هدایت شده از 🇮🇷خادمین مخلص شهر جدید (فازیک)بهارستان🇮🇷
🔅#پندانه
✍️ تعادل، راه رسیدن به حضرت حق
🔹روزی عارف کبیری در خانهاش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت:
چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟!
🔸عارف نگاهی به او کرد و گفت:
خوش بگذران، با شادیات خدا را نیایش کن.
🔹لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت:
چه کنم تا به خدا برسم؟
🔸عارف گفت:
زیاد خوشگذرانی نکن!
🔹جوان تشکر کرد و رفت.
🔸یکی از شاگردانش که آنجا نشسته بود گفت:
استاد بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه!
🔹عارف گفت:
سیروسلوک روحانی و رسیدن به حضور حق مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را بهطرف راست و گاهی بهطرف چپ میبرد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند!
💢به خاطر بسپار که تعادل و میانهروی یگانهراه حصول به خلوت حق میباشد.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی بسیج حوزه ابوذر و ناحیه امام حسین علیه السلام وگردان امام علی علیه السلام شهر بهارستان اصفهان 🇮🇷 کربلایی محمود سلاخ پور التماس دعا 🇮🇷🙏🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از 🇮🇷خادمین مخلص شهر جدید (فازیک)بهارستان🇮🇷
🔅#پندانه
✍️ روحهایی در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری
🔹پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود، گفت:
آقا، پسر شما اینجاست.
🔸پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
🔹پیرمرد بهسختی چشمانش را باز کرد و در حالی که بهخاطر حمله قلبی درد میکشید، جوان یونیفرمپوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود، دید و دستش را بهسوی او دراز کرد.
🔸سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود، در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
🔹پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند.
🔸تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالی که نور ملایمی به آنها میتابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت.
🔹پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند، ولی او نپذیرفت.
🔸آن سرباز هیچ توجهی به رفتوآمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آهوناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژنرسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد.
🔹پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید فقط دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود.
🔸سرانجام پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
🔹وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداریدادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:
این مرد که بود؟
🔸پرستار با حیرت جواب داد:
پدرتون!
🔹سرباز گفت:
نه. اون پدر من نیست، من تابهحال او را ندیده بودم.
🔸پرستار گفت:
پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟
🔹سرباز گفت:
میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود. وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد، تصمیم گرفتم بمانم.
🔸در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای... را پیدا کنم. پسرش امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به او بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟
🔹پرستار در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
آقای…
💢 زمانی که کسی به شما نیاز دارد فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهایی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم، بلکه روحهایی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1478689249C92c984b30e
هدایت شده از 🇮🇷خادمین مخلص شهر جدید (فازیک)بهارستان🇮🇷
🔅#پندانه
✍️ از ثروت عظیمی که خدا بهت داده، درست استفاده کن
🔹از مردی که صاحب گستردهترين فروشگاههای زنجيرهای در جهان است، پرسيدند:
راز موفقيت شما چیست؟
🔸او در پاسخ گفت:
من در خانواده فقیری به دنيا آمدم و چون خود را بهمعنای واقعی فقير میديدم، هيچ راهی جز گداییکردن نمیشناختم.
🔹روزی بهطرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
🔸وی نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت:
بهجای گدايیکردن بيا باهم معاملهای کنيم.
🔹پرسيدم:
چه معاملهای؟
🔸گفت:
ساده است. يک بند انگشت تو را به ۱۰ پوند میخرم!
🔹گفتم:
عجب حرفی میزنيد آقا. يک بند انگشتم را به ۱۰ پوند بفروشم؟
🔸گفت:
۲۰ پوند چطور است؟
🔹با ناراحتی گفتم:
شوخی میکنيد؟!
🔸مصمم گفت:
برعکس، کاملا جدی میگويم.
🔹گفتم:
جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم.
🔸او همچنان قيمت را بالا میبرد تا به ۱۰۰٠ پوند رسيد.
🔹گفتم:
اگر ۱٠هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله احمقانه راضی نخواهم شد.
🔸گفت:
اگر يک بند انگشت تو بيش از ۱۰هزار پوند میارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ درمورد قيمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگويی؟
🔹لابد همه وجودت را به چندميليارد پوند هم نخواهی فروخت!؟
🔸گفتم:
بله، درست فهميدهايد.
🔹گفت:
عجيب است که تو يک ثروتمند حسابی هستی،
اما داری گدايی میکنی! از خودت خجالت نمیکشی!؟
🔸گفته او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.
🔹ناگهان بيدار شدم و گويی از نو به دنيا آمدهام، اما اينبار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزه تولد بهدست آورده بود.
🔸از همان لحظه، گدايیکردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم و رسیدم به این جایی که الان هستم.
🙏🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی بسیج حوزه ابوذر و ناحیه امام حسین علیه السلام شهر جدید بهارستان اصفهان 🇮🇷 کربلایی محمود سلاخ پور التماس دعا 🙏🇮🇷🇮🇷🇮🇷🙏