eitaa logo
ذاکرین آل الله
297 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
320 فایل
( متن اشعار؛سبکها وفایلهای صوتی ایام ولادت و شهادت ائمه اطهار(ع) ومناسبتها ی ملی و مذهبی التماس دعا حاج غلامرضا سالار 09351601259 . شماره جهت ارتباط با مدیر کانال...
مشاهده در ایتا
دانلود
🟤 گر تو نمی‌پسندی، تغییر ده قضا را مرحوم آیت‌الله طهرانی – قدس سره – می‌فرمودند: مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی از عرفای نام‌دار و از صاحبان نفس، ذوالإقتدار و مرجع اهل و دیار و ملاذ اقارب و اغیار بود، و در قريه كبودر آهنگ (چند فرسخی همدان ) به تربیت و تهذیب شاگردان و سالكان اهتمام می‌ورزید. روزی جمعی از اراذل و اوباش منطقه به تحریک بعضی از مخالفين و معاندین آن بزرگوار تصمیم می‌گیرند او را بیازارند، و مجلسی جهت عیش و نوش فراهم می‌سازند و ایشان را به آن مجلس دعوت می‌کنند. مرحوم کبودر آهنگی شب هنگام به آن محفل وارد می‌شود و می‌بیند که اراذل قریه همگی در آنجا جمع می‌باشند، پس از اندک زمانی بساط عیش فراهم می‌شود و و پذیرایی از مهمانان آغاز می‌شود. در این هنگام درب اطاق باز می‌شود و زنی برهنه با جام شراب وارد مجلس می‌شود و به یک یک از مهمانان کاسه‌ای از شراب می‌نوشاند، تا اینکه می‌رسد به مرحوم حاج میرزا جعفر و کاسه را از جام پر کرده به ایشان تعارف می‌کند. مرحوم کبودر آهنگی سر خود را به زیر انداخته بودند و در تمام این مدت، اصلا به اطراف توجه نکرده بودند و لذا هیچ اعتنائی به آن زن ننمودند. آن زن دوباره تقاضای خود را تکرار کرد و در حالی که می‌رقصید و به سمت ایشان حرکت می‌کرد، می‌خواست خود را به ایشان خیلی نزدیک کند تا بیشتر موجب تأدی ایشان شود، و وقتی دید ایشان توجهی نمی‌کند قدری عقب رفت و باز شروع به رقصیدن کرد و در حالی که متوجه آن مرحوم بود این مصرع را خطاب به ایشان قرائت کرد: «گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را» در این وقت مرحوم کبودر آهنگی سر خود را بلند کردند و فرمودند: «تغییر دادم!» یک مرتبه این زن فریادی کشید و جام شراب را بر زمین کوفت و به دنبال پارچه‌ای می‌گشت که خود را بپوشاند؛ یک مرتبه چشمش به پتویی افتاد که کنار اطاق روی زمین پهن شده بود، به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پیچید و با شتاب از اطاق خارج و از درب منزل بیرون رفت و دیگر آن زن را کسی مشاهده نکرد. مرحوم کبودر آهنگی از جای خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نیز از کرده خود پشیمان و نادم گشتند و به دست آن مرحوم همگی توبه نمودند و از زمره شاگردان سلوکی ایشان درآمدند. پس از این جریان روزی شخصی به آن مرحوم گفت: آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به کجا رفت؟ ایشان فرمودند: «به رجال الغيب و اوتاد ملحق شد و دیگر کسی او را نخواهد دید.» 📚منبع سالک آگاه، علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، ج ۱
❇️ اهمیت رضایت مادر نقل شده که پیامبر گرامی اسلام(ص) بر بالین جوانی که در حال احتضار بود حاضر و شهادتین را به او تلقین کرد، ولی جوان نتوانست آن را بگوید. حضرت پرسید: «آیا او مادر دارد؟» زنی که نزد او بود عرض کرد: بلی، من مادر او هستم. فرمود: «آیا بر او غضبناکی؟» گفت: شش سال است با او حرف نزدم. پیامبر رحمت(ص) از او تقاضا کرد که از جوانش راضی شده و از او درگذرد. مادر نیز تقاضای حضرت را پاسخ داد و به محض رضایت، زبان جوان به کلمه توحید باز شد. 📚منبع گناهان کبیره، شهید دستغیب، ج۱، ص۱۲۸
