eitaa logo
ذاکرین آل الله
286 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
312 فایل
( متن اشعار؛سبکها وفایلهای صوتی ایام ولادت و شهادت ائمه اطهار(ع) ومناسبتها ی ملی و مذهبی التماس دعا حاج غلامرضا سالار 09351601259 . شماره جهت ارتباط با مدیر کانال...
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا(ص) دفاع کند؟ آیا خداپرستى در میان شما پیدا مى‌شود که از خدا بترسد و ستم بر ما روا ندارد؟ آیا فریادرسى هست که براى خدا به فریاد ما برسد؟(۱۲) اسنتصار و استغاثه امام حسین(ع) در دل دشمن اثر نکرد و از همین رو امام(ع) مقابل اجساد مطهر یارانش آمد و خطاب به آنان فرمود : 📋《..یَا حَبیبَ بْنَ مَظاهِرَ، وَ یَا زُهَیْرَ بْنَ الْقَیْنِ، یَا مُسْلِمَ بْنَ عَوْسَجَةَ، یَا أَبْطالَ الصَّفَا وَ یَا فُرْسانَ الْهَیْجاءِ!》 ♦️ای حبیب بن مظاهر! ای زهیر بن قین! ای مسلم بن عوسجه! و.. اى دلاور مردان خالص! و اى سواران میدان نبرد! 📋《فَلا تُجیبُونِی وَادْعُوکُم فَلا تَسمَعُونِی! وَ اَدعُوكُم فَلَا تُجيِبُونَ؟! وَ اَنتُم نِيَامُ اَرجُوُكُم تَنتَبِهُونَ؟ فَهذِهِ نِساءُ الرَّسُولِ(ص) فَقَدْ عَلاهُنَّ مِن بَعدِکُم النُّحُولُ! فَقُومُوا عَنْ نَوْمَکم، أَیُّهَا الْکِرامُ، وَ ادْفَعُوا عَنْ آل الرَّسُولِ(ص) الطُغَاةَ اللّئامَ》 ♦️چرا شما را ندا مى كنم ولى كلام مرا نمى‌شنوید؟! شما را فرا مى خوانم، ولى مرا اجابت نمى‌كنید؟! پس اینان زنان آل رسولند که پس از شما یاوری ندارند. از خواب برخیزید ای کریمان و در برابر این عاصیان پست از آل رسول(ص) دفاع کنید.(۱۳) در زیارت منسوب به ناحیه مقدسه، از وفاداری و ایثار زهیر این‌گونه تجلیل شده است : 📋《السَّلامُ عَلی زُهَیْرِ بْنِ الْقَیْنِ الْبَجَلِیِّ، الْقائِلِ لِلْحُسَیْنِ وَقَدْ اذِنَ لَهُ فِی الانْصِرافِ : لا وَاللَّهِ لا یَکُونُ ذلِکَ ابَداً، اتْرُکُ ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اسیراً فِی یَدِ الَاعْداءِ وَانْجُو! لا ارانِیَ اللَّهُ ذلِکَ الْیَوْمَ》 ♦️سلام بر زهیر بن قین بَجَلیّ، کسی که وقتی امام حسین(ع) به او اجازه بازگشت داد، به حضرت عرض کرد : به خدا سوگند، نه، هرگز چنین نخواهد شد. آیا فرزند رسول خدا(ص) را اسیر در دست دشمنان رها کرده، خود را نجات دهم؟ خدا آن روز را به من ننماید.(۱۴) پس از شهادت زهیر، همسرش دلهم به غلام او گفت : 📋《اِنطَلِق فَكَفِّن مَولاَكَ》 قَالَ : فَجِئتُ فَرَأَيتُ حُسَينَاً(ع) مُلقَىً! فَقُلتُ : اُكَفِّنُ مَولَاي وَ أَدَعُ حُسَينَاً؟!! فَكَفَّنتُ حُسَينَاً، ثُمَّ رَجَعتُ فَقُلتُ ذَلِكَ لَهَا! فَقَالَت : أَحسَنتَ! وَأَعطَتنِي كَفَنَاً آخَرَ، وَقَالَت : إِنطَلِق فَكَفِّن مَولاَكَ، فَفَعَلتُ!》 ♦️برو مولایت را کفن کن! غلام گفت : وقتی آمدم، حسین(ع) را بی‌ کفن مشاهده کردم، با خود گفتم : مولایم را کفن کنم و حسین را واگذارم؟ آن‌گاه حسین(ع) را کفن پوشانده و برگشتم. وقتی قصه را برای همسر زهیر باز گفتم، مرا آفرین گفت و کفنی دیگر به من داد و گفت : برو مولایت را کفن کن، و من چنین کردم.(۱۵) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : سلام ما به زهیر و دلاورى‌هایش! که بود شاهد عشق حسین و مولایش هر آنچه خواست که سر پیچد از کمند حسین نشد که داشت به دل، جذبه‌ی تولّایش گذشت از ره عثمانى و حسینى شد چنان که از دل و جان سرسپرد در پایش کسى که در ره قرآن و یارى اسلام هزار بار شهادت بُدى تمنّایش شهادتش به جبین، داغ سرفرازى زد چو دید آن همه ایثار و فضل و تقوایش سعادت ابد از فیض جان‌نثارى یافت که قطره بود ولى عشق کرد دریایش گرفت اوج به افلاک با دعاى حسین که ریخت خون شریفش به کربلاى حسین 👤موئد 📚منابع : ۱)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۷۲ ۲)اللهوف ابن طاووس، ص۷۹ ۳)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۹۱ ۴)اللهوف ابن طاووس، ص۹۰ ۵)امالی شیخ صدوق، ص۱۵۶ ۶)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۹۱ ۷)تاریخ طبری، ج۴، ص۳۲۰ ۸)مقتل الحسین(ع) خوارزمی، ج۲، ص۲۰ ۹)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۲۵ ۱۰)مناقب ابن شهر آشوب، ج۳، ص۲۲۵ ۱۱)مقتل الحسین(ع) خوارزمی، ج۲، ص۲۳ ۱۲)اللهوف ابن طاووس، ص۱۱۶ ۱۳)معالی السبطین مازندرانی، ج۲، ص۱۷ ۱۴)المزار الکبیر ابن مشهدی، ص۴۹۳ ۱۵)الطبقات الکبری ابن سعد، ج۱، ص۴۸۵
🔸🔶《السَّلامُ‌ عَلَيْكَ‌ يَا حَبِيبَ‌ بنَ‌ مُظاهِرِ الأَسَدِىٖ‌ وَرَحْمَةُ‌ اللّٰهِ‌ وَبَرَكاتُهُ‌》🔶🔸 ✅امام حسین(ع) وقتی به کربلا رسید. نامه ای به حبیب بن مظاهر در کوفه نوشت. 📋《بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ(ع) إلَی الرَّجُلِ الفَقِیهِ حَبِیبِ بنِ مَظَاهِرِ الأسَدِیّ!أمَّا بَعدُ فِإنَّا قَد نَزَلنَا کَربَلَا وَ أنتَ تَعلَمُ قرَابَتَنَا مِن رَسُولِ اللهِ(ص) فَإِن أرَدتَ نُصرَتَنَا فَاقدِم إلَینَا عَاجِلاً》 ♦️به نام خداوند بخشنده و مهربان! از حسین بن علی(ع) به مرد فقیه حبیب ابن مظاهر اسدی! ما وارد کربلا شدیم تو هم که نزدیکی ما را به پیغمبر می دانی! پس اگر می خواهی ما را یاری کنی، سریع خودت را به کربلا برسان!(۱) حبیب بعد از دریافت نامه، به همراه مسلم بن عوسجه، از کوفه به سوی امام حسین(ع) رهسپار شد و روزها از چشم جاسوسان و مأموران ابن زیاد پنهان می‌شدند و شبها حرکت می‌کردند، سرانجام روز هفتم محرم، در کربلا، به کاروان امام(ع) پیوستند.(۲) حبیب با رسیدن به کربلا همین که مشاهده نمود یاوران امام اندک و دشمنان او بسیارند، به امام حسین(ع) عرض کرد : در این نزدیکی، قبیله‌ای از «بنی اسد» هستند، اگر اجازه دهید پیش آن‌ها رفته، آنان را به یاری شما دعوت کنم، شاید خداوند هدایتشان کند. بعد از اینکه حضرت(ع) اجازه داد، با عجله خود را به آنان رسانید و شروع به نصیحت و موعظه کرد، اما عمرسعد با فرستادن سپاهی، مانع از پیوستن آنان به امام(ع) شد.