سرمارابهدوتاکیسهیزرگرممکن!
سائلخانهاتاینباردعاکمدارد:)
#السلامعلیڪیاحسنبنعلی
🍃 شھیدعباسدانشگر
خدایا...؛
روحمانازبینرفتهسردرگموبازیچه
دنیاییم
توبیدارمانکنتوهوشیارمانکن..!
❣همسفر با شهدا❣
❣سلامبرعاشقانولایت❣
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۷ تیر ۱۴۰۱
میلادی: Tuesday - 28 June 2022
قمری: الثلاثاء، 28 ذو القعدة 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️9 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️11 روز تا روز عرفه
▪️12 روز تا عید سعید قربان
▪️17 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️20روز تا عید غدیر
▪️32تامحرم
▪️82روز تا اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام امام زمانم ❤️
دنیا بدون تو معنایی نداره....
عشق روزگارم....
اللهم عجل لولیک الفرج....
#شهید_چمران:
وقتی عقل عاشق شود
عشق عاقل می شود
آنگاه شهید می شوی🚶🏿♂
————••🕊⃞••—————
‹🎀🔮›
•°
ازین قاب خوشگل ترم مگه داریم😍✨
ظهور_نزدیک_است
•°
🎀🔮¦⇢ #امامزمانــم
🎀🔮¦⇢ #ـفدایۍ_وݪایت
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
سلام عزیزم حروف اول اسمتون چیه؟
آ 👈🏻 ¹⁰صلوات
ا 👈🏻 8 صلوات
ب 👈🏻 ¹⁵صلوات
پ 👈🏻 ⁵ صلوات
ت 👈🏻 ¹⁷ صلوات
ث 👈🏻 ²⁰ صلوات
ج 👈🏻 ²² صلوات
ح 👈🏻 ²⁵ صلوات
خ 👈🏻 ⁹ صلوات
د 👈🏻 ³⁰ صلوات
ر 👈🏻 ³¹ صلوات
ز 👈🏻 ¹⁹ صلوات
س 👈🏻 ³ صلوات
ش 👈🏻 ³² صلوات
ص 👈🏻 ¹⁸ صلوات
ط 👈🏻 ⁹ صلوات
ظ 👈🏻 ³ صلوات
ع 👈🏻 ¹³ صلوات
غ 👈🏻 ¹⁴ صلوات
ف 👈🏻 ² صلوات
ق 👈🏻 ³² صلوات
ک 👈🏻 ¹² صلوات
گ 👈🏻 ²³ صلوات
ل 👈🏻 ¹¹ صلوات
م 👈🏻 ²² صلوات
ن 👈🏻 ²⁶ صلوات
و 👈🏻 ²¹ صلوات
ه 👈🏻 ³¹ صلوات
ی 👈🏻 ³⁷ صلوات
میدونی اگر اینو بفرستی تو
گروه ها چقدر صلوات فرستاده
میشه 😇 پس پیش قدم باش
ثوابش رو تقدیم کن به امام زمان(عج)
#حس_خوب‹.☕️🧸.›↶
بهترین حس های دنیا🌸🧴
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
-یه گوشه دنج و گرم تو خونه خوابیده باشی وقتی بیرون سرده .🐔🌪.
-کسی که دوسش داری هم در مقابل دوست داشته باشه .🐻❄️🍓.
-چهارشنبه باشه و هیچ مشقی نداشته باشی .🐥💙.
-بالاخره اسم آهنگی که توی ذهنت گیر کرده بود رو پیدا کنی .💧🐌.
-امتحانی که فکر میکردی خیلی خراب کردی نمرش رو کامل بشی .🕯🚧.
-خوردن غذا یا خوراکی که چند ساعت قبل داشتی بهش فکر میکردی .🐇🥕.
-گرفتن هدیه های بی مناسبت .🌭🌱.
-بالشتتو بچرخونی و روی سمت خنکش بخوابی .🎟🍧.
-صدای خیلی بلند اهنگ وقتی خونه تنهایی .🚕📀.