مناجات امیرالمومنین(ع) از نگاه ابودردا ابودرداء می‌گويد علی ابن ابيطالب عليه‌‏السلام را در نخلستان بنی نجار ديدم که از دوستانش کناره گرفته و از همراهانش مخفی شده در ميان انبوه نخل‌‏های خرما پنهان شده، جويای آن حضرت شدم ناگاه صدای حزينی شنيدم و نغمه‏ اندوهگينی که او مي‏گفت: «بارالها چقدر از خطاها را ناديده گرفتی از مقابله کردن با کينه توزی، چقدر گناهان را به کرمت پوشاندی، بارالها عمر من در نافرمانی طولانی شد و بزرگ شد در نامه عمل من گناهانم، پس به جز بخشش تو به چيزی اميدوار نيستم و من جز از رضوان و خوشنودی تو اميدی ندارم.» ابودردا گفت صدا مرا سرگرم کرد و دنبال صدا رفتم ناگاه ديدم علی ابن ابيطالب عليه‏‌السلام است. خود را پنهان کردم، درختان زياد حرکت مرا پنهان کرد، پس حضرت چند رکعت نماز خواند در دل شب تاريک، بعد سرگرم دعا شد و از مناجاتی که می‌کرد اين بود که می‌گفت: «بارالها فکر در بخشش تو می‌کنم، گناهان در نظرم آسان می‌‏شود. بعد بزرگی و سخت‌گيری تو را يادآور می‌شوم، بلاهايم بر من بزرگ می‌‏شود.» سپس فرمودند: «آه اگر من بخوانم در نامه‏ عملم گناهانی را که فراموش کردم و تو آنها را نوشته‌‏ای، می‌‏گویی بگيريد او را. پس وای بر حال گرفتاری که فاميل و خويشانش نمی‌‏توانند او را نجات دهند و قبيله‌‏اش هم نمی‌‏توانند نفعی به او برسانند.» بعد فرمود: «آه از آتشی که کبدها و کليه‌ها را پخته می‌کند، آه آه از آتشی که دست و پا و پوست سر را می‌‏کند و می‌‏برد، آه از شدت حرارت جهنم، بعد گريه‏ زياد کرد. نه از او صدایی شنيدم و نه حرکتی در وی ديدم، با خود گفتم به واسطه‏ بيداری خواب بر او چيره شده، خوب‌است او را برای نماز صبح بيدار کنمُ حرکتش دادم تکان نخورد دورش کردم دور نشد. گفتم «إنا لله و إنا إليه راجعون» به خدا علی ابن ابيطالب در گذشت، با حال گريه به طرف خانه‏‌اش آمدم، حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: «ابودردا در چه حالی علی را ديدی؟ داستانش چيست؟» قصه را عرض کردم. فرمود: «به خدا ای ابو‏دردا! آن حالت غشوه‏ از خوف خدا است.» بعد آب آوردند به صورتش پاشيدند به هوش آمد به من نگاه کرد ديد گريه می‌کنم. پرسيد: «چرا گريه می‌‏کنی ای ابي‏درداء؟» گفتم: برای تو. فرمود: «چگونه‌ای ابي‏درداء، اگر مرا ببينی خوانده می‌‏شوم به‌سوی حساب و اهل گناه يقين دارند به عذاب و برانند مرا فرشتگان درشت خو به سوی شراره آتش سخت و در برابر پادشاه قهار بايستم.» 📚منبع بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۴۱، ص ۱۱
🟩 توبه نصوح نصوح مردی بود شبیه زن‌ها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی می‌کرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش می‌کرد و هم برایش لذت‌بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده‌بود اما هر بار توبه‌اش را می‌شکست. روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گران‌بهایش همان‌جا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همان‌جا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه‌اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده‌بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. در یکی از روزها همان‌طور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا می‌کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به این‌جا آمده‌است، بایستی من از آن