(۳) در صبح روز عاشورا، امام حسین(ع) حبیب را فرمانده جناح چپ و زهیر بن قین را در جناح راست و حضرت ابوالفضل(ع) را با پرچم در قلب لشکر قرار داد. حبیب با آن سن زیاد همچون یک قهرمان شمشیر می‌زد. حبیب در میدان این چنین رجز خواند : 📋《اقْسِمُ لَوْ کُنَّا لَکُمْ أَعْداداً، أَوْ شَطْرَکُمْ وَلَّیْتُمْ الأَکْتاداً، یا شَرِّ قَوْمٍ حَسَباً وَآداً، وَشَرَّهُمْ قَدْعُلِمُوا أَنْداداً، وَیا أَشَدَّ مَعْشَرٍ عِناداً》 ♦️به خدا سوگند! اگر ما به شمار شما یا نیمی از شما بودیم، گروه گروه فراری می‌شدید ای بدترین مردم از نظر نسب و ریشه و نیرو! دانسته شد که از لحاظ پستی و دنائت، همه مانند هم هستید. و ای گروهی که از تمام مردم عناد و دشمنی‌تان بیشتر و شدیدتر است.(۴) تا اینکه در حین رزم شخصی به نام بُدیل بن صریم به او حمله کرد و با شمشیری بر فرق او زد، دیگری با نیزه به او حمله کرد، تا اینکه حبیب از اسب بر زمین افتاد، محاسن او با خون سرش خضاب شد. امام حسین(ع) خود را به بالین او رساند در حالی که حبیب به امام(ع) عرض کرد : 📋《أَحْتَسِبُ نَفْسِي وَ حُمَاةَ أَصْحَابِي》 ♦️پاداش خود و یاران حامی خود را، از خدای تعالی انتظار می‌برم.(۵) قبیله بنی اسد که در نزدیکی کربلا به سر می بردند، هنگام دفن شهیدان کربلا، حبیب را، که از بزرگان و مورد احترام آنان بود، در نزدیکی متری قبر امام حسین(ع) به طور مستقل و جداگانه به خاک سپردند. {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : در عشق بازی از طفولیت نجیب است یار غریبی های مولای غریب است یک بار هم در کودکی جان داده بهرش او زنده با انفاس یار و بوی سیب است این پیر میدان دار مستان در حقیقت بیمار عشق است و حسین او را طبیب است او مز ی مردن برایش را چشیده حالا چنین بر کنج میدان بی شکیب است موی سفیدش تشنۀ خون است آری او دومین تصویر از شیب الخضیب است پیر است اما شیر، پیرش هم شجاع است این عاشق دلداه عنوانش حبیب است در کوی رندان پیش افتاده است در عشق در سر هوای یاری خَدّالتریب است از بین زوار حریم شاه او هم از این شکوه عشق بازی با نصیب است 👤علی پور 📚منابع : ۱)مکاتیب الائمه میانجی، ج۳، ص۱۴۵ ۲)تاریخ طبری، ج۵، ص۴۴۵ ۳)الفتوح ابن‌اعثم کوفی، ج۵، ص۹۰ ۴)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۲۷ ۵)سفینه البحار محدث قمی، ج۲، ص۲۷
🔸🔶《اَلسَّلامُ عَلَيكُما أَيُّهَا المَظلُومَانِ القَتِيلَانِ بِأَيدِى الأَشقِيَاءِ، أَيُّهَا المُخَلَّفَانِ مِن مُسلِمِ بنِ عَقِيلِِ القَتِيلِ》🔶🔸 ✅حضرت مسلم بن عقیل(ع) دارای دو پسر به نامهای محمد و ابراهیم بود، که همراه امام حسین(ع) در کربلا حضور داشتند. وقتی حادثه کربلا پیش آمد و اهل بیت امام حسین(ع) به اسارت دشمن در آمد، اسرای کربلا را در کوفه زندانی کردند. 👤شیخ صدوق در امالی خود نقل می کند : پس از شهادت امام حسین(ع)، در بین اسراء در کوفه، دو نوجوان نیز حضور داشتند، هنگامی که متوجه شدند آنان دو فرزند مسلم بن عقیل(ع) هستند، آن دو را نزد عبیدالله بن زیاد بردند. عبیدالله فورا زندانبان را احضار كرد و به او گفت : 📋《خُذْ هَذَيْنِ الْغُلَامَيْنِ إِلَيْكَ فَمِنْ طَيِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمْهُمَا وَ مِنَ الْبَارِدِ فَلَا تَسْقِهِمَا وَ ضَيِّقْ عَلَيْهِمَا سِجْنَهُمَا》 ♦️این دو نوجوان را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گیرى كن! 📋《وَ كَانَ الْغُلَامَانِ يَصُومَانِ النَّهَارَ فَإِذَا جَنَّهُمَا اللَّيْلُ أُتِيَا بِقُرْصَيْنِ مِنْ شَعِيرٍ وَ كُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ》 ♦️این دو نوجوان در زندان، روزها روزه مى‏ گرفتند و شب دو قرص نان جو و یك كوزه آب براى آنها مى‏ آوردند. 📋《فَلَمَّا طَالَ بِالْغُلَامَيْنِ الْمَكْثُ حَتَّى صَارَا فِي السَّنَةِ قَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ : يَا أَخِي! قَدْ طَالَ‏ بِنَا مَكْثُنَا وَ يُوشِكُ أَنْ تَفْنَى أَعْمَارُنَا وَ تَبْلَى أَبْدَانُنَا فَإِذَا جَاءَ الشَّيْخُ فَأَعْلِمْهُ مَكَانَنَا وَ تَقَرَّبْ إِلَيْهِ بِمُحَمَّدٍ(ص) لَعَلَّهُ يُوَسِّعُ عَلَيْنَا فِي طَعَامِنَا وَ يَزِيدُنَا فِي شَرَابِنَا》 ♦️پس یك سال بدین منوال گذشت، تا اینکه یكى از آنها به دیگرى گفت : اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد، خودمان را به او معرفى کن، و او را از خویشاوندیمان با حضرت رسول اکرم(ص) آگاه ساز، تا شاید در میزان طعام و شرابمان وسعت ببخشد. 📋《فَلَمَّا جَنَّهُمَا اللَّيْلُ أَقْبَلَ الشَّيْخُ إِلَيْهِمَا بِقُرْصَيْنِ مِنْ شَعِيرٍ وَ كُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ! فَقَالَ لَهُ الْغُلَامُ الصَّغِيرُ : يَا شَيْخُ! أَ تَعْرِفُ مُحَمَّداً(ص)؟!!》 ♦️هنگامی که شب فرا رسید، زندانبان پیر، برای آنان دو قرص نان جو و کوزه آبی گوارا برایشان آورد. در این هنگام برادر كوچكتر به او گفت : اى شیخ! آیا محمد(ص) را مى ‏شناسى؟!! زندانبان جواب داد : 📋《فَكَيْفَ لَا أَعْرِفُ مُحَمَّداً(ص) وَ هُوَ نَبِيِّي!》 ♦️چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است! پسر گفت : 📋《أَ فَتَعْرِفُ جَعْفَرَ بْنَ أَبِي طَالِبٍ(ع)؟》 ♦️آیا جعفر بن ابى طالب(ع) را مى ‏شناسى؟ زندانبان در جواب گفت : 📋《كَيْفَ لَا أَعْرِفُ جَعْفَراً(ع)؟ وَ قَدْ أَنْبَتَ اللَّهُ لَهُ جَنَاحَيْنِ يَطِيرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِكَةِ كَيْفَ يَشَاءُ!》 ♦️چگونه جعفر را نشناسم، در حالی كه خدا دو بال به او بخشيده كه همراه او فرشتگان در هر جاى بهشت پرواز مى‌كنند! پسر گفت : 📋《أَ فَتَعْرِفُ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ(ع)؟》 ♦️آیا علی بن ابی طالب(ع) را می شناسی؟ زندانبان جواب داد : 📋《كَيْفَ لَا أَعْرِفُ عَلِيّاً(ع) وَ هُوَ ابْنُ عَمِّ نَبِيِّي وَ أَخُو نَبِيِّي!》 ♦️چگونه علی(ع) را نشناسم، در حالی او پسر عمو و برادر پیامبر من است! در آخر پسر گفت : 📋《يَا شَيْخُ! فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ(ص) وَ نَحْنُ مِنْ وُلْدِ مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلِ بْنِ أَبِي طَالِبٍ(ع) بِيَدِكَ أُسَارَى نَسْأَلُكَ مِنْ طَيِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمُنَا وَ مِنْ بَارِدِ الشَّرَابِ فَلَا تَسْقِينَا وَ قَدْ ضَيَّقْتَ عَلَيْنَا سِجْنَنَا》 ♦️ای پیر مرد! ما از خاندان پیامبر تو محمد(ص) و از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب(ع) هستیم كه در دست تو اسیریم و در این مدت، نه طعام خوب و نه آب گوارا به ما داده ای و زندان را بر ما آسان مى‌ گيرى! 📋《فَانْكَبَّ الشَّيْخُ عَلَى أَقْدَامِهِمَا يُقَبِّلُهُمَا وَ يَقُولُ : نَفْسِي لِنَفْسِكُمَا الْفِدَاءُ وَ وَجْهِي لِوَجْهِكُمَا الْوِقَاءُ، يَا عِتْرَةَ نَبِيِّ اللَّهِ الْمُصْطَفَى(ص)! هَذَا بَابُ اَلسِّجْنِ بَيْنَ يَدَيْكُمَا مَفْتُوحٌ فَخُذَا أَيَّ طَرِيقٍ شِئْتُمَا》 ♦️پس در این هنگام، پیرمرد خود را به روی پاهای آن دو انداخت و بر آنها بوسه زد و گفت : جانم فداى شما باد ای عترت پيامبر خدا، محمد مصطفى(ص)! اكنون در زندان را به روى شما باز می کنم، تا به هر جا كه مى‌خواهيد برويد. [زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهری هاى خود، در زندان را بر آنها گشود که در نیمه شب بگریزند.]شب كه فرا رسید، زندانبان آمدو همراه خود دو قرص نان جو و كوزه ای آب آورد و راه را به
آنان نشان داد و گفت : 📋《سِيرَا يَا حَبِيبَيَّ اللَّيْلَ وَ اكْمُنَا النَّهَارَ حَتَّى يَجْعَلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ لَكُمَا مِنْ أَمْرِكُمَا فَرَجاً وَ مَخْرَجاً》 ♦️شبها برويد و روزها خود را پنهان كنيد تا خداوند عزوجل در كارتان گشايش قرار دهد. پس به این ترتیب؛ طفلان مسلم شب هنگام به راه افتادند تا این‌که در طی مسیر خود، به پيرزنى برخوردند که بر در خانه خود ایستاده بود. پس به او گفتند : 📋《إِنَّا غُلاَمَانِ صَغِيرَانِ غَرِيبَانِ حَدَثَانَ غَيْرَ خَبِيرَيْنِ بِالطَّرِيقِ وَ هَذَا اَللَّيْلُ قَدْ جَنَّنَا! أَضِيفِينَا سَوَادَ لَيْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا اَلطَّرِيقَ》 ♦️ما كودكان غريب و به راه و مسیر خود نا آشنا هستيم و اکنون نیز شب است و امشب ما را مهمان خود كن که صبح خواهيم رفت. پیرزن گفت : 📋《فَمَنْ أَنْتُمَا يَا حَبِيبَيَّ؟ فَقَدْ شَمِمْتُ اَلرَّوَائِحَ كُلَّهَا فَمَا شَمِمْتُ رَائِحَةً أَطْيَبَ مِنْ رَائِحَتِكُمَا》 ♦️شما چه كسی هستيد ای عزیزانم؟ من همه بوهای خوشبو را استشمام کرده ام، اما خوشبو تر از عطر شما دو نفر استشمام نکرده بودم. آنان گفتند : 📋《يَا عَجُوزُ! نَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكِ مُحَمَّدٍ(ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ مِنَ اَلْقَتْلِ》 ♦️ای پیرزن! ما فرزندان پيامبر تو هستیم و از زندان ابن زياد و از ترس كشته شدن فرار كرديم. پيرزن گفت : 📋《يَا حَبِيبَيَّ! إِنَّ لِي خَتَناً فَاسِقاً قَدْ شَهِدَ اَلْوَاقِعَةَ مَعَ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ أَتَخَوَّفُ أَنْ يُصِيبَكُمَا هَاهُنَا فَيَقْتُلَكُمَا》 ♦️اى عزيزان من! من داماد فاسقى دارم كه با سپاه عبيد اللّه بن زياد در واقعه عاشورا حاضر بود، بيم آن دارم كه شما را اين‌جا ببيند و بكشد. آن دو گفتند : 📋《سَوَادَ لَيْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا اَلطَّرِيقَ》 ♦️ما فقط‍‌ يك شب اينجا خواهيم ماند و صبح كه رسيد،به راه خود خواهيم رفت. پيرزن قبول کرد و براى آنها شام فراهم کرد و آنان غذا خوردند و در کنار هم خوابيدند. هنگامی که پاره‌اى از شب سپرى شده بود، داماد پیرزن به خانه او آمد و دق الباب کرد و پیرزن نیز ناچار با اصرار دامادش درب را گشود. داماد خبر فرار کردن طفلان مسلم را داد و گفت : 📋《هَرَبَ غُلاَمَانِ صَغِيرَانِ مِنْ عَسْكَرِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ فَنَادَى اَلْأَمِيرُ فِي مُعَسْكَرِهِ مَنْ جَاءَ بِرَأْسِ وَاحِدٍ مِنْهُمَا فَلَهُ أَلْفُ دِرْهَمٍ وَ مَنْ جَاءَ بِرَأْسِهِمَا فَلَهُ أَلْفَا دِرْهَمٍ فَقَدْ أَتْعَبْتُ وَ تَعِبْتُ وَ لَمْ يَصِلْ فِي يَدِي شَيْءٌ》 ♦️دو كودك از سپاه عبیدالله بن زیاد فرار كردند و اكنون امير براى سر هر كدام هزار درهم جايزه تعيين كرده است، هر كس سر هر دو را ببرد، دو هزار درهم جايزه مى‌گيرد و من خيلى گشتم ولى هنوز دست خالى هستم. پيرزن گفت : 📋《يَا خَتَنِي! اِحْذَرْ أَنْ يَكُونَ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمَكَ فِي اَلْقِيَامَةِ!》 ♦️ای دامادم! از آن بيم داشته باش كه دشمن تو در رستاخيز محمد(ص) باشد. داماد گفت : 📋《إِنِّي لَأَرَاكِ تُحَامِينَ عَنْهُمَا! كَأَنَّ عِنْدَكِ مِنْ طَلَبِ اَلْأَمِيرِ شَيْءٌ فَقُومِي فَإِنَّ اَلْأَمِيرَ يَدْعُوكِ》 ♦️می بینم که تو از آنها حمايت مى‌كنى‌؟ گویی از اين ماجرا خبر دارى‌؟ بايد تو را نزد امير ببرم. پيرزن گفت : امير از پيرزنى همچون من كه گوشه شهر افتاده، چه مى‌خواهد؟! داماد ابتدا آرام گرفت، سپس شام خورد و نزد پیرزن ماند و در خانه او خوابید. نيمه‌ شب بود كه صداى كودكان مسلم را شنيد، در این هنگام؛ 📋《فَأَقْبَلَ يَهِيجُ كَمَا يَهِيجُ اَلْبَعِيرُ اَلْهَائِجُ وَ يَخُورُ كَمَا يَخُورُ اَلثَّوْرُ》 ♦️مانند شيری مست از جا برخاست و مانند گاو نعره كشيد و جلو رفت تا اینکه آنان را دید. در این هنگام برادر کوچک، برادر بزرگ را بیدار کرد و به او گفت : 📋《قُمْ يَا حَبِيبِي! فَقَدْ وَ اَللَّهِ وَقَعْنَا فِيمَا كُنَّا نُحَاذِرُهُ》 ♦️برخیز ای برادر عزیزم! به خدا سوگند از آن چیزی که هراس داشتیم، به سرمان آمد. در این هنگام برادر کوچک پرسيد : تو كه هستى‌؟ داماد فاسق جواب داد : صاحب خانه هستم، شما چه كسانى هستيد؟ آن دو گفتند : 📋《إِنْ نَحْنُ صَدَقْنَاكَ فَلَنَا اَلْأَمَانُ؟》 ♦️اگر حقيقت را بر زبان آوريم، آیا در امانیم؟ وی گفت : آرى! آنگاه گفتند : يعنى در امان و ذمّه خدا و رسول خدا(ص) هستيم؟! وی گفت : بلى! پس آن دو گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ(ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ مِنَ اَلْقَتْلِ》 ♦️ای شیخ! ما از خاندان پيامبر تو هستیم و از زندان ابن زياد فرار كرديم، تا در امان بمانيم.داماد پيرزن گفت : 📋《مِنَ اَلْمَوْتِ هَرَبْتُمَا وَ إِلَىاَلْمَوْتِ وَقَعْتُمَا اَلْحَمْدُ لِلّ
