.
«من یک روز میمیرم»؛ جملهای بود که این چندشب به دفعات بسیار با خودم تکرار میکردم.
صحبت راجع به مرگ ، غالباً غمانگیزه اما الآن برای من اینطور نبود!
بحثی که ذهنم درمورد مرگ با من راه انداخته بود، به رنگِ مشکی نبود بلکه به سپیدیِ ابرهای آسمان بود! بوی انگیزه میداد و حس اشتیاق برای ادامه دادن و زندگی کردن!
من قرار است یک روز بمیرم ، شاید امروز، شاید فردا، شاید حتی هفته بعد چشمانم را برای خواب ببندم اما در تقدیرم هرگز بیدار شدنی درکار نباشد ، شاید در اثر غرق شدن در دریا و یا شاید در هشتادسالگی بعد از خوردن کیک تولدم رگ های قلبم بگیرند و سکته کنم و بمیرم :)
همه ما یکبار بدون اطلاع قبلی برای آخرین بار به آسمان نگاه میکنیم ، برگ ها را لمس میکنیم ، بر سنگفرش خیابان قدم میزنیم ، از نونوایی نون میخریم ، برای کفش های جدیدمون ذوق میکنیم ، پیشانی مادرمون رو میبوسیم ، به خودمون میرسیم ، پیتزا میخوریم ، موزیک گوش میدیم ، گریه میکنیم ، میخندیم ، تاکسی میگیریم ، تخممرغ عسلی میخوریم ، رفیقمون رو میبینیم ، به گلدون مون آب میدیم ، عود روشن میکنیم و به دودش خیره میشیم ، جلوی آینه شکلک درمیاریم ، زبالهها رو میزاریم دم در ، فیلم میبینیم ، تو حموم با کف های شامپو بازی میکنیم و موهامون رو مدل میدیم ، چایی میخوریم و میمیریم!
حس عجیبی داره نه؟
دقیقاً همین احساسات عجیبه که من رو وند روزه درگیر خودش کرده ، درگیری ای از جنس اشتیاق برای در 'زمان حال' بودن!
این روزها سعی میکنم کمتر با خاطرات گذشته گلاویز بشم و کمتر برای اتفاقات آینده مضطرب باشم.
امروز صورت مادرم را بوسیدم ، لپ پدرم را کشیدم ، موقع پیادهروی به جای موزیک به صدای قدمهام و سنگریزههای زیر کفشم گوش کردم ، برگدرختها رو لمس کردم ، موقع خوردن نهار هیچ فیلمی رو پلی نکردم و بدون فیلم و با آرامش غذا خوردم ، موقع خوندن کتاب خودم را جای شخصیت اصلی گذاشتم و در خیالات غرق شدم ، مدادرنگیامو برداشتم و عین شش سالگیم یه باغ کشیدم با درختای سیب و ابرهای آبی و خورشیدی که از گوشه دفتر نقاشی مستطیلی شکلم اومده بیرون و نور زرد و نارنجیش رو به باغمن میتابونه ، موقع خوردن بستنی میوهای عجولانه و سریع قورتش ندادم ، اینبار دلم میخواست تکتک سلولهای زبونم مزهی ترش بستنی آلبالویی رو احساس کنن!
هرچی از گذشته برام مونده بود و یادآور خاطرات تلخ بود رو جمع کردم و سرساعت نُه شب گذاشتم دم در ، به ملاقات دوستم رفتم و کلی باهاش حرف زدم ، شب شام پختم ، با خواهرم بازی کردم ، اون لباسی که خیلی وقت بود نگهش داشته بودم برای مهمونیای که معلوم نیست کی برگزار بشه رو از کمد دراوردم و پوشیدم ، به سالاد خیارم کلی نمک و آویشن زدم و خوردم، هنذفریم رو گذاشتم تو گوشم و غرق صدای پیانو شدم ...
میدونی من یک روز میمیرم ، و میخام تا اون روز زندگی کنم :)
.
- یگانه.
من هیچ وقت دوست مجازی نداشتم . ولی از وقتی تو کانالت عضو شدم حس کردم می تونم باهات راحت باشم و واقعا حس کسیو بهم دادی که انگار دوست صمیمی ام هست :) حالمو خوب می کنی ✨️
〰〰〰
- :)))
*یه لبخند بزرگ :⟩
خوشحالم که اینطور بوده🫂
˖ درختِ بیستساله𐇲 ˖
من هیچ وقت دوست مجازی نداشتم . ولی از وقتی تو کانالت عضو شدم حس کردم می تونم باهات راحت باشم و واقع
- این پیام پرفسور تسلا›››
زندهم 🥲🤍
*پرفسور تسلا از دوستان مجازی بنده بود که الان شده دوست حقیقی بنده به دفعات بسیار باهم بیرون رفتیم 🤍
˖ درختِ بیستساله𐇲 ˖
- 𝓼𝓸𝓾𝓵 𝓬𝓪𝓻𝓮𝓼𝓼 : *این ویدیو رو که دیدم ، تمام اجزای صورتم لبخند زد :) به یادِ تک تک لحظههایی که شب ،
1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- 𝓼𝓸𝓾𝓵 𝓬𝓪𝓻𝓮𝓼𝓼 :
*𝓣𝓱𝓲𝓼 𝓲𝓼 𝓶𝔂 𝓱𝓸𝓶𝓮! 𝓦𝓱𝓮𝓻𝓮 𝓘 𝓬𝓪𝓶𝓮 𝓯𝓻𝓸𝓶 𝓪𝓷𝓭 𝓘 𝓱𝓸𝓹𝓮 𝓽𝓸 𝓻𝓮𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓽𝓱𝓮𝓻𝓮 𝓪𝓰𝓪𝓲𝓷.
مثلا قرار بود هفته آخر شهریور بریم مشهد:) .. جور نشد.
ولی امام رضا جون ، به خواهرتون خانم حضرت معصومه هم گفتم ، خیلی دلم براتون تنگ شده+ همونایی که خودتون میدونید:)
آره خلاصه! بازم خداروشکر 🤍