نگه‌داری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگه‌داری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آن‌ها بهره‌مند می‌شد. روزی کاروانی راه را گم کرده‌بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آن‌جا افتاد، همین‌که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آن‌ها شیر داد، به‌طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آن‌ها نشان داده و آن‌ها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه‌ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم‌کم آن‌جا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آن‌جا می‌آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می‌نگریستند. رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: «من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی‌آید ما می‌رویم او را ببینیم. شاه با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین‌که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.» بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده‌بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من‌است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیرمنقول را با او نصف کنند. آن شخص به دستور خدا گفت: «بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده‌است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده‌ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه‌ات بود که بر تو حلال و گوارا باد.» و از نظر غایب شد. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، «توبه نصوح»گویند. 📚منبع خلاصه شده از کتاب انوار المجالس، شهرابی اردستانی، ص ۴۳۲
🟠 مهر مادر و بی‌مهری فرزند جوانی بسیار مغرور بود که همواره مادر خود را رنج می‌داد. بی‌مهری او به مادر به جایی رسید که روزی مادر خود را به خاطر پیری و ضعف به دوش گرفت و بالای کوه برد و در آن‌جا گذاشت تا طعمه درندگان بیابان شود! هنگامی‌که مادر را در آن‌جا رها نمود از بالای کوه سرازیر شد تا به خانه برگردد، مادرش در این فکر افتاد که مبادا پسرم در مسیر پرتگاه از کوه بیفتد و بدنش خراش بردارد و یا طعمه درندگان گردد برای پسرش چنین دعا کرد: «خدایا پسرم را از گزند درندگان و حوادث حفظ کن تا به سلامت به خانه‌اش برگردد.» از سوی خداوند به موسی(ع) خطاب شد: «ای موسی! به آن کوه برو و منظره مهر مادری را ببین!» ببین مهر مادر چه‌ها می‌کند جفا دیده اما دعا می‌کند موسی(ع) به آنجا رفت، وقتی مهر مادری را دریافت احساسات آن حضرت به جوش و خروش آمد که به‌راستی مادر چقدر مهربان است در آن هنگام خداوند به او وحی کرد: «ای موسی(ع) من به بندگان خود مهربان‌تر از مادر هستم.» 📚منبع داستان‌هایی از لطف خدا، مهدی صاحب هنر، ج ۱، ص ۱۰۷
🌸 خدای ارحم الراحمین در میان بنی‌اسرائیل، جوان فاسقی بود که اهل شهر از فسق و فجور او به تنگ آمده بودند و از دست او به پروردگار خود شکایت کردند. خطاب الهی به موسی(ع) رسید که آن جوان گنه‌کار را از شهر بیرون کن که به واسطه او آتش غضب الهی بر اهل شهر نازل آید، موسی(ع) او را به روستایی تبعید کرد. خطاب آمد که او را از آن روستا نیز بیرون کن، او را از آن‌جا نیز بیرون کردند، آن جوان رفت به کوهی که در آن انسان و حیوان و نه زراعتی بود. بعد از مدتی در آن غار مریض شد. نزد او کسی نبود که از او نگه‌داری کند صورتش را روی خاک گذاشت و گفت: «خدایا اگر مادرم بر بالینم حاضر بود هر آینه بر غربت من ترحم و گریه