eitaa logo
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
265 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
161 فایل
💕🕊 وخدایی ڪھ بشدݓ کافیسټ 💕🕊 خواستین تࢪڪ کنین برای فرج مولامون صلوات بفرست💕🕊 راه‌ارتباط‌ماوشما‌↯ @HeydarJon کلبه‌شروط‌ما↯ @Rahrovneeshg1401 بگوشیم↯ https://harfeto.timefriend.net/16636088185468
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ مشترک‌گرامی موجودی‌ماه‌رجب‌رو‌به‌پایان‌است لطفا‌هرچه‌زودتر‌به‌خداوند‌مراجعه‌کنید(:
{💔😔} نزاریم‌امساݪم‌مثݪ‌سال‌گذشتہ‌ بدون‌هدف‌وٺلاش‌‌و‌خودسازی بگذره... شاید‌از‌³¹³تا‌یار‌ فقط¹یار‌موندھ‌باشہ‌تا تڪمیل‌بشن‌یارهاۍ‌آقا...! پس‌خودتو‌بساز... 🚯❕
شاید تا به‌حال این سؤال براتون پیش اومده كه جمعه روز فرده یا زوجه؟ جواب این پرسش اینه: جمعه نه فرده و نه زوجه بلكه تركیب فرد و زوجه یعنی روز "فر جه" اللهم عجل لولیک الفرج تعداد جمعه های یک سال 52 تاست. و تعداد روزهای یک سال 365 روز. 🔹 بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه: 365-52=3️⃣1️⃣3⃣ چه پیام زیبایی دارد یعنی ای شیعه و ای منتظر ظـهور!! در روزهای کاری هفته باید کاری کنی که جزء این 3️⃣1️⃣3️⃣ نفر باشی و آنگاه در روز جمعه منتظر ظهور باشی به امید ظهور یار
‌ آقا‌پناهیان: +ان‌شاءالله‌همه‌پسرا‌مزدوج‌بشن...💍 -جمعیت‌همه‌گفتن [الهی‌آااامین]🤲😅 +نگاشون‌کن... مثل‌این‌‌دخترایی‌که‌خواستگار‌ندارن‌ میگن‌الهی‌آمین... :))😜 -جمعیت‌زدن‌زیر‌خنده😂 +پسرا‌باید‌عین‌مرد‌برن‌خواستگاری نه‌اینکه‌بشینن‌تو‌خونه‌ دعا‌کنن‌خواستگار‌بیاد‌واسشون😐😂
🔗 مردم‌آزارمیدونۍ‌کیہ‌⁉️ اونۍ‌کہ↓ با گناهاش🔥 نمیزاره🚫 بقیہ‌زودتر امام‌زمانشون رو ببینن😔🥀
آللهم عجل الولیک الفࢪج🕊💕🕊🦋 8:00 °•°•🦋••°•♥
••°•🦋🕊💕 رفقا ان شالله پࢪداخت ایتا داࢪیم✋ حوالی ساعت 2⃣1⃣✋ همگی انلاین باشین🕊 در این کانال👇🦋 https://eitaa.com/joinchat/1619918987C8756d5e173 ••°•〇➣♥ ‌°•°•🦋°•°•🦋°•🦋
هدایت شده از 🌼دخترانہ مذهبے🌼
پرداخت ایتا همین الان در این کانال @okokzx
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
🦋
این رمان امروز تمام خواهد شد یعنی تا پارت اخر میزارم😄 چون یکم بی نطمی شده بود این رمان رو شروع کرده بودیم و البته خداروشکر که هم مدافع عشق در کانال قرارگرفت و هم این رمان ان شالله از فردا رمان دیگه ای رو شروع میکنیم😄✋
‌👑دࢪحــــــــوالی‌عشــــــــق👑
.: 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #چهل . . بعد از عقد زدم بیرون و
.: 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . خدا میداند و شما نمیدانید😢 خیلی به فکر فرو رفتم😔 اصن یه جور دیگه ای شدم انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد یه حس عجیبی بود حس اینکه داری حس اینکه توی این دنیای شلوغ ... حس اینکه توی این ناملایملایت یکی . صبح 🏙 بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم... 🎒🚶 تصمیم گرفتم که اینقدر بشم😇💪 که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن😐👌 هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی... نمیخواستم تو خونه نشون بدم.😎👌 نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن😔 نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم😕 روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم... هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود😊👌 رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه... اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد📿⚗ راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم😕 فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید...😨 که با چه امیدی پرش کرده بودم😔😥 که لیاقتم رو به نشون بدم😑 داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم... قوی باش مجید😊💪... زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد -سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین...فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه.. -سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم...🙁 یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست...😣 -ببخشید...اصلا حواسم نبود😔 -اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟ -نه...بازم شرمنده😔 -آقای مهدوی؟ -بله؟ -چیزی شده؟😟 -نه چطور -اخه یه جوری هستید -چجوری؟ -مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله😕 -راستش...هیچی ولش کنین😞 -هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم -نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد 😔 -یعنی چی 😦مسابقه کنسل شد؟😱😨 -نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم😞 -بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟😟 -چند روز پیش عقدش بود 😭😞 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
.: 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -چند روز پیش عقدش بود 😭😞 -راست میگید😧چرا اخه.. چی شد یهویی😕 -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین 😔😑 -واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞 -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...😞من رویاهام رو باختم...😢من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیتم پس کی شکست خوردست؟😢 -نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..😕ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😐 -ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞 -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...😐پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه... تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...👌 وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...👌 وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟😳😐 -شاید اشتباه من همین کاراست...😒اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم😞 -بی عرضه بودن و نبودنتون رو مشخص میکنین نه کس دیگه... 😐من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...😕اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم . اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد...💭 برام عجیب بود...😳☹️ کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...🙄 مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو بود و کرده بود...🤔 برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد...😑 زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد...☝️ نمیدونم... 😕 بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی