eitaa logo
ذاکرین آل الله
285 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
312 فایل
( متن اشعار؛سبکها وفایلهای صوتی ایام ولادت و شهادت ائمه اطهار(ع) ومناسبتها ی ملی و مذهبی التماس دعا حاج غلامرضا سالار 09351601259 . شماره جهت ارتباط با مدیر کانال...
مشاهده در ایتا
دانلود
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً ۚ إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ ﴿٨﴾ [و می گویند:] پروردگارا! دل هایمان را پس از آنکه هدایتمان فرمودی منحرف مکن، و از سوی خود رحمتی برما ببخش؛ زیرا تو بسیار بخشنده ای
♦️ بشر حافی و امام کاظم علیه‌السلام روزی امام از کوچه‌های بغداد می‌گذشت. از یک خانه‌ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، می‌زدند و می‌رقصیدند و صدای پای‌کوبی می‌آمد. اتفاقا یک خادمه‌ای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغال‌هایی همراهش بود و گویا می‌خواست بیرون بریزد، امام به او فرمود: « صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟» سؤال عجیبی بود. گفت: از خانه به این مجللی این را نمی‌فهمی؟ این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: «بله، آزاد است، اگر بنده می‌بود که این سر و صداها از خانه‌اش بلند نبود.» حال، چه جمله‌های دیگری رد و بدل شده‌است دیگر ننوشته‌اند، همین قدر نوشته‌اند که اندکی طول کشید و مکثی شد. آقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقه‌ای طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردی؟ گفت: یک مردی مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یک سؤال عجیبی از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است. اگر بنده می‌بود که این سر و صداها بیرون نمی‌آمد. گفت: آن مرد چه نشانه‌هایی داشت؟ علائم و نشانه‌ها را که گفت، فهمید که موسی بن جعفر(ع) است. گفت: کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفش‌هایش را بپوشد، برای این‌که ممکن است آقا را پیدا نکند. پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد: شما چه گفتید؟ امام فرمود: «من این را گفتم.» فهمید که مقصود چیست. گفت: آقا! من از همین ساعت می‌خواهم بنده خدا باشم و واقعا هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد. 📚منبع منهاج الکرامه، علامه حلی، ص۵۹
🔔 شب زنده‌داری در حالات مرحوم شيخ جعفر کبير کاشف الغطاء که از بزرگان علمای قرن سيزدهم ساکن نجف اشرف بود آمده است که در يکی از شب‌ها که برای تهجد و شب زنده‏‌داری برخاست فرزند خويش را از خواب بيدار کرد و فرمود: «برخيز به حرم مطهر مشرف شويم و در آن جا نماز بخوانيم.» چون برخاستن در آن وقت شب برای فرزند دشوار بود در مقام اعتذار بر آمد و گفت: من فعلا آمادگی ندارم، شما منتظر من نشويد بعدا مشرف مي‏شوم. فرمودند: «نه من منتظر شما هستم برخيز آماده شو که با هم برويم.» آقازاده ناچار از جا برخاست وضو گرفت با هم راه افتادند، جلو در صحن رسيدند، مرد فقيری را ديدند که نشسته دست نياز به سوی مردم دراز کرده، آن عالم بزرگوار ايستاد و به فرزندش فرمود: «اين شخص در اين وقت شب برای چه اين جا نشسته است؟» گفت: برای تکدی از مردم. فرمود: «چقدر از رهگذران عايد او مي‏شود؟» گفت: احتمالا يک تومان، مرحوم کاشف الغطاء گفت: «فرزندم درست فکر کن ببين اين مرد برای مبلغ کمی از دنيا در اين وقت شب از خواب و آسايش خود دست برداشته و دست تذلل به سوی مردم دراز کرده، آيا تو به اندازه‏ اين شخص درباره‏‌ی وعده‏‌های خدا درباره‏‌ی شب زنده‏‌داران اعتماد نداری.» که فرموده است: «فَلا تَعلَمُ نَفسٌ مَا اُخْفِيَ لَهُم مِن قُرَّةِ أعيُنٍ جزاءً بِما كانوا يَعْمَلُونَ؛ پس هیچ کس نمی‌داند که به پاداش نیکوکاریشان چه نعمت و لذت‌های بی‌نهایت که روشنی بخش دیده‌است در عالم غیب برایشان ذخیره شده. هيچ‌کس نمی‌داند چه پاداش‌های مهمی که مايه‏‌ی روشنی چشم است برای آنها نهفته است.»(۱) گفته‏‌اند که آن فرزند پاک‌دل جوان از شنيدن اين گفتار پدر زنده‌دل خود چنان تکان خورد که تا آخر عمر از شرف و سعادت شب زنده‏‌داری برخوردار بود و نماز شبش ترک نشد. (۲) 📚منبع (۱) سوره‏ مبارکه سجده، آيه ۱۷ (۲) هزار و يک نکته، علامه حسن زاده آملی، ص ۱۷۴
✅ دست‌گیری امام صادق(ع) ابوبصیر می‌گفت: همسایه‌ای داشتم که از معاونین و همکاران سلطان جور و ستم بود و ثروت زیادی از کنار این سلطان بدست آورده بود و کنیزان و غلامانی داشت و هر شب مجلسی از هواپرستان و عیّاشان تشکیل می‌داد و به لهو و لعب و عیش و طرب می‌گذرانید و چند کنیز آوازه‌خوان و مطرب داشت که می‌خواندند و شراب می‌دادند و می‌خوردند و چون همسایه و مجاور من بود همیشه صدای آن منکرات از خانه او به گوش ما می‌رسید و ما را ناراحت می‌کرد. چندین بار به او گوشزد کردم که صدای ساز و آوازت مرا و خانواده‌ام را اذیت می‌کند، ولی متأسفانه نمی‌پذیرفت. هر دفعه به او اصرار و مبالغه می‌نمودم تا یک روز گفت: من مردی مبتلا و معتادم و اسیر شیطان شده‌ام اما تو گرفتار شیطان و هوای نفس نیستی. اگر وضع مرا به صاحب خود آقا حضرت صادق(ع) بگویی شاید حضرت دعایی کرده و خداوند مرا از پیروی نفس نجات دهد. ابوبصیر گفت: سخن آن مرد بر دلم نشست. صبر کردم تا وقتی که خدمت حضرت صادق(ع) رسیدم و داستان همسایه‌ام را به آن حضرت عرض کردم. حضرت فرمود: «وقتی که به کوفه برگشتی او به دیدن تو خواهد آمد، به او بگو جعفر بن محمد می‌گوید: آن‌چه از کارهای زشت می‌کنی ترک کن من برایت بهشت را ضمانت می‌کنم.» برگشتم به کوفه مردم به دیدنم آمدند او نیز با آنها بود، همین که خواست حرکت کند نگاهش داشتتم وقتی اطاق خلوت شد. گفتم وضع تو را برای آقا امام صادق(ع) شرح دادم حضرت فرمود: «سلام مرا به او برسان و بگو آن حالت زشتت را ترک کن تا من برایت بهشت را ضمانت کنم.» تا این سخن مرا شنید گریه‌اش گرفت. گفت تو را به خدا آقا امام صادق(ع) این حرف را به تو زد؟ گفتم بخدا قسم حضرت فرمودند. گفت پس همین مرا بس است، از منزلم خارج شد پس از چند روز که گذشت یکی را دنبال من فرستاد، وقتی پیش او رفتم دیدم پشت در ایستاده و برهنه است گفت: هرچه در خانه مال داشتم در محلش صرف کردم و چیزی باقی نگذاشتم این‌که می‌بینی از برهنگی پشت درب ایستاده‌ام. من سریع به دوستان مراجعه نمودم و مقداری لباس که او را تأمین کند تهیه کرده برایش آوردم، بعد از چند روز باز پیغام داد مریض شده‌ام بیا تو را ببینم. در مدت مریضیش مرتب از او خبر می‌گرفتم و با داروهایی به معالجه‌اش مشغول بودم، بالاخره یک روز به حال احتضار رسید، در کنار بسترش نشسته بودم و او در حال مرگ بود، در این موقع بی‌هوش شد. وقتی بهوش آمد در حالی‌که لبخند می‌زد گفت: ای ابابصیر صاحبت آقا حضرت صادق(ع) به وعده خود وفا کرد، این را گفت و دیده از جهان بست. در همان سال وقتی به حج رفتم در مدینه خدمت حضرت صادق(ع) رسیدم، در منزل اجازه ورود خواستم، همین‌که وارد منزل شدم هنوز یک پایم در خارج منزل بود که حضرت فرمود: «ای ابابصیر دیدی ما به وعده خود نسبت به همسایه‌ات وفا کردیم.» 📚منبع بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۱۱
♻️ همه‏‌ی موجودات ذکر خدا می‌‏گويند يکی از طلاب می‌‏گويد: شبی برای عبادت از خواب برخاستم ناگاه شنيدم در و ديوار مدرسه، سنگريزه‏‌ها و درختان ذکر می‌گويند، سرگرم تحقيق شدم، هنگامی‌که نزديک حجره‏‌ی آخوند کاشی رسيدم ديدم محاسن شريفش را روی خاک گذاشته و از ديدگانش اشک می‌‏ريزد و می‌‏گويد: «سبوح قدوس رب الملائکة و الروح» در و ديوار مدرسه با او اين ذکر را می‌گويند، فردای آن شب خدمت استاد رسيدم و داستان شب گذشته را به عرض وی رساندم، گفتم: ماجرای ديشب سخت مرا به شگفت آورد، او در کمال سادگی گفت: «تعجب از کار توست که به چه علت گوش تو باز شده و اين صداها را شنيدی تو چه کرده‏‌ای که اين توفيق را پيدا کردی؟» 📚منبع هزارويک نکته، علامه حسن زاده آملی، ص ۱۷۹
🌕 توبه از شراب وقتی که آیه تحریم شراب فرود آمد منادی حضرت رسول اللَّه(ص) ندا داد کسی نباید شراب بخورد. روزی رسول اکرم(ص) از کوچه‌ای می‌گذشتند؛ اتفاقاً یکی از مسلمان‌ها شیشه شرابی در دست داشت وارد همان کوچه‌ای شد که حضرت داشتند می‌گذشتند. تا حضرت رسول خدا(ص) را دید می‌آید خیلی ترسید، گفت الآن است که آبرویم بریزد (زیرا به حضرت خیلی علاقه داشت) گفت خدایا غلط کردم توبه کردم و دیگر لب به خمر و شراب نمی‌زنم فقط مرا جلوی حضرت رسول اکرم(ص) رسوا نکن. وقتی که نزدیک حضرت شد. حضرت رسول اللَّه(ص) فرمود: «در این شیشه چیست؟» از ترس گفت آقا سرکه است. آن حضرت فرمود: «اگر سرکه است قدری در دست من بریز حضرت دست مبارک را پیش برد.» آن مرد هم شیشه را برگردانید یک وقت متوجه شد که مقداری سرکه در دست حضرت ریخته شده. مرد به گریه در آمد و گفت: یا رسول اللّه قسم به‌خدا که در این شیشه شراب بود ولی چون توبه کردم و از خدا خواستم که مرا رسوا نکند خدا هم توبه مرا قبول کرده و دعایم را مستجاب فرموده. حضرت رسول اکرم(ص) فرمود: «چنین است حال کسی که توبه کند از گناهان خود و خداوند متعال تمام سیئات و بدی‌ها و زشتی‌های او را تبدیل به حسنه و خوبی فرماید»: «اولئک یبدّل اللّه سیّئاتهم حسنات.» 📚منبع گناهان کبیره، شهید دستغیب، ج ۲
✔️ توبه‌ی لوطی‌ها يك نفر حاجى مؤمنى كه از ارادتمندان به مرحوم حاج شيخ محمد تقى مجلسى رضوان الله تعالى عليه بود يک روز لوطی‌هاى محل، دورش را می‌گيرند و مى‌گويند امشب مى‌خواهيم به خانه تو بيایيم. حاجى از يک طرف مى‌بيند اگر آنها بيايند با وسایل لهو و لعب مى‌آيند و مشغول فسق و فجور مى‌شوند، از طرف ديگر اگر آنها را رد كند و جواب رد گويد چگونه با لوطی‌ها طرف شود. مرتبا برايش ‍ مزاحمت ايجاد می‌كنند، ناچارا قبول می‌كند. بعد هم سراسيمه خدمت مرحوم مجلسى پناهنده شده و گرفتاريش را ذكر مى‌كند. مرحوم مجلسى فكرى مى‌كند و مى‌فرمايد: «اشكالى ندارد بگو بيايند من هم مى‌آيم.» حاجى جلسه‌ای مهيا می‌كند و شيخ مجلسى زودتر از لوطى‌ها وارد مى‌شود، لوطی‌ها آمدند، همين كه وارد خانه شدند ديدند مرحوم مجلسى در مجلس نشسته. «لوطى باشى» ناراحت شد، الان عيش و لهو و لعب جلوى آقا نمى‌شود كرد و آقا موى دماغش شده با بودن او هيچ كارى نمى‌شود كرد. اجمالا پيش خود خيال كرد حرفى بزند تا مرحوم مجلسى قهر كند برود و آن وقت آنها آزاد باشند. گفت: جناب آقا مگر راه و روش ما لوطی‌ها چه عيبى دارد كه به ما اعتراض می‌كنند؟ مرحوم مجلسى فرمود: «چه خوبى در شما هست كه آنرا مدح كنيم؟» گفت هزارها عيب داريم اما باز نمک شناسيم اگر نمک كسى را خورديم ديگر به او خيانت نمى‌كنيم، تا آخر عمرمان يادمان نمى‌رود، مرحوم مجلسى فرمود: «اين صفت خوبى است ولى آن را در شما نمى‌بينم.» «لوطى باشى» گفت: در اين اصفهان از هركس مى‌خواهى بپرس! ببينيد ما نمک چه كسى را خورده‌ايم كه به او بد كرده باشيم. مرحوم مجلسى فرمود: «خود من گواهى مى‌دهم كه شما همه نمک به حراميد! آيا با خداى خود چه مى‌كنيد؟ اى كسى كه نمک خدا را مى‌خورى و نمكدان مى‌شكنى، اين همه نعمت خدا را خوردن و استفاده كردن و اين جور سركشى كردن و پيروى از نفس و هوى كردن؟! نمک خدا خوردن و نمکدان او را شكستن.» اين كلمات مرحوم مجلسى كه عين واقع و حقيقت بود در همه آنها اثر كرد، سر خجلت به زير انداختند و هيچ سخن نگفتند سكوت مطلق، پس از مدتى همه رفتند، صبح اول وقت «لوطى باشى» در خانه مرحوم مجلسى را كوبيد مرحوم مجلسى در را باز كرد ديد «لوطى باشى» است. گفت: ديشب ما را آتش زدى، ما را آگاه كردى، ما را توبه ده چون از كرده‌هاى خود پشيمانيم، مرحوم مجلسى هم لطف مى‌كند آنها را به عمل توبه و تدارک از گذشته ها وا مى‌دارد. 📚منبع گناهان کبیره، شهید دستغیب، ج ۲
🔶 توبه حسن لاته يادش بخير آن روزهايى‌كه در جبهه بوديم، همه‌اش بياد خدا بوديم، قرآن مى‌خوانديم، نماز شب مى‌خوانديم، مناجات مى‌كرديم، يك حال عجيبى داشتيم، به خدا نزديك بوديم ، بدنبال گناه و معصيت نبوديم ، جمع خوبى داشتيم، دور هم جمع مى‌شديم، زيارت عاشورا و دعاى كميل و دعاى ندبه و دعاى توسل و… مى‌خوانديم، واقعا يادش بخير. يك رفيقى داشتيم كه خيلى آدم خوبى بود، با خدا بود، حال عجيبى داشت، همه‌اش در حال ذكر بود، توى خودش بود، اسمش حسن لاته بود. يك روز آمد تو سنگرم گفت: «حاج آقا يك وصيت‌نامه دارم، دوست دارم شما هم يك توجهى روى آن كنيد اگر مى‌شود همين الان تشريف بياوريد توى سنگرم.» گفتم چشم برويم .آمدم تو سنگرش گفت: «حاج آقا اين وصيت‌نامه من است ولى يك سرِّى بين من و خدا مى‌باشد و شما قول بده تا وقتى كه زنده هستم به كسى بازگو نكنى.» قول دادم، گفت: «حاج آقا من قبل از انقلاب آدم خيلى بدى بودم و از آن لات‌هاى قَهار سرمحله‌ها و همه را مى‌زدم و گاهى اوقات شدت شقاوتم زياد مى‌شد كه بى‌باكانه داخل حمّام‌هاى عمومى زنان مى‌شدم و مشغول گناه و معصيت مى‌شدم و خيلى كارهاى ديگر.» تا اين‌كه انقلاب شد و همه بساط گناه و عرق‌خوارى و مشروب‌خوارى و… جمع شد، بعد هم جنگ شد. يك روز داشتم از كنار مسجدى رد مى‌شدم، ديدم جوان‌هایی كه هنوز صورت‌شان گرد مونزده بود توى صف ايستاده‌اند، گفتم : «آقا براى چه ايستاده‌ايد؟ آيا صف مرغ يا گوشت و روغن و… چيزهاى ديگر است.» گفت: نه اين صف ديدار با خداست . صف عاشقان الى‌اللّه است. اين حرف چنان در من اثر گذاشت كه از خود بى‌خود شدم. به خودم گفتم : اى واى بر تو اى حسن، همه به ديدار خدا مى‌روند و تو هنوز از غافله عقبى، همه عاشق مى‌شوند و تو هنوز خوابى، تاكى مى‌خواهى در گندآب دنيا غرق باشی. خلاصه من هم عاشق شدم تا خدا را ببينم و حال آمدم و از كرده‌هاى خود پشيمانم، توبه كرده‌ام. ناراحتم، الان فهميده‌ام هر كسى كه مى‌خواهد مهمانى حق رود بايد با لباس‌هاى نو و لطيف برود ولى من با بارى از گناه و معصيت هستم، لباس‌هايم آلوده به كثافات دنيوى است. حاج آقا روى بدنم را ببين. يك وقت ديدم پيراهن خود را بالا زد، ديدم روى بدنش عكس زنى را خالكوبى كرده. خيلى ناراحت شدم. گفت حاج آقا كجايش را ديدى، پيراهن پشت سرش را بالا زد عكس مردى را روى كمرش خال‌كوبى كرده‌اند. من خيلى عصبانى شدم گفت حاج آقا كجايش را ديدى، ديدم روى تمام دست و پايش را خال‌كوبى كرده است. من با عصبانيت او را ترك كردم، يك وقت صدا زد حاج آقا راضى نيستم سِرّ مرا به كسى بازگو كنى. من توجهى نكردم و به سنگر فرماندهى رفتم. فرمانده را نديدم، آمدم سنگر خودم رُفقا دورم جمع شدند و هر كدام از درى سخن گفتند يادم رفت كه به حسن لاته سر بزنم. سه چهار ساعت از اين ماجرا گذشت. دوستان يكى‌يكى متفرق شدند، من هم از سنگر خارج شدم كه سرى به حسن لاته بزنم. يكى از دوستان صدا زد حاج‌آقا، حاج‌آقا گفتم: بله. گفت: الان حسن لاته شهيد شد. گفت: يك ساعت پيش سوار ماشين شد كه برود جلوى دپو كه يك وقت خمپاره‌اى از طرف عراقی‌هاى صدّامى توى ماشين مى‌افتد و حسن لاته شهيد مى‌شود، ديدم يك كيسه پلاستيك دستش بود نشان داد گفت: اين هم بدنش است من خيلى جا خوردم. گفتم : حسن شهادت گوارايت باشد، خدا چه كسانى را مى‌برد. كسى كه توبه كند مثل كسى‌است كه تازه از مادر به دنيا آمده باشد، اين با آن همه گناه توبه كرد و شهيد شد. گريه‌كنان بطرف سنگرش آمدم وصيت‌نامه‌اش را برداشتم آوردم ديدم چه عالى نوشته كه سه جمله توجه مرا بيشتر جلب كرد: يكى اين‌كه نوشته بود، مادر ناراحت نشوى، حسن لاته توبه كرد و آخر عاقبت به‌خير شد. دوم اين‌كه در مناجاتش با خدا می‌گفت خدايا بناست بميريم و امّا اى خدا دوست دارم در راه تو شهيد شوم و تو را ملاقات كنم. مى‌دانم گناه زياد كردم، نافرمانى تو را بسيار نمودم، اما بيا و دل اين بنده گنه‌كار خودت را نشكن، چون به اميد ديدار تو آمدم. مرا نا اميد نكن، اى كسى كه غفّار گناهانى و بخشنده ذنوب. سوّم اين‌كه خدايا حال كه بناست بميرم، بدنم را روى سنگ غسال‌خانه بگذارند، اين عكس‌هاى مبتذل روى بدنم هست .بيا و آبرويم را بخر تا مردم بدنم را با اين عكس‌ها روى سنگ غسال‌خانه نبينند، يك نگاهى به بدن سوخته و از هم متلاشيش كردم، ديدم خدا آبروى حسن لاته را خريده و توبه او را قبول كرده و دعايش را مستجاب نموده و عاقبتش را ختم به خير کرده‌است. 📚منبع قصص التوابین، داستان توبه کنندگان، علی میر خلف زاده
🟧 توبه‏ حسن ظاهر در میان یاران پیامبر اکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دست‌برد می‌زد. یک‌بار، هنگامی‌که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند. دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت و بهره‌ای از لذّت و شهوت! سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت: «به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟» از عمل خود پشمیان شد. از دیوار به زیر آمد و خجلت زده به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.» در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه و آله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟» – نه! – حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟ – اختیار با شماست. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود: «برخیز و با همسرت به خانه برو.» جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد. زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟» جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟» زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است.» 📚منبع عرفان اسلامی، حسین انصاریان، ج ۸، ص ۲۵۴
❇️ شرح حال فضیل عیاض(ره) فضیل بن عیاض مرد بزرگی بوده. او سال‌ها در بیابان‌های خراسان یک چادری داشت و در آن به عبادت مشغول بود؛ نماز و روزه و … چند شاگرد هم داشت که به دستور او هر قافله‌ای از آنجا عبور می‌کرد این شاگردها می‌رفتند و قافله را می‌دزدیدند و غارت می‌کردند و بدین منوال روزی شاگردان و استاد تامین می‌شد. روزی یک نفر آمد و گفت ای فضیل من از تو تعجب می‌کنم که هر وقت تو را می‌بینم مشغول نماز و روزه هستی، از طرف دیگر این افراد تو مردم را قتل و غارت می‌کنند و برای تو پول می‌آورند. این‌ها چطور باهم می‌سازد؟ این اجتماع ضدّین است. فضیل برای او این آیه را خواند: «وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحًا وَآخَرَ سَيِّئًا عَسَى اللَّهُ أَن يَتُوبَ عَلَيْهِمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ.» (۱۰۲ توبه) یک روز قافله‌ای از آن‌جا می‌گذشت و پیرمردی مقداری پول و طلا داشت. او از ترس غارت فضیل و یارانش پول‌ها را به چادرِ در میان بیابان آورد و نمی‌دانست که این چادر برای فضیل است. دید یک نفر به لباس زهد و اهل تقوا مشغول عبادت است. گفت این کیسه پیش تو امانت باشد تا بعد. رفت. وقتی برگشت دید قافله را دزد زده و هرچه داشتند برده‌اند و دست و پای زن و مردها را بسته‌اند و روی زمین رها کرده‌اند. به سراغ آن چادر رفت تا پول خود را از آن آقا بگیرد که دید همه دزدها با اموال دزدی شده در چادر هستند و این آقای بزرگ سهم خودش را برداشته و دارد بقیه را تقسیم می‌کند. تا چشم فضیل به پیرمرد افتاد به او اشاره کرد که پولت آن‌جاست برو بردار. این دزدها به فضیل گفتند ما در قافله درهمی پیدا نکردیم تو چطور این کیسه زر را از دست دادی و به صاحبش برگرداندی؟ او گفت: این به ما حسن ظن پیدا کرد و بر این اساس ما را امین می‌دانست و من نخواستم خلاف حسن ظن او با او رفتار کنم. فضیل گاهی می‌گفت: من بالاخره باید توبه کنم تا خدا از گناهانم بگذرد. ما خیلی جنایت می‌کنیم ولی خدا بالاخره باید از گناهان من بگذرد. تا این‌که عاشق دختری شد و نیمه شب برای تصاحب او از دیوار خانه آنها بالا رفت. روی پشت‌بام دید کسی قرآن می‌خواند و این آیه به گوشش رسید: «أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّه؟» (آیه ۱۶ سوره حدید) سریع گفت: «آنَ، آنَ واللهِ قد آنَ؛ رسید، رسید، به خدا وقتش رسید.» برگشت و توبه کرد. روز و شب گریه و تضرع و رفتن سراغ مردم برای حلالیت و … سپس آمد مدینه و خدمت امام صادق(ع) رسید و از اصحاب خاص آن حضرت شد. از اولیای خدا شد. 📚منبع سالک آگاه، علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، ج۱
🔺 شرح حال پسر فضیل عیاض(ره) فضیل عیاض پسری داشت به نام علی که از خود او هم حالات عجیب‌تری داشت. نقل شده که در جوانی کنار زمزم ایستاده بود که یک نفر این آیات قرآن را خواند. او پس از شنیدن این آیات صیحه‌ای زد و افتاد و جان داد: «وَتَرَى الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفَادِ – سَرَابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرَانٍ وَتَغْشَى وُجُوهَهُمُ النَّارُ.» (ابراهیم ۴۹ و ۵۰) «و (در آن روز) بدکاران را زیر زنجیر (قهر خدا) مشاهده خواهی کرد. (و بینی که) پیراهن‌های از مس گداخته آتشین بر تن دارند و در شعله آتش چهره آنها پنهان است.» 📚منبع سفینةالبحار، شیخ عباس قمی، ج۷، ص۱۰۳