می‌کرد و اگر پدرم بر بالینم بود بعد از مردنم مرا غسل می‌داد و کفن می‌کرد و به خاک می‌سپارد اگر زن و بچه‌ام در کنارم بودند برایم گریه می‌کردند.» سپس گفت: «خدایا مرا از رحمت خود ناامید نفرما و چنانچه قلبم را از دوری خاندانم سوزاندی مرا به خاطر گناهانم به آتش غضب مسوزان.» ناگاه خداوند ملکی به صورت پدرش و حوریه به صورت مادرش و حوریه‌ای به شکل همسرش و غلامانی به صورت فرزندانش فرستاد تا در کنارش بنشینند و برای او گریه کنند. جوان گمان کرد که آن‌ها پدر و مادر و زن و فرزندانش می‌باشند با دلی خوش و نهادی امیدوار، چشم از این جهان فروبست. آن‌گاه خطاب به موسی(ع) رسید: «ای موسی! شخصی از اولیا و دوستان ما در فلان‌جا از دنیا رفته، برو او را غسل داده و کفن نما و بر جنازه‌اش نماز بخوان و دفنش کن.» موسی(ع) به آن مکان آمد، دید همان جوانی است که او را از شهر و روستا اخراج کرده‌بود. در این هنگام از جانب خداوند خطاب آمد: «ای موسی! من به ناله‌های جان‌سوز او به دور افتادنش از خاندانش ترحم کردم و به‌خاطر اظهار ذلت و خواری‌اش حورالعین‌هایی به صورت خاندانش فرستادم تا بر او گریه و ترحم کنند.» «ای موسی! وقتی‌که غریبی از دنیا می‌رود، ملائکه آسمان‌ها بر غربت او گریه می‌کنند و چگونه من بر غربت او ترحم نکنم و حال آنکه من ارحم الراحمین هستم.» 📚منبع جامع الاخبار، شعیری، ج ۱، ص ۶۹
✔️ شکستن کوزه‌ها بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلائق، جبرئیل نزد حضرت نوح(ع) آمد و گفت: «چندی پیش شغل تو نجاری بوده‌است حالا کوزه بساز.» آن حضرت کوزه‌های زیادی ساخت. جبرئیل گفت خدا می‌فرماید: «کوزه‌ها را بشکن.» او هم چند عدد از کوزه‌ها را بر زمین زد و شکست. بعضی‌ها را آهسته و بعضی‌ها را با اکراه شکست. جبرئیل دید او دیگر نمی‌شکند. گفت: «چرا نمی‌شکنی؟» فرمود: «دلم راضی نمی‌شود، من زحمت کشیده‌ام این‌ها را ساخته‌ام.» جبرئیل گفت: «ای نوح، مگر این کوزه‌ها هیچ کدام جان دارند؟! پدر و مادر دارند؟ آب و گل آن که از خداست، همین قدر تو زحمت کشیده‌ای و ساخته‌ای، چطور به شکستن آنها راضی نمی‌شوی؟ پس چگونه راضی شدی خلقی را که خالق آن‌ها خدا بود و جان و پدر و مادر داشتند نفرین کردی و همه را به هلاکت رساندی؟» از این‌جا آن پیامبر خدا گریه بسیار کرد و لقبش نوح شد. 📚منبع داستان‌هایی از لطف خدا، مهدی صاحب هنر ، ج ۲، ص ۳۶
🔺 نوجوانی که از هول قیامت قبض روح شد شهید آیت‌الله دستغیب نقل کرده‌است؛ مرحوم حاج شیخ علی اکبر نهاوندی گفت: شخصی پسرش را به مکتب فرستاد تا درس بخواند. درس مکتب هم فارسی بود و هم قرآن، یک روز ظهر که پسر او از مکتب بازگشت، پدرش دید حال و روز فرزندش با روزهای دیگر فرق می‌کند و غیرعادی است و بدنش داغ و بی‌حس و رنگش پریده و زرد شده‌است. پدر با نگرانی از او پرسید: فرزندم چه شده است؟ پسر شروع کرد به گریستن و گفت: ای پدر! استاد امروز به ما این آیه شریفه را درس داد: «و کیف تتقون ان کفرتم یوما یجعل الولدان شیبا؛ پس اگر کافر شوید چگونه می‌ترسید از روزی که کودکان و نوجوانان از حول و سختی آن روز پیر می شوند.» (مزمل، آیه ۱۷) در نهایت آن پسر بیمار شد و با همان تب شدید از خوف قیامت از دنیا رفت. پیش از آن‌که به سن تکلیف برسد و مکلف به انجام احکام الهی گردد. وقتی جنازه او را دفن کردند پدر سر خاک فرزندش نشست و شروع کرد به گریستن و باحال حزن و اندوه گفت: «ای فرزند سزاوار بود که من از ناپاکی خود بترسم و قالب تهی کنم نه تو که پاک و معصوم بودی و هیچ گناهی نداشتی.» 📚منبع قیامت و قرآن، تفسیر سوره طور، ص ۲۸