َهِ اَلَّذِي أَظْفَرَنِي بِكُمَا》 ♦️از دام مرگ گريخته‌ايد و به دام مرگ درآمده‌ايد! خدا را سپاس كه شما را به چنگ من انداخت. آنگاه برخاست و دستان آنها را بست و آنان تمام شب را در اسارت به سر بردند. صبح که شد، وی به غلام سياهى كه (فليح) نام داشت فرمان داد كه كودكان را لب رود فرات برده و گردن آنان را بزند و سرشان را نزد وی بياورد تا نزد ابن زياد برده و دو هزار درهم جايزه بگيرد. پس غلام سياه شمشير به دست، آنان را جلو انداخت. پس آنگاه كه از خانه فاصله گرفتند، يكى از برادران به او گفت : اى غلام سياه! تو چقدر شبيه بلال حبشى، مؤذن پيامبر اکرم(ص) هستى. غلام سياه گفت : مولاى من فرمان قتل شما را داده است، شما چه‌ كسى هستيد؟ كودكان گفتند : ما از خاندان پيامبر تو حضرت محمد(ص) هستيم، که از بيم كشته شدن از زندان ابن زیاد فرار كرديم و آن پيرزن به ما پناه داد و اكنون ارباب تو قصد قتل ما را دارد. غلام سياه در این هنگام، خود را به پاى آنان انداخت و پای آنها را بوسه زد و گفت : 📋《يَا عِتْرَةَ نَبِيِّ اَللَّهِ اَلْمُصْطَفَى(ص)! وَاَللَّهِ لاَ يَكُونُ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمِي فِي اَلْقِيَامَةِ》 ♦️اى خاندان محمد مصطفى(ص)! نمى‌ خواهم پيامبر خدا(ص) در روز قيامت دشمنم باشد. سپس شمشیر را به زمین انداخت و خود را به رود فرات انداخت. در این هنگام صداى اربابش آمد که فریاد می زد : از دستورم سر باز زدى‌؟! غلام سياه جواب داد : من مطيع تو هستم تا هنگامى كه مطيع خداوند باشى، آنگاه كه تو معصيت خدا مى‌كنى، در دنيا و آخرت از تو روى‌ گردانم. سپس مرد فاسق، به پسر خود دستور داد تا کار ناتمام غلامش را تمام کند، که او نیز خودداری نمود و ناچار خود او دست به کار شد و شمشير را برداشت و كودكان را نیز با خود به نزدیک فرات همراه ساخت. 📋《فَلَمَّا صَارَ إِلَى شَاطِئِ اَلْفُرَاتِ سَلَّ اَلسَّيْفَ مِنْ جَفْنِهِ فَلَمَّا نَظَرَ اَلْغُلاَمَانِ إِلَى اَلسَّيْفِ مَسْلُولاً اِغْرَوْرَقَتْ أَعْيُنُهُمَا وَ قَالاَ لَهُ : يَا شَيْخُ! اِنْطَلِقْ بِنَا إِلَى اَلسُّوقِ وَ اِسْتَمْتِعْ بِأَثْمَانِنَا وَ لاَ تُرِدْ أَنْ يَكُونَ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمَكَ فِي اَلْقِيَامَةِ غَداً》 ♦️پس هنگامی که وی به لب فرات رسید، شمشیر از غلاف کشید. هنگامی که چشم طفلان مسلم(ع) به تيغ تيز او افتاد، گريه كردند و به او گفتند : اى شيخ! ما را در بازار بردگان ببر و به سخنان ما گوش بده و در آنجا ما را بفروش! چرا مى‌خواهى پيامبر اکرم(ص) در روز رستاخيز دشمن تو باشد؟ وی گفت : 📋《لاَ! وَلَكِنْ أَقْتُلُكُمَا وَ أَذْهَبُ بِرُءُوسِكُمَا إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ وَ آخُذُ جَائِزَةَ أَلْفَيْنِ》 ♦️نه! من شما را خواهم کشت و مى‌خواهم براى بردن سرتان نزد ابن زياد پاداش دوهزار درهم بگيرم. آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! أَ مَا تَحْفَظُ قَرَابَتَنَا مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)؟》 ♦️آيا به خويشاوندى ما با پيامبر اکرم(ص) نمى‌انديشى‌؟ وی گفت : شما هيچ ارتباطى با پيامبر(ص) نداريد. آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! فَائْتِ بِنَا إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ حَتَّى يَحْكُمَ فِينَا بِأَمْرِهِ》 ♦️ای شیخ! پس ما را نزد ابن زياد ببر تا او درباره ما حکم کند. وی گفت : 📋《مَا بِي إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ إِلاَّ اَلتَّقَرُّبُ إِلَيْهِ بِدَمِكُمَا》 ♦️من مى‌خواهم با خون شما نزد امير مقرب شوم! آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! أَ مَا تَرْحَمُ صِغَرَ سِنِّنَا؟》 ♦️اى شيخ! به خردسالى ما رحم نمى‌كنی؟ وی گفت : 📋《مَا جَعَلَ اَللَّهُ لَكُمَا فِي قَلْبِي مِنَ اَلرَّحْمَةِ شَيْئاً》 ♦️خداوند در قلب من مهر و محبت نگذاشته است. در این هنگام طفلان مسلم گفتند : پس مهلت بده تا چند ركعت نماز بخوانيم. وی گفت : اگر اين كار براى شما حاصلى دارد، هرچقدر كه مى‌خواهيد،عبادت كنيد. آنگاه آنان چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان دوختند و ندا برآوردند و گفتند : 📋《يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ! يَا أَحْكَمَ اَلْحَاكِمِينَ! اُحْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقِّ》 ♦️ای احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق داورى كن! سپس مرد فاسق به هر دو طفل حمله کرد و ابتدا گردن برادر بزرگ و سپس گردن برادر کوچک را از تن جدا کرد و سر آنها را در توبره گذاشت و سپس بدنهای بى سر آنان را در فرات انداخت. سپس سرهاى طفلان مسلم را نزد عبيدالله بن زياد برد. ابن زیاد با عصاى خيزران به دست، روى تخت نشسته بود و وقتى چشمان او به سرهاى بريده افتاد، از جای خود برخاست و سپس نشست و گفت : 📋《اَلْوَيْلُ لَكَ! أَيْنَ ظَفِرْتَ بِهِمَا؟》 ♦️واى بر تو! آنان را در كجا يافتى‌؟ وی گفت : پيرزنى از خويشان من ميزبان آنان شده بود. عبيدالله بن زیاد گفت : حق ميزبانى را رعايت نكردى‌ شیخ؟ وی گفت : نه، ای امیر!سپس عبیدالله به او گفت : کودکان به تو چه گفتند؟ وی گفت : آنان تقاضا كردند که آنها ر
ا به بازار برده‌ فروشان ببرم و پيامبر(ص) را در روز قيامت دشمن خويش نسازم! عبيدالله گفت : تو در پاسخ چه گفتى‌؟ وی گفت : من به آنان گفتم شما را به قتل مى‌رسانم و با بردن سرهاتان نزد امير دو هزار درهم جايزه گيرم. عبيدالله گفت : آنان ديگر چه بر زبان آوردند؟ وی گفت : آن دو طفل گفتند : ما را پيش عبيدالله بن زياد ببر و بگذار او درباره ما فرمان دهد. عبيدالله پرسيد : تو چه پاسخى دادى‌؟ وی گفت : من نیز گفتم كه مى‌خواهم با قتل شما دو تن به امير نزديكتر شوم. عبيدالله گفت : چرا آنان را نزد من نياوردى كه دو چندان پاداش بدهم‌؟ وی گفت : دلم جز ريختن خون آنان به منظور تقرب راه نداد. عبيدالله پرسيد : آنان ديگر با تو چه گفت‌ وگويى داشتند؟ وی گفت که آن دو طفل گفتند : اى شيخ! خويشاوندى ما با پيامبر اکرم(ص) را فراموش نكن. عبيدالله پرسيد : تو در جواب چه گفتى‌؟ وی گفت که به آنها گفتم : اصلا شما با پيامبر(ص) خويشاوند نيستيد. عبيدالله گفت : واى بر تو، ديگر به تو چه گفتند؟وی گفت : از من خواستند كه به خردسالى‌ شان رحم كنم. عبيدالله گفت : تو هم هيچ رحم نكردى؟ وی گفت : نه! به آنان گفتم كه خدا در قلب من مهر و مروت نگذاشته است. عبيدالله گفت : واى بر تو، ديگر چه شنيدى‌؟ شيخ گفت : از من خواستند تا مهلت دهم چند ركعت نماز بخوانند. و من گفتم : اگر براى شما سودمند است، هر چه‌ قدر دوست داريد، نماز بخوانيد. عبيدالله گفت : آنان بعد از نمازشان چه بر زبان آوردند؟ وی گفت : يتيمان رو به آسمان چنين گفتند : يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق داورى فرما! عبيدالله گفت : خداوند بين تو و آنان به حق داورى خواهد كرد. آنگاه عبیدالله بن زیاد فرياد برآورد : كيست که اين فاسق را به سزای عملش برساند؟ مردى از اهالى شام بلند شد و گفت : من حاضرم! عبيدالله گفت : 📋《فَانْطَلِقْ بِهِ إِلَى اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي قَتَلَ فِيهِ اَلْغُلاَمَيْنِ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ لاَ تَتْرُكْ أَنْ يَخْتَلِطَ دَمُهُ بِدَمِهِمَا وَ عَجِّلْ بِرَأْسِهِ فَفَعَلَ اَلرَّجُلُ ذَلِكَ》 ♦️او را به همان‌جايى ببر كه اين كودكان را به قتل رسانده و آنگاه گردن او را بزن و خونش را روى خون آنان بريز و بى درنگ سرش را نزد من بياور و آن مرد شامى نیز چنين كرد. او سر شيخ فاسق را نزد عبيدالله آورد، سپس سرش را بر نيزه نشاندند، در حالی که كودكان شهر با تير و سنگ آن را نشانه مى‌گرفتند و مى‌گفتند : 📋《هَذَا قَاتِلُ ذُرِّيَّةِ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)》 ♦️اين قاتل ذريّه رسول خدا(ص) است.(۱) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : این مزار لاله های مسلم است این دو غنچه روی ماه مسلم است این دو طفلان کودکان مسلمند این دو گل آرام جان مسلمند این دو طفل بی گناه نازنین جسمشان شد غرق خون در این زمین دست گلچین این دو را چیده است این دو کودک خونشان جوشیده است رو چو اندر دشت صحرا کرده اند وقت آخر یاد بابا کرده اند آن دو را بردند سوی قتلگاه هر دو کشتند بی جرم و گناه هر دو قربانی جانان گشته اند با لبان تشنه قربان گشته اند 👤علی انسانی 📚منبع : ۱)امالی شیخ صدوق، ص۸۳
🔸🔶《السَّلامُ‌ عَلَيْكَ‌ يَا حَبِيبَ‌ بنَ‌ مُظاهِرِ الأَسَدِىٖ‌ وَرَحْمَةُ‌ اللّٰهِ‌ وَبَرَكاتُهُ‌》🔶🔸 ✅امام حسین(ع) وقتی به کربلا رسید. نامه ای به حبیب بن مظاهر در کوفه نوشت. 📋《بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ(ع) إلَی الرَّجُلِ الفَقِیهِ حَبِیبِ بنِ مَظَاهِرِ الأسَدِیّ!أمَّا بَعدُ فِإنَّا قَد نَزَلنَا کَربَلَا وَ أنتَ تَعلَمُ قرَابَتَنَا مِن رَسُولِ اللهِ(ص) فَإِن أرَدتَ نُصرَتَنَا فَاقدِم إلَینَا عَاجِلاً》 ♦️به نام خداوند بخشنده و مهربان! از حسین بن علی(ع) به مرد فقیه حبیب ابن مظاهر اسدی! ما وارد کربلا شدیم تو هم که نزدیکی ما را به پیغمبر می دانی! پس اگر می خواهی ما را یاری کنی، سریع خودت را به کربلا برسان!(۱) حبیب بعد از دریافت نامه، به همراه مسلم بن عوسجه، از کوفه به سوی امام حسین(ع) رهسپار شد و روزها از چشم جاسوسان و مأموران ابن زیاد پنهان می‌شدند و شبها حرکت می‌کردند، سرانجام روز هفتم محرم، در کربلا، به کاروان امام(ع) پیوستند.(۲) حبیب با رسیدن به کربلا همین که مشاهده نمود یاوران امام اندک و دشمنان او بسیارند، به امام حسین(ع) عرض کرد : در این نزدیکی، قبیله‌ای از «بنی اسد» هستند، اگر اجازه دهید پیش آن‌ها رفته، آنان را به یاری شما دعوت کنم، شاید خداوند هدایتشان کند. بعد از اینکه حضرت(ع) اجازه داد، با عجله خود را به آنان رسانید و شروع به نصیحت و موعظه کرد، اما عمرسعد با فرستادن سپاهی، مانع از پیوستن آنان به امام(ع) شد.(۳) در صبح روز عاشورا، امام حسین(ع) حبیب را فرمانده جناح چپ و زهیر بن قین را در جناح راست و حضرت ابوالفضل(ع) را با پرچم در قلب لشکر قرار داد. حبیب با آن سن زیاد همچون یک قهرمان شمشیر می‌زد. حبیب در میدان این چنین رجز خواند : 📋《اقْسِمُ لَوْ کُنَّا لَکُمْ أَعْداداً، أَوْ شَطْرَکُمْ وَلَّیْتُمْ الأَکْتاداً، یا شَرِّ قَوْمٍ حَسَباً وَآداً، وَشَرَّهُمْ قَدْعُلِمُوا أَنْداداً، وَیا أَشَدَّ مَعْشَرٍ عِناداً》 ♦️به خدا سوگند! اگر ما به شمار شما یا نیمی از شما بودیم، گروه گروه فراری می‌شدید ای بدترین مردم از نظر نسب و ریشه و نیرو! دانسته شد که از لحاظ پستی و دنائت، همه مانند هم هستید. و ای گروهی که از تمام مردم عناد و دشمنی‌تان بیشتر و شدیدتر است.