-پاهای تازه شیو شده روی ملافه تمیز .🛍💎.
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
اگر ما رو به ۶۷٠برسونین شماره ی امام حسین رو براتون میزارم ☺️زیادمون کنید 😍❤️
۱۶۴۰
بدون هیچ کدی تماس بگیرید وارد کربلا میشید التماس دعا 😍
عمل به قول🌷
هدایت شده از |دختࢪاںــ☀️ــخۅࢪشید|
خوب! خوب!
نوبتے هم باشه نوبت عمل به قولھ🙃
بزرگواران از فرכا قرار با هم هر روز دوڝفحہ از این کتاب زیبا رو بخونیݥ👀🌿
https://eitaa.com/joinchat/3563585649C8c98bf33ea
🦋🍒
ایجاد درخواست پرداخت
با عنوان 670 تایی مون🙂
در حساب یا علے❤
https://pay.eitaa.com/v/?link=zQ64L
💎آیتالله قرائتی:😁
❣در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون حجاب🧕 سخنرانی میڪردم.
💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد:
حاجاقااااااااااااااااا
چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!😫
❣گفتم:
حجاب ، بافته ذهن ما نیست!
حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂
💎گفت:
حجاب اصلا مهم نیست،
چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه.☹️
❣گفتم:
آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!😏
💎گفت: دارم!😊
❣گفتم: نداری😌
💎گفت: دارم☺️
❣گفتم:
ثابت میڪنم
این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎
💎گفت: ثابت ڪن😊
❣گفتم: ازدواج ڪردی؟!😉
💎گفت: نه!😕
❣گفتم:
خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه،
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😉😅
💎فریاد زد: خدا نڪنه😟😶
❣گفتم: دلش پاڪه😌😁
💎گفت:
غلط ڪردم حاجاقااااااا☹️😂😂😂
#خاڪریزخاطرات ✍🏾
-
بهش گفتم منو هم ڪربلا ببر حسین!
گفت ، میدونم اذیت میشے تو مشایه... بزار خودم آبانماه میبرمت...
همون سال حسین شهریورش شهید شد...💔
ولی به قولش عمل ڪرد و همون موقع ڪه گفت منو به ڪربلام رسوند...
یه خانمے تو مراسم تشیع پیڪر حسین ، بهش میگه من یه حاجتی دارم ، حاجت روام ڪن، منم مادرتو به ڪربلا مےبرم...😍
آبان،یا آذر همون سال ، این خانوم حاجت روا میشن و نذرشون رو به شہید و مادرشون ادا میڪنن ♥️
و چشمہاے دیگر از معجزات حسین شہید...🌸
-
#راویمادربزرگوارشهید💚
#شهید_حسین_ولایتی_فر
معروف به شهید معجـــــــزه ســـــــــاز✨
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸
*🦋ای در🕸🕷قسمت۷۱:*
درست حدس زده بودم,محوطه خاکی اردوگاه تقریبا خلوت بود همه به سمت چادربزرگ برای نماز رفته بودند،بدون اینکه جلب توجه کنم ودرحالی که زیرلب ایاتی ازقران را زمزمه میکردم به سمت چادری که طارق را برده بودند رفتم...جلوی چادر یک داعشی بود که داشت سیگارمیکشید ,راهم راکج کردم وپشت چادر رفتم,پشت این چادر ,عقب چادردیگری بود به قسمت وسط چادررسیدم چاقورا از زیرلباسم دراوردم ومشغول بریدن چادرشدم,خیلی محکم بود اما چاقوی من هم تیزبود,اندازه ای که بتوانم ردشوم چادرراشکافتم وخیلی آرام خودم را داخل چادرکشیدم،بااینکه چادرتاریک بود اما سنگینی نگاه طارق ودواسیر دیگر را روی خودم حس میکردم تا داخل شدم یکی از اسیرها گفت:یابسم الله...عباس,طارق,این دیگه کیه؟
محکم گفتم :هییییس ورفتم طرف طارق دستها وپاهاش راباز کردم,چاقورا دادم دستش تا دستهای ان دوتا همرزمش رابازکند.
