قلبم داشت هزارتا میزد
زدم شبکه خبر؛
مجری:
-در ساعتی پیش...
عملیات مدافعان حرم در حلب سوریه به کَرَمِ حضرتزینب(سلاماللهعلیها) به پیروزی رسید
-در این عملیات سهتا از رزمندگان به فیض شهادت رسیدند..
"شهیدعلی محمدی"
"شهیدرضالقاییخواه"
"شهیدمهدیارفرخی"
با گفتن اسم مهدیار دیگه هیچی نفهمیدم{💔}
فقط احساس کردم پاهام دیگه جون نداره
جلوی تلوزیون زانو زدم،
فقط به عکس مهدیار توی تلوزیون خیره شدم..
لبخند همیشگیش باعث لبخندم شد (:
"من نباید کم بیارم
شوهرم رو فدای حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) کردم
باید افتخار کنم"
بلند شدم وضو گرفتم
رفتم دورکعت نماز شُکر خوندم..
آرامشی که باید به دست میآوردم رو آوردم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوششم
صدای درب خونه اومد!
ناری بود،در رو باز کردم
فاطمه هم همراهش اومده بود
تا من رو دیدن گریهشون اوج گرفت و اومدن بغلم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
شونههام لرزید و اشکهام ریختن
فاطمه گوشیش رو درآورد و گفت:
-هدیه این رو ببین!
گوشیش رو گرفتم،
ناری با اشاره به فاطمه فهموند کارت اشتباه بوده
ولی برام دیگه هیچی مهم نبود..
به عکس خیره شدم "مهدیارم بود"
دوتا گلوله به چشمش خورده بود
و چندتا هم به پهلوش :((
چشمهاش مثل حضرتعباس(علیهالسلام) شده بود{💔}
یاد حرفش افتادم که؛
"دوست دارم مثل حضرتعباس(علیهالسلام) برای امامحسین(علیهالسلام) برای آقاامامزمانم(عج) باشم"
شکمم تیر کشید
درد زیادی از شکم بهم وارد شد..
_مسکن...!
فاطمه بلند شد بره برام مسکن بیاره
_ناری!
_من حاملهاَم :(
با گفتن این حرفم ناری تکیه داد به دیوار و دستهاش رو گرفت جلو صورتش و شونههاش لرزید
فاطمه هم از قضیه باخبر شد
حال هیچ کدامِمون تعریفی نداشت //:
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوهفتم
نگاه به ساعت کردم،اذان صبح بود
رو به سمت ناری و فاطمه گفتم:
_بچهها دیگه بسه
_حرمت شهید رو نگه داریم؛
بلند بشیم نماز بخونیم
_مهدیار جای بدی نرفته؛
ان شاءلله خودمون هم بریم همونجایی که اون رفته
نماز صبح رو خوندم
_فاطمه..! نارنج..!
_این کلید خونست!
به مامان و لیلاخانوم خبر بدید،
شاید مهمون اومد اینجا..
_من برم یکم بیرون،میام زود انشاءالله
هیچی نگفتن
خوبه که درک میکنن..
از خونه اومدم بیرون،آفتاب زده بود
سوار ماشین شدم و رفتم گلزار شهدا{🌹}
چشمم افتاد به قبری که با مهدیار افتادیم داخلِش
لبخند اومد رو لبهام (:
بعد از خوندن زیارتعاشورا از گلزار اومدم بیرون
رفتم جلوی بستنیبندی که همیشه ازش بستنی میخریدیم
یه بستنی خریدم ولی نتونستم بخورم..
"مهدیار خودت کمکم کن"
"تو که جات خوبه،من رو تنها نزار"{💔}
به ساعت نگاه کردم [۱۰] صبح هست
جه زود گذشت،رفتم جلو خونه..
جلوی کوچه یک بنر بزرگ زدن؛
"شهیدمدافعحرم مهدیارفرخی"
سعی کردم خودم رو کنترل کنم
ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل خونه
شلوغ بود،چند نفر با لباس سپاهی هم بودن
"مامان،بابا"
"علی،لیلا،مهدیه،ناری و فاطمه"
تا من رو دیدن شروع به تسلیت و تبریک گفتن کردن
من هم خودم رو کنترل کردم و با همون لبخند همیشگی جواب دادم..
ناری:
-هدیه چرا گریه نمیکنی؟!
-حالت خوبه؟!
در جوابش فقط لبخند زدم
"آخه مگه مهدیار به آرزوش نرسیده بود!"
_نارنج از حاملگیم کسی چیزی نفهمه!
رفتم تو اتاقمون؛
تمام خاطرات رو مرور میکردم
فکر میکردم اگه مهدیار نباشه من نیستم..
ولی خدا صبر میده..
بازم تنها رفیقم خدا{♡}
زشت بود مهمانها رو تنها بذارم
رفتم داخل پذیرایی..
یکی از سپاهیها رو به سمتم گفت:
-خانم فرخی..!
-امروز عصر براتون ماشین میگیریم برید اهواز انشاءالله؛همسرتون معراج شهدا اونجاست
علی:
-با خودم میان،
-آخه من هم میرم اهواز انشاءالله
ناری:
-من و فاطمه هم میایم انشاءالله
علی:
-پس اگر میشه آماده بشید تا حرکت کنیم..
لیلا بلندبلند گریه میکرد؛
مهدیه هم چادرش رو کشیده بود رو صورتش{💔}
دلم تنگه مهدیاره :((
دوست دارم زودتر ببینمش{♡}
نویسنده: #هـدیـهیخـدا