(۴) تا اینکه در حین رزم شخصی به نام بُدیل بن صریم به او حمله کرد و با شمشیری بر فرق او زد، دیگری با نیزه به او حمله کرد، تا اینکه حبیب از اسب بر زمین افتاد، محاسن او با خون سرش خضاب شد. امام حسین(ع) خود را به بالین او رساند در حالی که حبیب به امام(ع) عرض کرد : 📋《أَحْتَسِبُ نَفْسِي وَ حُمَاةَ أَصْحَابِي》 ♦️پاداش خود و یاران حامی خود را، از خدای تعالی انتظار می‌برم.(۵) قبیله بنی اسد که در نزدیکی کربلا به سر می بردند، هنگام دفن شهیدان کربلا، حبیب را، که از بزرگان و مورد احترام آنان بود، در نزدیکی متری قبر امام حسین(ع) به طور مستقل و جداگانه به خاک سپردند. {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : در عشق بازی از طفولیت نجیب است یار غریبی های مولای غریب است یک بار هم در کودکی جان داده بهرش او زنده با انفاس یار و بوی سیب است این پیر میدان دار مستان در حقیقت بیمار عشق است و حسین او را طبیب است او مز ی مردن برایش را چشیده حالا چنین بر کنج میدان بی شکیب است موی سفیدش تشنۀ خون است آری او دومین تصویر از شیب الخضیب است پیر است اما شیر، پیرش هم شجاع است این عاشق دلداه عنوانش حبیب است در کوی رندان پیش افتاده است در عشق در سر هوای یاری خَدّالتریب است از بین زوار حریم شاه او هم از این شکوه عشق بازی با نصیب است 👤علی پور 📚منابع : ۱)مکاتیب الائمه میانجی، ج۳، ص۱۴۵ ۲)تاریخ طبری، ج۵، ص۴۴۵ ۳)الفتوح ابن‌اعثم کوفی، ج۵، ص۹۰ ۴)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۲۷ ۵)سفینه البحار محدث قمی، ج۲، ص۲۷
🔸🔶《اَلسَّلامُ عَلَيكُما أَيُّهَا المَظلُومَانِ القَتِيلَانِ بِأَيدِى الأَشقِيَاءِ، أَيُّهَا المُخَلَّفَانِ مِن مُسلِمِ بنِ عَقِيلِِ القَتِيلِ》🔶🔸 ✅حضرت مسلم بن عقیل(ع) دارای دو پسر به نامهای محمد و ابراهیم بود، که همراه امام حسین(ع) در کربلا حضور داشتند. وقتی حادثه کربلا پیش آمد و اهل بیت امام حسین(ع) به اسارت دشمن در آمد، اسرای کربلا را در کوفه زندانی کردند. 👤شیخ صدوق در امالی خود نقل می کند : پس از شهادت امام حسین(ع)، در بین اسراء در کوفه، دو نوجوان نیز حضور داشتند، هنگامی که متوجه شدند آنان دو فرزند مسلم بن عقیل(ع) هستند، آن دو را نزد عبیدالله بن زیاد بردند. عبیدالله فورا زندانبان را احضار كرد و به او گفت : 📋《خُذْ هَذَيْنِ الْغُلَامَيْنِ إِلَيْكَ فَمِنْ طَيِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمْهُمَا وَ مِنَ الْبَارِدِ فَلَا تَسْقِهِمَا وَ ضَيِّقْ عَلَيْهِمَا سِجْنَهُمَا》 ♦️این دو نوجوان را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گیرى كن! 📋《وَ كَانَ الْغُلَامَانِ يَصُومَانِ النَّهَارَ فَإِذَا جَنَّهُمَا اللَّيْلُ أُتِيَا بِقُرْصَيْنِ مِنْ شَعِيرٍ وَ كُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ》 ♦️این دو نوجوان در زندان، روزها روزه مى‏ گرفتند و شب دو قرص نان جو و یك كوزه آب براى آنها مى‏ آوردند. 📋《فَلَمَّا طَالَ بِالْغُلَامَيْنِ الْمَكْثُ حَتَّى صَارَا فِي السَّنَةِ قَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ : يَا أَخِي! قَدْ طَالَ‏ بِنَا مَكْثُنَا وَ يُوشِكُ أَنْ تَفْنَى أَعْمَارُنَا وَ تَبْلَى أَبْدَانُنَا فَإِذَا جَاءَ الشَّيْخُ فَأَعْلِمْهُ مَكَانَنَا وَ تَقَرَّبْ إِلَيْهِ بِمُحَمَّدٍ(ص) لَعَلَّهُ يُوَسِّعُ عَلَيْنَا فِي طَعَامِنَا وَ يَزِيدُنَا فِي شَرَابِنَا》 ♦️پس یك سال بدین منوال گذشت، تا اینکه یكى از آنها به دیگرى گفت : اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد، خودمان را به او معرفى کن، و او را از خویشاوندیمان با حضرت رسول اکرم(ص) آگاه ساز، تا شاید در میزان طعام و شرابمان وسعت ببخشد. 📋《فَلَمَّا جَنَّهُمَا اللَّيْلُ أَقْبَلَ الشَّيْخُ إِلَيْهِمَا بِقُرْصَيْنِ مِنْ شَعِيرٍ وَ كُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ! فَقَالَ لَهُ الْغُلَامُ الصَّغِيرُ : يَا شَيْخُ! أَ تَعْرِفُ مُحَمَّداً(ص)؟!!》 ♦️هنگامی که شب فرا رسید، زندانبان پیر، برای آنان دو قرص نان جو و کوزه آبی گوارا برایشان آورد. در این هنگام برادر كوچكتر به او گفت : اى شیخ! آیا محمد(ص) را مى ‏شناسى؟!! زندانبان جواب داد : 📋《فَكَيْفَ لَا أَعْرِفُ مُحَمَّداً(ص) وَ هُوَ نَبِيِّي!》 ♦️چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است! پسر گفت : 📋《أَ فَتَعْرِفُ جَعْفَرَ بْنَ أَبِي طَالِبٍ(ع)؟》 ♦️آیا جعفر بن ابى طالب(ع) را مى ‏شناسى؟ زندانبان در جواب گفت : 📋《كَيْفَ لَا أَعْرِفُ جَعْفَراً(ع)؟ وَ قَدْ أَنْبَتَ اللَّهُ لَهُ جَنَاحَيْنِ يَطِيرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِكَةِ كَيْفَ يَشَاءُ!》 ♦️چگونه جعفر را نشناسم، در حالی كه خدا دو بال به او بخشيده كه همراه او فرشتگان در هر جاى بهشت پرواز مى‌كنند! پسر گفت : 📋《أَ فَتَعْرِفُ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ(ع)؟》 ♦️آیا علی بن ابی طالب(ع) را می شناسی؟ زندانبان جواب داد : 📋《كَيْفَ لَا أَعْرِفُ عَلِيّاً(ع) وَ هُوَ ابْنُ عَمِّ نَبِيِّي وَ أَخُو نَبِيِّي!》 ♦️چگونه علی(ع) را نشناسم، در حالی او پسر عمو و برادر پیامبر من است! در آخر پسر گفت : 📋《يَا شَيْخُ! فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ(ص) وَ نَحْنُ مِنْ وُلْدِ مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلِ بْنِ أَبِي طَالِبٍ(ع) بِيَدِكَ أُسَارَى نَسْأَلُكَ مِنْ طَيِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمُنَا وَ مِنْ بَارِدِ الشَّرَابِ فَلَا تَسْقِينَا وَ قَدْ ضَيَّقْتَ عَلَيْنَا سِجْنَنَا》 ♦️ای پیر مرد! ما از خاندان پیامبر تو محمد(ص) و از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب(ع) هستیم كه در دست تو اسیریم و در این مدت، نه طعام خوب و نه آب گوارا به ما داده ای و زندان را بر ما آسان مى‌ گيرى! 📋《فَانْكَبَّ الشَّيْخُ عَلَى أَقْدَامِهِمَا يُقَبِّلُهُمَا وَ يَقُولُ : نَفْسِي لِنَفْسِكُمَا الْفِدَاءُ وَ وَجْهِي لِوَجْهِكُمَا الْوِقَاءُ، يَا عِتْرَةَ نَبِيِّ اللَّهِ الْمُصْطَفَى(ص)! هَذَا بَابُ اَلسِّجْنِ بَيْنَ يَدَيْكُمَا مَفْتُوحٌ فَخُذَا أَيَّ طَرِيقٍ شِئْتُمَا》 ♦️پس در این هنگام، پیرمرد خود را به روی پاهای آن دو انداخت و بر آنها بوسه زد و گفت : جانم فداى شما باد ای عترت پيامبر خدا، محمد مصطفى(ص)! اكنون در زندان را به روى شما باز می کنم، تا به هر جا كه مى‌خواهيد برويد. [زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهری هاى خود، در زندان را بر آنها گشود که در نیمه شب بگریزند.]شب كه فرا رسید، زندانبان آمدو همراه خود دو قرص نان جو و كوزه ای آب آورد و راه را به