طارق:ممنون خواهر ,توکی هستی؟
درحالی که داشتم لباسها را بیرون میاوردم گفتم:هیس,چکارداری من کیم ,زودباش دست بقیه راباز کن...
طارق که دست عباس رابازکردوچاقورا دادعباس وامد طرفم وگفت:صبرکن ببینم,صدات چقداشناست،کی هستی؟
روبنده ام رابالا زدم ولباس را دادم دستش....
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
*🦋ای در دام 🕷قسمت۷۲:*
طارق:خدای من ,سلماست...عباس...احمد...این خواهرم سلماست..سلما اینجا چکارمیکنی...
من:داستانش مفصله...زود لباسهاتون رابپوشید,با شالها روی صورتتان رابپوشانید ,دورسری هایی که علامت داعش داره بپوشید ،تفنگ ناریه رادادم دست طارق وگفتم:دنبال من بیاید....
ازهمون راهی که اومده بودم این بار چهارنفری برگشتیم,از ترسم جرأت نکردم جلوی چادررانگاه کنم ,نماز تمام شده بود وجمعیت تک وتوک بیرون امده بودند,به کانکس رسیدیم,ماشین جلو کانکس پارک بود,اشاره کردم به طارق وگفتم برین داخل ماشین ,من الان میام.
سریع داخل کانکس شدم,رفتم سراغ کوله,قران طارق را دراوردم وبغل گرفتم وبه بچه ها گفتم ,بریم جشن واتش بازی...
فصیل رفت کابین عقب کنارعباس واحمد,عمادرااوردم جلو روپاهای طارق نشاندم ,چون روی طارق بسته بود,عماد نشناختش,ولی میدیدم طارق ,عمادراغرق بوسه کرده بود,قران راگذاشتم توبغلش و روکردم عقب وگفتم:فیصل جان این مجاهدها هم باما میخوان بیان جشن...نفس راحتی کشیدم ,تااینجا که خوب پیش رفته بود،سوویچ را چرخاندم که ماشین را روشن کنم,یکدفعه دیدم,ابواسحاق با دومردداعشی به طرفم اشاره میکنند.....میخواستند تا من حرکت نکنم.....
تمام تنم داغ شد...نمیدونستم چکارکنم .....
توکل کردم و....
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋
*پروانه ای در دام عنکبوت قسمت۷۳:*
زیرلب بسم الله گفتم وروبه طارق:خیلی عادی برخورد کنید مسیرش ازطرف چادر نمازهست,احتمالا کاردیگه ای دارد.
ابواسحاق:ببینم مجاهدین,خواهر مجاهد به طرف شهر میرید؟جشن؟؟
من بدون کلامی سرم راتکان دادم.
ابواسحاق:من واین دومجاهدهم میخواهیم برویم جشن ,مشکلی نیست ماهم سوارشویم؟
اشاره کردم به عقب ماشین تا کنارتیربارسوار بشن واونا هم سوارشدن.
نفسم را به شدت بیرون دادم واهسته به طارق گفتم:به دوستات بگو سر پسره راگرم کنن تا ازحرفهای ماچیزی نفهمه,طارق اشاره ای به احمد کرد واوناهم مشغول خوش وبش بافیصل شدند.
اروم به عمادگفتم:عماد, روی بغل طارق نشستی برادرکم...
عماد ناباورانه نگاهی به بالای سرش کرد وخودش رادربغل طارق جا کرد.
طارق اهسته سوال کرد:تواینجا چه میکنی سلما؟؟
عقده دلم واشد وهمراه گریه گفتم:پدرومادر راسربریدند جلوی چشم ماااا,عماد راببین لال شده بعداز چندین روز اسارت پیداش کردم,من ولیلا اسیرشدیم وعمادرا ربودندواوردند اینجا....ابوعمر من ولیلا رابرای کنیزی خرید وچشم طمع به ما داشت,لیلا طاقت نیاورد وخودش راکشت....من ابوعمر رامسموم کردم وکشتم وخودم فرارکردم,یه زن داعشی,مادرهمین فیصل کمکم کردعماد راپیدا کنم و....هق زدم وگفتم...اشک ریختم وگفتم و..
