اومدبالاسرش‌گفت: این‌همه‌داری‌بهونه‌می‌گیری، چهل‌منزل‌دارےبهونه‌می‌گیری، چی‌می‌خوای؟

آروم‌لباش‌روبازڪرد،گفت: بابام‌رومی‌خوام، گفت:بابامی‌خوای،یه‌بابایی‌نشونت‌بدم، یه‌جای‌سالم‌نداشته‌باشه،نفست‌بندبیاد بخوای‌ببوسیش‌نتونی..

ڪی‌گفته‌من‌یه‌دختراسیرم🖤 خوآب‌خوش‌زشامیا،میگیرم من‌به‌نمایندگی‌ازبچه‌ها دورسرت‌میگردم‌ومیمیرم بابایی،بابایی🌱

گم‌شده‌بودم‌باتوپیداشدم🌱 اومدی‌وصاحب‌بابا‌شدم

منم‌سه‌ساله‌ات‌باباجون‌جانخور فقط‌یه‌کم‌شبیه‌زهراشدم🥀

بابایی‌توکه‌د‌ق‌مرگم‌کردی بابایی‌بگوکِی‌برمیگردی

یادشھدا،توهمه‌جلسات،‌خصوصاًجلسه حضرت‌رقیه‌بایدزنده‌باشه:)

می‌گفت:یه‌هفته‌ازشهادت‌باباش‌گذشت، بهش‌برنامه‌ی‌امتحانی‌دادن، گفتن‌بایدببری‌خونه،بابات‌ببینه،💔🖤 امضاکنه،بعدبیاری‌مدرسه..

دختری‌که‌یه‌هفته‌باباش‌رو ازدست‌داده‌اومدتو‌خونھ، زانوی‌غم‌روبغل‌گرفت، هرچی‌مادرش‌سوال‌میکنه، چی‌شده‌دخترم؟!

به‌کسی‌چیزی‌نگفت! شب‌همه‌بایدبرن‌مهمونی، رفتن‌خونه‌روتنهاخلوت‌کردن، این‌دخترتنهامونده‌بااین‌ کارنامه‌ای‌که‌بایدباباامضاکنه:)🖤

اومدعکس‌باباش‌روبغل‌کرد شروع‌کردگریه‌کردن، -بابامن‌به‌کسی‌نگفتم،باباندارم💔 هرچی‌اومدم‌به‌معلمم‌بگم‌بابام‌شهیدشده روم‌نشد،چیکارمیکنی‌بابا،توبایدامضاکنی،

میگه‌خوابش‌میبره،توعالم‌رویابابامیاد اول‌میادتوحیاط‌خونه