🌹 ای خدای گنه‌کاران یک روز حضرت موسی(ع) در کوه طور در مناجات خود عرض کرد: «یا اله‌ العالمین (ای خدای جهانیان).» جواب آمد: «لبیک!» سپس عرض کرد: «یا اله المُطیعین (ای خدای اطاعت‌کنندگان).» جواب آمد: «لبیک!» سپس عرض کرد: «یا اله العاصین (ای خدای گنه‌کاران).» این دفعه سه بار شنید: «لبیک، لبیک، لبیک!» حضرت موسی(علی نبینا و آله و علیه‌السلام) عرض کرد: «خدایا حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم یک بار جواب دادی، اما تا گفتم ای خدای گنه‌کارها سه بار جواب مرا دادی؟» خطاب شد: «ای موسی! عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند، ولی گنه‌کاران جز به فضل من پناهی ندارند، اگر من آن‌ها را هم از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه کسی پناهنده شوند؟!» 📚منبع زبدةالقصص، علی میرخلف زاده، جلد ۲
🟠 بیست سال معصیت جوانی در بنی‌اسرائیل زندگی می‌کرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود. روزها را به روزه و شب‌ها را به نماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود، تا که یک روز فریب خورده و کم‌کم از خدا کناره گرفت و عبادت‌ها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه‌کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقی ماند. یک روز آمد جلو آینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیت‌های خود بدش آمد و از کرده‌های خود سخت پشیمان گردید. گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم، اگر برگردم به‌سوی تو آیا قبولم می‌کنی؟! صدایی شنید که می‌فرماید: «اَجَبتَنا فاحبَبناک ترکتَنا فتَرَکناک و عصَیتَنا فاَمهَلناک و اِن رَجَعتَ الینا قَبِلنا؛ تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی تو را مهلت دادیم. پس اگر برگردی به جانب ما، تو را قبول می کنیم.» پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمت‌ها از خدا نسبت به همه گنه‌کاران بوده و هست. 📚منبع ثمراةالحیوة، امامی اصفهانی، جلد سوم، ص ۳۷۷ قصص‌التوابین، علی میر خلف زاده
🔶 توبه گنه‌کار عهد موسی(ع) در زمان حضرت موسی -علی نبینا و آله و علیه‌السّلام- در بنی‌اسرائیل از نیامدن باران قحطی شد. مردم خدمت حضرت موسی(ع) جمع شدند که یا موسی باران نیامده و قحطی زیاد شده، بیا و برای ما دعا کن تا مردم از این مشکلات درآیند. حضرت موسی(ع) به همه مردم دستور داد که در صحرایی جمع شوند و نماز استسقاء خوانند و دعا کنند که خداوند متعال باران را بر آنها نازل کند. جمعیت زیادی که زیادتر از هفتاد هزار نفر بودند در صحرا جمع شدند و هر چه دعا کردند خبری از باران نشد. حضرت موسی(ع) سر به آسمان کرد و فرمود: «خدایا من با هفتاد هزار نفر هر چه دعا می‌کنیم چرا باران نمی‌آید؟! مگر قدرت و منزلت من پیش تو کهنه شده؟!» خطاب رسید: «ای موسی! نه، در میان شما یک نفر است که چهل سال مرا معصیت می‌کرد به او بگو از میان این جمعیت بیرون رود تا باران را بر شما نازل کنم.» فرمود: «خدایا صدای من ضعیف است چگونه به هفتاد هزار نفر جمعیت می‌رسد.» خطاب شد: «ای موسی تو بگو من صدای تو را به مردم می‌رسانم.» حضرت موسی(ع) به صدای بلند صدا زد: «ای کسی که چهل سال است معصیت خدا را می‌کنی برخیز از میان ما بیرون رو، زیرا خدا به‌خاطر شومی تو باران رحمتش را از ما قطع کرده.» آن مرد عاصی برخواست، نگاهی به اطراف کرد، دید کسی بیرون نرفت، فهمید خودش است که باید بیرون رود. با خود گفت چه کنم؟ اگر برخیزم از میان مردم بروم، مردم مرا می‌بینند و می‌شناسند و رسوا می‌شوم. اگر نروم خدا باران را نازل نمی‌کند. همان‌جا نشست و از روی حقیقت و صمیم قلب از کارهای زشت خود پشیمان شد و توبه کرد. یک دفعه ابرها آمدند به‌هم متصل شدند و چنان بارانی آمد که تمام سیراب شدند. حضرت موسی(ع) فرمود: «الهی کسی‌که از میان ما بیرون نرفت. چه‌طور شد که باران آمد؟» خطاب شد: «سقیتکم بالّذی منعتکم به؛ به شما باران دادم به سبب آن کسی که شما را منع کردم و گفتم از میان شما بیرون برود.» حضرت موسی(ع) فرمود: «خدایا می‌شود این بنده معصیت‌کار را به من نشان دهی؟!» خطاب شد: «ای موسی! آن وقتی‌که مرا معصیت می‌کرد رسوایش نکردم، حالا که توبه کرده او را رسوا کنم؟ حاشا! من نمامین را دشمن می‌دارم خودم نمامی کنم؟ من ستارالعیوب هستم بر کارهای زشت مردم روپوشی می‌کنم، خود بیایم آبرویش را بریزم.» 📚منبع کتاب قصص التوابین، علی میرخلف زاده
🛑 داستان توبه زنی که به فساد شهره بود (شعوانه) مرحوم ملا احمد نراقی در کتاب شریف اخلاقی معراج السعاده در رابطه با توبه واقعی، داستانی را نقل می‌کند: منقول است در بصره زنی بود (شعوانه) نام که مجلسی از فسق و فجور منقعد نمی‌شد در بصره که از وی خالی باشد. روزی با جمعی از کنیزان خود در کوچه‌های بصره می‌گذشت به در خانه‌ای رسیدند که از آن افغان و خروش بلند بود گفت: سبحان الله! دراین خانه عجبیب مصیبت و غوغایی است! کنیزی را به اندرون فرستاد از برای استعلام از حقیقت حال، آن کنیز رفت و برنگشت. کنیزی دیگر را فرستاد آن نیز رفت و نیامد. دیگری را فرستاد و به او تأکید کرد که زود معاودت کند. کنیز رفت و برگشت و گفت: این غوغای مردگان نیست ماتم زندگان است. این ماتم بدکاران و عاصیان و نامه سیاهان است که این را بشنید گفت: آه بروم و ببینم که در این خانه چه خبر است. شعوانه چون به اندرون رفت دید واعظی در آن‌جا نشسته و جمعی در دور او فراهم آمده ایشان را موعظه می‌کند و از عذاب خدا ترساند. ایشان و همگی به گریه و زاری مشغولند و در حینی رسید که واعظ تفسیر این آیه می‌کرد که :«اذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیزا واذا القوا منها مکانا ضیفا مقرنین دعوا هنالک ثبورا؛ زمانی‌که آتش دوزخ، تکذیب‌کنندگان قیامت را از مکانی دور ببیند خروش و فریاد را از دور به گوش خود می‌شنود، چون آن تبه‌کاران را زنجیر بسته به محل تنگی از جهنم دراندازند، در آن حال فریاد واویلا از دل برکشند. شعوانه چون این را شنید بسیار در وی اثر کرد و گفت: ای واعظ! من یکی از رو سیاهان درگاهم آیا اگر توبه کنم حق تعالی مرا می‌بخشد؟! گفت: «البته اگر توبه کنی _خدای تعالی _ تو را می‌آمرزد؛ اگرچه گناه تو مثل شعوانه باشد.» گفت: ای عالم! شعوانه منم و توبه کنم که من بعد نکنم. آن واعظ گفت: «خدای تعالی ارحم‌الرحمین است و البته اگر توبه کنی آمرزیده شوی.» پس شعوانه توبه کرد و بندگان و کنیزان خود را آزاد کرد و به صومعه رفت و مشغول عبادت پرودگار شد و دائم در ریاضت مشغول بود به نحوی که بدنش گداخته شد و بی‌نهایت ضعف و نقاهت رسید. روزی در بدن خود نگریست، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید گفت: آه‌آه در دنیا به این نحو گداخته شدم و نمی‌دانم در آخرت حالم چه خواهد بود؟! ندایی به گوش او رسید که دل خوش‌دار و ملازم درگاه ما باش تا روز قیامت ببینی حال تو چون خواهد بود. 📚منبع ریاحین الشریعه، ذبیح الله محلاتی، ج۴، ص۳۶۴ نفحات‌الانس، عبداارحمن جامی