طارق اهسته دستش را روی دستم که روی دنده بود گذاشت ونوازش کرد وگفت:فدات بشم خواهر...توشیرزنی شیرزن...ازاین به بعد تنهات نمیگذارم....
گفتم:نه نه ...من از پس خودم برمیام ,جام پیش ام فیصل امن امنه,توودوستات زودتر فرارکنید....همین ابواسحاق پدرومادرمون راسربرید ومارااسیرکردو...
طارق عقب نگاهی کرد وگفت:اگر امشب نکشمش مرد نیستم... من وتو عماد باهم میمونیییم....
ازخدام بود که باطارق باشم,اما موقعیت جوری بود که اگرباهم میبودیم احتمال کشته شدنمان زیادبود واگر ازهم جدا میشدیم,احتمال نجات همه مان بیشتربود....
من:طارق،برادرم،عزیزم،از
تمام خانواده ام فقط تووعماد رادارم نمیخوام شماراازدست بدهم,من جام تواردوگاه امنه,شما هم بااین لباسا ودانستن راه دررو راحت میتونید خودتون رانجات بدید ,باوجود فیصل وعماد من گاو پیشونی سفیدهستم ,این داعشیا زنان راخیلی میپایند وهمراهی من وعمادباشما مساوی بامرگ هرسه مان است.....
طارق دستم رافشار داد...دیگه نزدیک مسجد بودیم...ایستادم...ماشین راپارک کردم ...
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🦋ای دردام عنکبوت قسمت۷۴:
میدونستم الان وقت خداحافظی ست,الان طارق واحمدوعباس بین داعشیان گم میشن ودیگه نمیدونم ایا دوباره میتونم طارق راببینم یانه...عماد محکم بغل طارق راچسپیده بود وازش جدا نمیشد...
اهسته سرم رابردم کنارگوشش وگفتم:بزارطارق بره ,عمادم....من هستم....طارق میخواد ابواسحاق راتنبیه کند ....اگه ولش نکنی شاید به خطربیافته...تااین حرف رازدم...عماد بغل طارق را رها کرد...دلم میخواست زار بزنم...اخه خدااا چرااااا به چه گناهی...
همه شان پیاده شدند..ابواسحاق تشکر کرد ورفت تا به جشن برسد ومن دیدم طارق وعباس واحمد,سایه به سایه اش رفتندوتا زمانی که درتاریکی گم شدند ,نگاهم به رد رفتنشان خیره ماند,با صدای فیصل به خود امدم:خاله بریم دیگه دارن اتیش بازی میکنن.....
کلی جمعیت امده بود مردمی که به داعش پیوسته بودند برای تماشا امده بودند..
بچه ها جلویم جست وخیز میکردند ومن درافکار خودم غرق بودم
ایا طارق ودوستانش رفتند؟ایا داخل اردوگاه کسی ازفرارشان مطلع شده؟
ذهنم انچنان مشغول بود که نفهمیدم کی جشن تمام شد ظرفی غذادست فصیل وظرفی دست عمادبود
من:عماد ,فیصل کی بهتان غذا داد؟
که یک دفعه یکی از پشت به من زد...
سلما...
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
*🦋ای در دام🕷قسمت۷۵:*
برگشتم پشت سرم ناریه را دیدم که گفت:چیه؟؟توخودت غرقی،غذا برای بچه ها دادم متوجه نشدی ,این برای تو ...
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:توهم اینجا بودی؟گفتی اخرشب میای..
ناریه:کارم زود تموم شد وچون حدس میزدم شما اومده باشید اینجا,منم اومدم...الانم غذاتون رابخورید وبریم که کلی کارداریم.
