👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
••••🦋💕🕊 چالش داریم ••••🦋💕🕊 نوع: سین زنی☘ ظرفیت: نمیدونیم😅 جایزه: نفر اول ۱۵۰۰۰پرداحت ایتا😌
خوب بریم برای برنده ها و اهدای جوایز❤️🗣
تشریف بیارید پی وی
@مبارکباشه❤️
حتما به این ایدی بیایید برای دریافت جوایز☺️
بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن...😥
بهمگفت:
براےاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق❤️
حسیندچارشونڪنہ :)
#شهید_احمدمشلب
#شهیدانه
#ڪݪام_شـھید
🌿میگفت:
گرطالبشهـٰادتـۍبدانکهنماز،
خوبهاولباشهوگرنههمهبلدنکهاول
غذابخورند،اولیهدلسیرچتکنند،اول
بخوابند! خلاصهاولهمهکاراشونو
انجاممیدنبعدنمازبخونند..❗️
کسےکهدنبالشهادتهبایداز
تمومِتعلقاتدنیادستبکشه..👋🏼
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدویازدهم
برای تشیع سوار ماشین یک پاسدار شدیم
پشت ماشین گلکاری شدهای که مهدیار داخلش بود در حال حرکت بودیم{🌹}
به بیرون از پنجره زل زدم
"من،دختری که خانوادش و طایفهاَش هیچکی شهدا رو قبول نداشت!
چه جوری شدم همسر شهید؟!"
دوباره این جمله رو لمس کردم
"بعضی وقتها یک اتفاقهایی تو زندگیت میفته که خودتم باورت نمیشه؛فقط صبر کن!"
ناری خیلی نگرانم بود
میگفت"تو یه چیزیت هست که گریه و زاری نمیکنی!"
"نمیدونست من تو خلوتهام دلی از عزا در میارم"{💔}
ماشین متوقف شد و پیاده شدم
نرسیده به گلزار شهدای هویزه سِیلی از جمعیت وایساده بودن به خاطر مهدیار (:
به تابوتش که روی دست مردم حرکت میکرد نگاه کردم
"خوشبهحالت مهدیار
"شدی دردونهی خدا
شروع کردیم پیاده به سمت هویزه حرکت کردن
ناری:
-آجی آخر مجلیسم!
-مثلا تو همسر شهیدی،برو برس به شوهرت!
_من خیلی پیش مهدیار بودم؛
بزار بقیه استفاده کنند
چشمم به تابوت مهدیار بود
"مهدیار!
شاید باورت نشه ولی بهت حسودی میکنم
منم شهادت رو دوست دارم"
یهو یاد حرفش افتادم؛
"اگه شهید بشم نمیذارم جا بمونی!"
لبخند رو لبام نشست (:
مداح هم میخوند
ــــــــــ
از شـــــــام بلا
شهید آوردند...
با شور و نوا
شهید آوردند...
سووی شهر ما
شهیدی آوردند...
یا زینب مدد
یا زینب مدد
ــــــــــ
رسیدیم گلزار شهدای هویزه{🌷}
به آقاعلی گفتم میخوام قبل از خاک شدن ببینمش
از بین مردها ردم کردن و رفتم سمت قبرش
داخلش گلکاری شده بود و ذکرنویسی
یه نگاهی به مهدیار کردم و گفتم:
_بد جاییم نمیری کلک!
"نمیدونم چرا مردم حتی با شوخیکردن من با مهدیارم گریه میکردن؟!" {💔}
"خب شوهرمه،قهرمانه،میخوام شوخی کنم"
رفتم کنار تابوتش نشستم
دستم رو از نوک سرش تا انگشتهای پاش کشیدم
_ماشاءلله،قدبلند هم بودی و نمیدونستم!
_خوشبهحال حوریهای بهشتت
از تابوت فاصله گرفتم
مهدیار رو داشتن میذاشتن داخل قبر :((
یاد یه بیت افتادم
"من به چشــــمان خویشتن
"دیدم که جانم میرود {💔}
مداح فقط میخوند
ــــــــــ
این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
هاشا این که از راه تو
حتی لحظهای بر گردیم
یا زینب{💔}
ــــــــــ
اشکم داشت در میومد
از گلزار اومدم بیرون{🥀}
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدودوازدهم
بعد از مراسم آقاعلی اومد سمتم و گفت:
-کِی برگردیم؟!
_میشه فردا صبح بریم..؟!
سری تکون داد
خوبه که همه درک میکنند (:
با بچهها رفتیم داخل اردوگاهی نزدیک گلزار شهدای هویزه
تا آخرای شب نتونستم بخوابم
بلند شدم،ساعت ۳ بود
جانمازم رو برداشتم و چادرم رو انداختم
و رفتم که برم سمت مزارشهداء
وارد گلزار شدم،
یک نفر سر مزارش بود
"آخه کی میتونه باشه این وقت شب..؟!"
رفتم سمت مزار و چشمم خورد بهش
"امکان نداشت!!!!
"این فردین بود؟!
سلام کرد
رو به سمتش گفتم:
_سلام،
اینجا چیکار میکنی پسردایی؟!
فردین:
-هیچی،تو خوبی..؟!
_ممنون
نشستم پای مزار
شروع کردم قرآن خوندن
فردین:
-هدیه..؟!
_بله!
-مهدیار من رو میبخشه؟!
_برای چی؟!
-برای حرفهایی که زدم بهش،مسخره کردنهام؟!
_اون یه شهید هست؛
اگر بخشنده نبود شهید نمیشد
_ان شاءلله که میبخشه..
