پرسیدهام ز معنی، او هم خبر نداشت
اصلاً رفاقت من و تو از کجا گرفت؟
#محمد_سهرابی
ز قمی:
«سال بعد»
با چشم شمردمشان. پنج دختر و دو پسر درست روبروی من به ترتیب طوری نشسته بودند که یعنی حالا حالاها برنامه همین است.
قرار است زل بزنند به من که جدیدم برایشان. و یک سال منتظر ورودم بودهاند.
تنها داراییام لبخند بود. دست خدا درد نکند. اگر این دو لب را نداده بود چطور میتوانستم این لحظات نفسگیر را سپری کنم. احساس میکردم دنیا برایم تنگ شده. نه من حرف آنها را میفهمیدم، نه آنها حرف من را.
اگر دو کلمه عربی بلد بودم چقدر سفر برایم شیرینتر میشد. چقدر دنیایم به دنیایشان نزدیک میشد.
چارهای نبود. باید به روش اجدادمان متوسل میشدم.
دفترچه و خودکارم را درآوردم. ارشدشان را فراخوانده و با ایما و اشاره همچون انسانهای اولیه منظورم را فهماندم و خواستم اسمهایشان را برایم بنویسد. به خودش اشاره کرد که یعنی میخواهم اول اسم خودم را بنویسم و نوشت: «حوراء»
با زحمت و مشقت خواستم که سن را هم جلوی اسمش بنویسد. خودکار را چرخاند و اضافه کرد: «۱۱»
دستش را به شانهی کناردستیاش زد و نوشت: «زینب» عدد دو رقمی سن زینب، حالت رمز داشت. سر در نیاوردم به فارسی چند میشود.
اسم سومی را که نوشت، گل از گلم شکفت. برایم جذاب بود. آخر فاطمه را نوشت فاطمة! تازه به عمق سرزمینی که پا گذاشته بودم پی بردم. جلویش عدد ۹ را گذاشت.
بعدی ریحانة ۸
بعدی کوثر ۸
علی را که نوشت عددش همان شکل رمز بود اما تک رقم. باید میفهمیدم علی کدام است و چند ساله، تا تکلیف سن زینب مشخص شود. اشاره کردم علی کدام است؟ علی کمرش را درون متکایی فرو کرده بود. شیطنت از چشمانش میبارید و لبانش خندان بود. حدوداً دو ساله بود، پس زینب هم ۱۲ ساله میشد.
بعدی را نوشت: «محمد» جلویش یک صفر بزرگ گذاشت. شبیه همان صفرهای کلهگندهی معروف خودمان.
بعدی فضة و همان صفر کلهگنده جلویش. با تطبیق دادن اسم و تصویر بچهها متوجه شدم باید منظورش پنج باشد.
اسمها را شمردم. یکی اضافه شده بود. شش دختر و دو پسر.
شب وقت خواب حوراء با دودلی و مکث نزدیکم آمد. نمیدانستم چه میخواهد. خیلی سریع گونهام را بوسید و چیزی گفت که یعنی شب بخیر. خندهام گرفت. محکم بغلش کردم. با دیدن عکسالعملم زینب، فاطمه، ریحانه، کوثر و فضه با خیال راحت به نوبت جلو آمدند. همدیگر را بوسیدیم. آنها به عربی گفتند شب بخیر و من به ایرانی جواب دادم شب بخیر. هر چند که شب بخیر آنها شبیه صبح بخیر ما بود.
این مراسم آخر شبشان را بیشتر در فیلمهای خارجی دیده بودم. هر چه بود در آن غربت که کسی نبود زبانش را بفهمم و زبانم را بفهمد بسیار دلچسب بود.
دیگر خبری از رفتوآمد نبود. یواش برچسبها را درآوردم.
از قبل هدیههایی آماده کرده بودم. دخترانه و پسرانه برای سنهای مختلف.
امسال برنامهیمان این بود که به هدیهها ارزش افزوده اضافه کنیم. تعداد زیادی برچسب خریده بودیم. سایزی که به اندازهی کافی جا داشته باشد. بشود رویش نوشت از طرف چه کسی به چه کسی. تکتک اقوام، معلمها، شهدا و انسانهای تاریخساز ایران و اسلام را لیست کرده بودیم.
بسمالله گفتم و شروع به نوشتن کردم.
به تناسب سن هر کدام، هدیهای جدا کردم و رویشان چسباندم.
صبح موقع اذان یکی از صاحبخانهها بدون صدایی آمد. با متانت جانمازش را پهن کرد. نمازش را در سکوت کامل خواند. روزهای بعد متوجه شدم این روش بیدار کردن عراقیها برای نماز صبح است.
اتاق را ترک کرد که با سینی صبحانه برگردد.
جعبهای که از قبل برای تقدیم کردن هدیهها در نظر گرفته بودم درآوردم. همه را داخلش چیدم. وقتی وارد اتاق شد جلویش گذاشتم و شروع به خواندن کردم.
از طرف ماریا به حوراء
لبخندی از سر رضایت و تعجب بر لبش نشست. با شوق منتظر، نگاهم کرد که ادامه بدهم:
از طرف محبوبه به فاطمه
از طرف محمدعلی به زینب
از طرف احمد به ریحانه
از طرف فرشاد به محمد
از طرف فریور به علی
از طرف فاطمه به فضه
از طرف مریم به کوثر
موقع خروج دو تا از دخترها با چشمهای خوابآلود و هدیه به دست دنبالم دویدند. همدیگر را سخت در آغوش کشیدیم.
به فرصت از دست رفته فکر میکنم و به خودم قول میدهم تا سال بعد که برمیگردم با احترام به روش اجدادم، عربی یاد بگیرم که دوستیمان عمیقتر شود.
زهرا قمی کردی، نویسنده کتاب او عموی من است..
۱۴۰۲/۶/۱۲
کانال انجمن ادبی سرو
این گوگولیای زیبا هم رفته و رسیده دست بچه های عراقی..
دست شون درد نکنه..🌹🌹
هدایت شده از ز قمی
بسمالله الرحمن الرحیم
🔘داستان کوتاه
🔹دیروز شیطان را دیدم .
در حوالی میدان ، بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت .
مردم دورش جمع شده بودند ،
هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند .
توی بساطش همه چیز بود :
غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت .
هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد .
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را .
🔥 شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد .
حالم را بهم می زد ، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم .
انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم ، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند !
😐 جوابش را ندادم .
آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت : البته تو با این ها فرق می کنی .
تو زیرکی و مؤمن .
زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد .
اینها ساده اند و گرسنه .
به جای هر چیزی فریب می خورند ...
از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود .
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت . ساعت ها کنار بساطش نشستم .
تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود .
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم
با خودم گفتم : بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد .
بگذار یکبار هم او فریب بخورد .
به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم .
توی آن اما جز غرور چیزی نبود !!!
جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت .
فریب خورده بودم .
دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود .
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام .
تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم .
می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ،
عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم .
💧 به میدان رسیدم ؛ شیطان اما نبود .
آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل .
اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم
صدای قلبم را ...
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم .
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#کانال_تحلیلی_حامیان_ولایت