آنان نشان داد و گفت : 📋《سِيرَا يَا حَبِيبَيَّ اللَّيْلَ وَ اكْمُنَا النَّهَارَ حَتَّى يَجْعَلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ لَكُمَا مِنْ أَمْرِكُمَا فَرَجاً وَ مَخْرَجاً》 ♦️شبها برويد و روزها خود را پنهان كنيد تا خداوند عزوجل در كارتان گشايش قرار دهد. پس به این ترتیب؛ طفلان مسلم شب هنگام به راه افتادند تا این‌که در طی مسیر خود، به پيرزنى برخوردند که بر در خانه خود ایستاده بود. پس به او گفتند : 📋《إِنَّا غُلاَمَانِ صَغِيرَانِ غَرِيبَانِ حَدَثَانَ غَيْرَ خَبِيرَيْنِ بِالطَّرِيقِ وَ هَذَا اَللَّيْلُ قَدْ جَنَّنَا! أَضِيفِينَا سَوَادَ لَيْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا اَلطَّرِيقَ》 ♦️ما كودكان غريب و به راه و مسیر خود نا آشنا هستيم و اکنون نیز شب است و امشب ما را مهمان خود كن که صبح خواهيم رفت. پیرزن گفت : 📋《فَمَنْ أَنْتُمَا يَا حَبِيبَيَّ؟ فَقَدْ شَمِمْتُ اَلرَّوَائِحَ كُلَّهَا فَمَا شَمِمْتُ رَائِحَةً أَطْيَبَ مِنْ رَائِحَتِكُمَا》 ♦️شما چه كسی هستيد ای عزیزانم؟ من همه بوهای خوشبو را استشمام کرده ام، اما خوشبو تر از عطر شما دو نفر استشمام نکرده بودم. آنان گفتند : 📋《يَا عَجُوزُ! نَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكِ مُحَمَّدٍ(ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ مِنَ اَلْقَتْلِ》 ♦️ای پیرزن! ما فرزندان پيامبر تو هستیم و از زندان ابن زياد و از ترس كشته شدن فرار كرديم. پيرزن گفت : 📋《يَا حَبِيبَيَّ! إِنَّ لِي خَتَناً فَاسِقاً قَدْ شَهِدَ اَلْوَاقِعَةَ مَعَ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ أَتَخَوَّفُ أَنْ يُصِيبَكُمَا هَاهُنَا فَيَقْتُلَكُمَا》 ♦️اى عزيزان من! من داماد فاسقى دارم كه با سپاه عبيد اللّه بن زياد در واقعه عاشورا حاضر بود، بيم آن دارم كه شما را اين‌جا ببيند و بكشد. آن دو گفتند : 📋《سَوَادَ لَيْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا اَلطَّرِيقَ》 ♦️ما فقط‍‌ يك شب اينجا خواهيم ماند و صبح كه رسيد،به راه خود خواهيم رفت. پيرزن قبول کرد و براى آنها شام فراهم کرد و آنان غذا خوردند و در کنار هم خوابيدند. هنگامی که پاره‌اى از شب سپرى شده بود، داماد پیرزن به خانه او آمد و دق الباب کرد و پیرزن نیز ناچار با اصرار دامادش درب را گشود. داماد خبر فرار کردن طفلان مسلم را داد و گفت : 📋《هَرَبَ غُلاَمَانِ صَغِيرَانِ مِنْ عَسْكَرِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ فَنَادَى اَلْأَمِيرُ فِي مُعَسْكَرِهِ مَنْ جَاءَ بِرَأْسِ وَاحِدٍ مِنْهُمَا فَلَهُ أَلْفُ دِرْهَمٍ وَ مَنْ جَاءَ بِرَأْسِهِمَا فَلَهُ أَلْفَا دِرْهَمٍ فَقَدْ أَتْعَبْتُ وَ تَعِبْتُ وَ لَمْ يَصِلْ فِي يَدِي شَيْءٌ》 ♦️دو كودك از سپاه عبیدالله بن زیاد فرار كردند و اكنون امير براى سر هر كدام هزار درهم جايزه تعيين كرده است، هر كس سر هر دو را ببرد، دو هزار درهم جايزه مى‌گيرد و من خيلى گشتم ولى هنوز دست خالى هستم. پيرزن گفت : 📋《يَا خَتَنِي! اِحْذَرْ أَنْ يَكُونَ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمَكَ فِي اَلْقِيَامَةِ!》 ♦️ای دامادم! از آن بيم داشته باش كه دشمن تو در رستاخيز محمد(ص) باشد. داماد گفت : 📋《إِنِّي لَأَرَاكِ تُحَامِينَ عَنْهُمَا! كَأَنَّ عِنْدَكِ مِنْ طَلَبِ اَلْأَمِيرِ شَيْءٌ فَقُومِي فَإِنَّ اَلْأَمِيرَ يَدْعُوكِ》 ♦️می بینم که تو از آنها حمايت مى‌كنى‌؟ گویی از اين ماجرا خبر دارى‌؟ بايد تو را نزد امير ببرم. پيرزن گفت : امير از پيرزنى همچون من كه گوشه شهر افتاده، چه مى‌خواهد؟! داماد ابتدا آرام گرفت، سپس شام خورد و نزد پیرزن ماند و در خانه او خوابید. نيمه‌ شب بود كه صداى كودكان مسلم را شنيد، در این هنگام؛ 📋《فَأَقْبَلَ يَهِيجُ كَمَا يَهِيجُ اَلْبَعِيرُ اَلْهَائِجُ وَ يَخُورُ كَمَا يَخُورُ اَلثَّوْرُ》 ♦️مانند شيری مست از جا برخاست و مانند گاو نعره كشيد و جلو رفت تا اینکه آنان را دید. در این هنگام برادر کوچک، برادر بزرگ را بیدار کرد و به او گفت : 📋《قُمْ يَا حَبِيبِي! فَقَدْ وَ اَللَّهِ وَقَعْنَا فِيمَا كُنَّا نُحَاذِرُهُ》 ♦️برخیز ای برادر عزیزم! به خدا سوگند از آن چیزی که هراس داشتیم، به سرمان آمد. در این هنگام برادر کوچک پرسيد : تو كه هستى‌؟ داماد فاسق جواب داد : صاحب خانه هستم، شما چه كسانى هستيد؟ آن دو گفتند : 📋《إِنْ نَحْنُ صَدَقْنَاكَ فَلَنَا اَلْأَمَانُ؟》 ♦️اگر حقيقت را بر زبان آوريم، آیا در امانیم؟ وی گفت : آرى! آنگاه گفتند : يعنى در امان و ذمّه خدا و رسول خدا(ص) هستيم؟! وی گفت : بلى! پس آن دو گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ(ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ مِنَ اَلْقَتْلِ》 ♦️ای شیخ! ما از خاندان پيامبر تو هستیم و از زندان ابن زياد فرار كرديم، تا در امان بمانيم.داماد پيرزن گفت : 📋《مِنَ اَلْمَوْتِ هَرَبْتُمَا وَ إِلَىاَلْمَوْتِ وَقَعْتُمَا اَلْحَمْدُ لِلّ
