- اولین سفرم به دیار حضرت عشق
«شروع سفر» دوازدهم آبان ۱۴۰۴
ساعت ۱۵ و ۲۵ دقیقهس؛ ما راه افتادیم به سمت ترمینال.
رسیدیم، سوار اتوبوس شدیم و برای اولین بار در این سفر «ماء بارد» نوشیدیم:)
و راه افتادیم به سمت مرزِ مهران.
-
سیزدهم آبان ۱۴۰۴
ساعت ۵ و ۲۲ دقیقهست و ما در مرز مهران هستیم؛
هنوز باورم نمیشه!
هنوز ب ا و ر م نمیشه.
پاسپورتم رو لمس میکنم، با تابلوی خروج از کشور عکس میگیرم و در صف میایستم تا پاسپورتم مهر بخورد.
ساعت حوالی ۶ صبح است ، در ایران وضو گرفتم و نماز صبحم رو در خاکِ عراق اقامه کردم.
و بعد از خوردن اون صبحونه رویایی که آرزوم بود تجربهش کنم (نونِ لوزی شکل عراقی+ پنیر + چای تلخ دلچسب عراقی)تا مقصد خوابیدم (^^)!
مقصد خانهی یکی از دوستانِمون بود ؛ به ابتدای خیابانی که خانهآنها آنجا قرار داشت که رسیدیم ، عمویم به روبهرو اشاره کرد و گفت: اینهم از گنبد حرم حضرت عباس🤍!
در اتوبوس ایستادم و دست ادب روی قلبم گذاشتم و سر خم کردم در برابر عزیزِقلبم...
اولین کسی که دیدم شما بودی یا ابوفاضل :)
تو را دیدمت بعد عمری ، سلام:)
به مقصد رسیدیم و حالا وقت جابهجا کردن وسایل و تهیه نهار و... بود.
پیاده راه افتادیم به سمتِ بینالحرمین ، خونهای که اونجا سکونت داشتیم نزدیک حرم بود و با ۱۰ دقیقه پیادهروی به حرم میرسیدیم...
و خداوندا خداوندا خداوندا چشمانم با شما حرفها دارند!
زبانم حرکتی نمیکند اما چشمانم، چشمانم، چشمانم:)
چشمانم با اشک شوق ، از شما تشکر میکند خالق مهربان من؛
وارد خیابانی شدم که ختم میشد به حرم حضرتعباس...
آخ یا ابوفاضل❤️🩹
به سر زدم به سینه زدم، خواب نیستم؟ خداروشکر که خواب نیستم !
کبوترها رو دیدم که دورتمیگردن (کاش یه کبوتر بودم!)
وقتی بچه بودم مامان میگفت کبوترایی که تو حرم میبینی همون فرشتههان که به شکل کبوتر دراومدن و دارن توی صحن ائمه قدم میزنن:)
یعنی به تعبیر مامان ،منم با ملائک همقدم شدم؟
به بین الحرمین رسیدم وَ .. ؛
شاید فقط گفتنِ «وَ..» کافی باشه:)
حس و حال عجیبی داشت، یهو همهی روضههایی که تا به حال گوش دادی دوباره توی ذهنت پِلی میشه!
و وصف ناپذیرن و چیزی که وصف کردنی نیست رو چطور ازش بنویسم؟
فقط اینکه خدایا شکرت!
شکرت شکرت شکرت سپاسگزارم!
*ادامه دارد..
#سفر_به_دیار_حضرت_عشق
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- کودکی ذوق زده را مشاهده میکنید❤️
قرار شد اول به زیارت حضرتِعباس بریم و بعد امام حسین؛
کفشهامون رو به کفشداری تحویل دادیم و وارد قسمت تفتیش شدیم و بعد حرکت کردیم به سمت ضریحِ علمدار!
بچهها.. حرمِ حضرت عباس «خونه»س :)
یه خونه که دلت نمیخاد هیچوقت ازش جدا بشی
یه خونه که پر از آرامشه ، یه خونهامن
اون خونه که میدونی اونجا هیچکس نگاهِ چپ بهت نمیندازه چون یه مَرد قوی مثل کوه پشتته و حواسش بهت هست:)
همهی آدمای نزدیکِ من میدونن که حضرت عباس جایگاه خیلی ویژهای توی قلبم دارن و من ایشون رو یجور دیگه دوست دارم!
آخ یا ابوفاضل 🤍
یا عباسبنعلی:)
هر قدمی که برمیدارم جگرم بیشتر خون میشه، یعنی اینجا شمشیر زدی؟ اینجا با اسبت راه رفتی؟ اینجا علمداری کردی؟
اینجا عمود آهنین به سرتون زدن؟ اینجا دو دستِتون رو قطع کردن؟ اینجا بود که تیر به چشمتون زدن؟
خدا عذابِ اون لشکرِ سنگدل بیشتر کنه.
و ضریحِ طلاییت رو دیدم ... آخ🤍.
آخ که چقدر دوستت دارم.
چقدر قلبمی روحمی جونمی!
توی صف زیارت ایستادم ؛ چقدر دلم میخواست رویِ ماهتون رو ببینم قمرِبنیهاشم ، چقدر دیر دیدمت ، چقدر دلم میخاد زمان بایسته و فقط نگاهت کنم ، فقط نگاهت کنم...
چقدر به این «عقده دل وا کردن» احتیاج داشتم (چقدر نیاز دارم و نیاز خواهم داشت)، چقدر آغوش ضریح شما آرامشبخشه ، چقدر اینجا بوی عشق میده ، چقدر حال آدم کنار شما خوبه ای عزیزترینِ من!
آخ یا ابوفاضل 💔
کاش اینجا برای من بود! برای خودِ خودِ من ، کاش ضریحت و صحن و سرا ت متعلق به من بود و میتونستم همیشه کنارت باشم ، کاش میتونستم این ضریح رو با خودم به قم ببرم!
کاش سنگِ زیر پای زائرات بودم ، کاش که کاشیِ دیوار حرمت بودم ، کاش یه کتاب زیارتنامه بودم کاش یه تسبیح بود یه مُهر بودم ، کاش یکچیزی بودم که همیشه قراره توی حرم شما باشه! کاش کاش کاش.
من خیلی دوستون دارم، خیلی! من در عین اینکه خوشحالم دارم میبینمتون ، ناراحتم که به زودی قراره این شهر رو ترک کنم... آخ یا ابوفاضل 💔
آخ و آخ و آخ؛
من خیلی خیلی دوستون دارم.
بعد زیارت ، دو رکعت نماز شکر خوندم که خدا منو به محبوبِ روح و جانم رسوند (*که منو طلبید)؛
محبوبِ آرامشبخشِ من امیدوارم خدا عذاب اون سپاه سنگدلی که شما رو زخمی و آزرده کرد و امید شما رو نا امید کرد رو بیشتر کنه؛ الهی آمین.
(خیلی دوستت دارم حضرت عباس عزیزم)
زیارتنامهای برداشتم و شروع کردم به خوندن ؛
*ادامه دارد..
#سفر_به_دیار_حضرت_عشق