سری تکون داد
نماز شبم رو خوندم
فردین هم تو کل این ساعت فقط به خاک مزار مهدیار زل زده بود
فردین:
-خب کاری نداری؟!
-اگه داشتی حتمااا خبرم کن!
_باشه،ممنون،در پناه حق.
فردین رفت،من هم نشستم پیش مهدیار
_وااای مهدیار یادته پسرداییم چقدر مسخرمون میکرد!
_به تو میگفت جوجهآخوند!
_حلالش کن توروخدا
یهو به خودم اومدم
دلم برای خودم سوخت
"من مهدیار رو نداشتم ولی داشتم باهاش میخندیدم
"شهدا زندهاند پس میشنوه و میبینه
_مهدیار من خسته شدم از دنیا از آدماش /:
نه الان که رفتی،نــــــــــه..!
از چندین ماه پیش،دیگه دنیا رو دوست ندارم
میخوام مثل تو پَر بکشم{🕊}
_مهدیار کمکم کن،توروخدا کمکم کن
این بچه رو میبینی؟!بخداا اصلاا یادش نمیفتم |:
_چرا باید اینجوری بشه؟!هــــــــــــــــــــــا؟!
_مهدیار یه چیزی میخوام ولی نمیدونم چی!
دلم گرفته،مهدیار من اصلا بهخاطر شهادتت ناراحت نیستم!فقط دلم برات تنگ میشه{💔}
_حق بده،من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود
پس خودت یه کاریش بکن دیگه
اشکهام رو پاک کردم
چقدر دلم آقاامامزمان(عج) رو خواست یهویی!
یاد حرف یکی از علما افتادم؛
[ هر وقت دلت به آقاامامزمان(عج) تنگ شده
به قرآن نگاه کن و بخون ]
قرآن رو درآوردم و شروع به خوندن کردم:
"بسم الله الرحمن الرحیم"
"یــــــــــــــس...
من همیشه سوره"یس" رو میخونم
علاقم بهش زیاده،نمیدونم چرا!
خوابم میومد
ولی نیم ساعت دیگه اذان بود
سرم رو گذاشتم روی خاک مزارش
_من میخوابم،
نیمساعت دیگه بیدارم کنیهاااااا
_البته اگه سرت با حوریا گرم نیست
چشمهام رو بستم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
نازنین زهرا...♡:
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوسیزدهم
" از زبان هدیه "
چشمهام رو بستم
"مهدیار بود ^-^"
"اومد جلو؛دستهام رو گرفت"
"تو چشمهام زل زد و گفت:
-خانمم،اونقدر حوری حوری نکن!
-من اینجا منتظر تواَم،دارم کارات رو میکنم"
چشمهام رو باز کردم؛
اذان داشت میگفت
"خواب دیدم،مهدیارم بود ^-^ "
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
بلند شدم و رفتم وضوخونه و وضو گرفتم
اومدم دوباره کنار مزار و نماز صبحم رو خوندم
صدای پایی داره میاد؛
برگشتم،آقاعلی بود:
-سلام،خواستم بگم بریم!
-آخه یک ساعت دیگه حرکته!!
سری تکون دادم و پاشدم
چادرم رو تکوندم
"تو دلم ازش خداحافظی نکردم"
"چون شوهرم بود،کنار هم هستیم"
_
با فاطمه و ناری مثل همیشه رفتیم داخل یک کوپه
آقاعلی هم میخواست بره کوپه جدا
رو به سمتش گفتم:
_علیآقا..!
-بله..!
_خواستم بگم خالهلیلا و مهدیه چی؟!
-اونا یه خونه همینجا اجاره کردن و میمونن
_آهان،ممنون
رو به فاطمه و نارنج که هردو دراز کشیده بودن گفتم:
_بچه ها واقعا شرمنده،
شما هم از کار و زندگی افتادین..
فاطمه:
-این چه حرفیه!
ناری:
این چه حرفیه،وظیفه بود
رفتم داخل گوشیم
چشمم خورد به مخاطب "شهیدآینده"
حالا دیگه شهید بود{🕊}
ویراش کردم "شهیدم"{♡}
به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم
تو کل این مدت فقط به این فکر میکردم
"من چرا انقدر آرومم؟!"
"یاحضرتزینب(سلاماللهعلیها)"
__
با بوق قطار بیدار شدم
ناری و فاطمه رو هم بیدار کردم
چادرهامون رو سر کردیم و از کوپه اومدیم بیرون
قطار ایستاد و پیاده شدم
چشمم خورد به بابام؛دویدم و رفتم تو بغلش
"چقدر دلم برای یه تیکهگاه تنگ شده بود"(:
"مامانم هم بود؛رفتم بغلش"
از ناری و فاطمه و علی خداحافظی کردم
سوار ماشین شدیم،حرکت کرد
"درباره شهادت و مهدیار حرفی نمیزدن"
"خوبه که درک میکنن"
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه
مامان:
-مگه غذا نمیخوری؟!
_نه،ممنون
رفتم داخل اتاق؛
چادر و روسریم رو درآوردم
مامان اومد داخل اتاق و رو به سمتم گفت:
-هدیه،تو حاملهای!
-به فکر بچه باش،الان غذات رو میارم
از اتاق رفت بیرون
لباس راحتیم رو پوشیدم
همون قدیمیها که با خودم نبرده بودم
خودم رو به یاد قبلها پرت کردم رو تخت
نویسنده: #هـدیـهیخـدا