من:کار داریم؟؟
اخه پیش خودم فکرکردم شایدازماجرای فرار اسیرها باخبر شده ویک برنامه چیده برای پیداکردنشان.
ناریه :اره,خیلی کار دارم,امشب به اندازه تمام عمرم خوشحالم...
من:یعنی به خاطر پیروزی داعش وگرفتن چندتاروستا اینقدرخوشحالی؟؟!
خنده ی بلندی کردواهسته گفت:گوربابای دولت اسلامی وداعش,بریم بالاخره میفهمی..
خیلی کنجکاوشده بودم ,اخه فحش به داعش میداد ,این خیلی جای تعجب داشت..داشتیم حرکت میکردیم که به طرف اردوگاه بریم که ناگهان از گوشه ای صدای همهمه ای بلند شد وبعضی از داعشیها باچوب وچماق به جان مردمی که برای تماشا امده بودند افتادند ومدام ناسزا میگفتند که:خائن را باید گرفت...جاسوسا...بی پدرومادرا و....
ناریه رفت جلو تاببینه چه خبره,بعداز چنددقیقه اومدوگفت:مثل اینکه یک نفر سریک مجاهدراگوش تاگوش بریده,اینا هم داغ کردن ناجور بریم بریم که اینا سزلی کاراشون رامیبینن...وقتی خودشون سرمیبرند حرفی نیست ولی,وقتی سریکی ازاینا بریده میشه,طرف مقابل راوحشی ترین ادم معرفی میکنند..
تودلم خنده ای کردم وگفتم:دستت طلا طارق جان که انتقام پدرومادرمون راگرفتی،شک نداشتم که ابواسحاق به درک واصل شده پس طارق ازمهلکه به سلامت فرارکرده,اخه اگر یکی ازاینا بهشون شک کرده بود یا گرفته بودنشان الان توبوق وکرنا به همه اعلام میکردند.
حرکت کردیم طرف اردوگاه اما ذهنم پراز سوالات کوچک وبزرگ بود...
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🦋ای در دام🕷قسمت۷۶:
نزدیک اردوگاه رسیدیم..
ناریه:یا الله...اینجا چه خبره؟!چرا نگهبانها اینقدزیاد شدن؟
با دیدن ورودی اردوگاه وتعداد داعشیها,قلبم به شدت میتپید واگر کسی میتونست روبنده ام را بالا بزنه وچهره ام راببینه میفهمید که کار کارخودمن است,اهسته نگاهی به عقب وبه فیصل وعمادکردم,میترسیدم که فیصل حرفی بزنه وکارها خراب بشه اما وقتی دیدم,فیصل درحال چرت زدنه خیالم راحت شد.
میخواستیم داخل اردوگاه بشیم که یکی ازداعشیا امدجلو,ناریه روبنده اش را داد بالا وگفت:سلام برادر چه خبره؟
داعشی:سلام ام فیصل...شما کی از اردوگاه خارج شدید؟
ام فیصل:من ظهر بعدازنهار رفتم,الانم ازجشن میام,طوری شده؟؟
داعشی:آهان پس شما درجریان نیستید,عصر سه تا اسیررافضی را اوردند وقراربود فردا قربانیشون کنیم که امشب فرارکردند.
ناریه:عجبببب ,خیالتون راحت حتما داخل اردوگاه هستند ,بااینهمه نگهبانی که اطراف اردوگاه هست,محاله توانسته باشند,خارج بشن...
داعشی:خودمان هم همین را حدس میزنیم,مجاهدان دارن همه جا رامیگردندوراه راباز کرد تا ما داخل برویم.
خداراشکر کردم که ناریه نگفت که ما غروب باماشینش رفتیم وگرنه شاید به من مشکوک میشدند...
نفس راحتی کشیدم که از دست اینا جستم اما نمیدانستم ،من در چنگ عقربی کشنده وماری خوش خط وخال هستم وخودم خبرندارم...
ادامه دارد....
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