نمیخوام از این چندشای انگیزشی تفت بدم اما: با همون چشمایی که فکر میکنی زیبا نیستن، چهرهٔ مادرتو میبینی یادت نره که تو با ارزش ترینی:)

با من حرف از تنبلی نزنید دوستان، من همونم که دو ساعته دارم از تشنگی میمیرم اما حتی حاضر نیستم دهنمو باز کنم مامانمو صدا کنم برام آب بیاره.

دیگه کتاب خوندن نمیتونه کمکم کنه، باید کتابو به خونم تزریق کنم

مگه مادر شوهر همون موجودی نبود که وظیفه‌ش چزوندن عروسش بود؟ پس چرا برای عروسش تولد گرفت که فقط بدبختیش بمونه برای ما؟

داره برف میاد... اما اشکال نداره، بچه ها توی کوچه خیلی خوشحالن:)))))))

اوضاع تغییر می‌کنه، همه چی عوض میشه، اگه خودتو بشناسی!

تقدیمی هارو گذاشتم توی این چنل @Anansaf_2 امیدوارم خوشتون بیاد:)

چند دقیقه پیش، با کسایی برف بازی کردم که طی چند ماه پیش حتی بهشون سلام هم نمیکردم

شاید برف اونقدرا هم بد نباشه!

تمام دهه اول و دوم زندگیم، صرفِ کسب تجربه از تک تک اتفاقات و آدمایی که باهاشون برخورد داشتم شد.

شهرمون عروس شده، و من دلم نه برای برف، بلکه برای قهقهه های بچه ها تو کوچه غش میره

تهشم اگر توی مسیری که دارم میرم با مغز بخورم زمین، همونجا میگیرم میخوابم