َهِ اَلَّذِي أَظْفَرَنِي بِكُمَا》 ♦️از دام مرگ گريخته‌ايد و به دام مرگ درآمده‌ايد! خدا را سپاس كه شما را به چنگ من انداخت. آنگاه برخاست و دستان آنها را بست و آنان تمام شب را در اسارت به سر بردند. صبح که شد، وی به غلام سياهى كه (فليح) نام داشت فرمان داد كه كودكان را لب رود فرات برده و گردن آنان را بزند و سرشان را نزد وی بياورد تا نزد ابن زياد برده و دو هزار درهم جايزه بگيرد. پس غلام سياه شمشير به دست، آنان را جلو انداخت. پس آنگاه كه از خانه فاصله گرفتند، يكى از برادران به او گفت : اى غلام سياه! تو چقدر شبيه بلال حبشى، مؤذن پيامبر اکرم(ص) هستى. غلام سياه گفت : مولاى من فرمان قتل شما را داده است، شما چه‌ كسى هستيد؟ كودكان گفتند : ما از خاندان پيامبر تو حضرت محمد(ص) هستيم، که از بيم كشته شدن از زندان ابن زیاد فرار كرديم و آن پيرزن به ما پناه داد و اكنون ارباب تو قصد قتل ما را دارد. غلام سياه در این هنگام، خود را به پاى آنان انداخت و پای آنها را بوسه زد و گفت : 📋《يَا عِتْرَةَ نَبِيِّ اَللَّهِ اَلْمُصْطَفَى(ص)! وَاَللَّهِ لاَ يَكُونُ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمِي فِي اَلْقِيَامَةِ》 ♦️اى خاندان محمد مصطفى(ص)! نمى‌ خواهم پيامبر خدا(ص) در روز قيامت دشمنم باشد. سپس شمشیر را به زمین انداخت و خود را به رود فرات انداخت. در این هنگام صداى اربابش آمد که فریاد می زد : از دستورم سر باز زدى‌؟! غلام سياه جواب داد : من مطيع تو هستم تا هنگامى كه مطيع خداوند باشى، آنگاه كه تو معصيت خدا مى‌كنى، در دنيا و آخرت از تو روى‌ گردانم. سپس مرد فاسق، به پسر خود دستور داد تا کار ناتمام غلامش را تمام کند، که او نیز خودداری نمود و ناچار خود او دست به کار شد و شمشير را برداشت و كودكان را نیز با خود به نزدیک فرات همراه ساخت. 📋《فَلَمَّا صَارَ إِلَى شَاطِئِ اَلْفُرَاتِ سَلَّ اَلسَّيْفَ مِنْ جَفْنِهِ فَلَمَّا نَظَرَ اَلْغُلاَمَانِ إِلَى اَلسَّيْفِ مَسْلُولاً اِغْرَوْرَقَتْ أَعْيُنُهُمَا وَ قَالاَ لَهُ : يَا شَيْخُ! اِنْطَلِقْ بِنَا إِلَى اَلسُّوقِ وَ اِسْتَمْتِعْ بِأَثْمَانِنَا وَ لاَ تُرِدْ أَنْ يَكُونَ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمَكَ فِي اَلْقِيَامَةِ غَداً》 ♦️پس هنگامی که وی به لب فرات رسید، شمشیر از غلاف کشید. هنگامی که چشم طفلان مسلم(ع) به تيغ تيز او افتاد، گريه كردند و به او گفتند : اى شيخ! ما را در بازار بردگان ببر و به سخنان ما گوش بده و در آنجا ما را بفروش! چرا مى‌خواهى پيامبر اکرم(ص) در روز رستاخيز دشمن تو باشد؟ وی گفت : 📋《لاَ! وَلَكِنْ أَقْتُلُكُمَا وَ أَذْهَبُ بِرُءُوسِكُمَا إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ وَ آخُذُ جَائِزَةَ أَلْفَيْنِ》 ♦️نه! من شما را خواهم کشت و مى‌خواهم براى بردن سرتان نزد ابن زياد پاداش دوهزار درهم بگيرم. آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! أَ مَا تَحْفَظُ قَرَابَتَنَا مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)؟》 ♦️آيا به خويشاوندى ما با پيامبر اکرم(ص) نمى‌انديشى‌؟ وی گفت : شما هيچ ارتباطى با پيامبر(ص) نداريد. آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! فَائْتِ بِنَا إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ حَتَّى يَحْكُمَ فِينَا بِأَمْرِهِ》 ♦️ای شیخ! پس ما را نزد ابن زياد ببر تا او درباره ما حکم کند. وی گفت : 📋《مَا بِي إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ إِلاَّ اَلتَّقَرُّبُ إِلَيْهِ بِدَمِكُمَا》 ♦️من مى‌خواهم با خون شما نزد امير مقرب شوم! آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! أَ مَا تَرْحَمُ صِغَرَ سِنِّنَا؟》 ♦️اى شيخ! به خردسالى ما رحم نمى‌كنی؟ وی گفت : 📋《مَا جَعَلَ اَللَّهُ لَكُمَا فِي قَلْبِي مِنَ اَلرَّحْمَةِ شَيْئاً》 ♦️خداوند در قلب من مهر و محبت نگذاشته است. در این هنگام طفلان مسلم گفتند : پس مهلت بده تا چند ركعت نماز بخوانيم. وی گفت : اگر اين كار براى شما حاصلى دارد، هرچقدر كه مى‌خواهيد،عبادت كنيد. آنگاه آنان چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان دوختند و ندا برآوردند و گفتند : 📋《يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ! يَا أَحْكَمَ اَلْحَاكِمِينَ! اُحْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقِّ》 ♦️ای احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق داورى كن! سپس مرد فاسق به هر دو طفل حمله کرد و ابتدا گردن برادر بزرگ و سپس گردن برادر کوچک را از تن جدا کرد و سر آنها را در توبره گذاشت و سپس بدنهای بى سر آنان را در فرات انداخت. سپس سرهاى طفلان مسلم را نزد عبيدالله بن زياد برد. ابن زیاد با عصاى خيزران به دست، روى تخت نشسته بود و وقتى چشمان او به سرهاى بريده افتاد، از جای خود برخاست و سپس نشست و گفت : 📋《اَلْوَيْلُ لَكَ! أَيْنَ ظَفِرْتَ بِهِمَا؟》 ♦️واى بر تو! آنان را در كجا يافتى‌؟ وی گفت : پيرزنى از خويشان من ميزبان آنان شده بود. عبيدالله بن زیاد گفت : حق ميزبانى را رعايت نكردى‌ شیخ؟ وی گفت : نه، ای امیر!سپس عبیدالله به او گفت : کودکان به تو چه گفتند؟ وی گفت : آنان تقاضا كردند که آنها ر
ا به بازار برده‌ فروشان ببرم و پيامبر(ص) را در روز قيامت دشمن خويش نسازم! عبيدالله گفت : تو در پاسخ چه گفتى‌؟ وی گفت : من به آنان گفتم شما را به قتل مى‌رسانم و با بردن سرهاتان نزد امير دو هزار درهم جايزه گيرم. عبيدالله گفت : آنان ديگر چه بر زبان آوردند؟ وی گفت : آن دو طفل گفتند : ما را پيش عبيدالله بن زياد ببر و بگذار او درباره ما فرمان دهد. عبيدالله پرسيد : تو چه پاسخى دادى‌؟ وی گفت : من نیز گفتم كه مى‌خواهم با قتل شما دو تن به امير نزديكتر شوم. عبيدالله گفت : چرا آنان را نزد من نياوردى كه دو چندان پاداش بدهم‌؟ وی گفت : دلم جز ريختن خون آنان به منظور تقرب راه نداد. عبيدالله پرسيد : آنان ديگر با تو چه گفت‌ وگويى داشتند؟ وی گفت که آن دو طفل گفتند : اى شيخ! خويشاوندى ما با پيامبر اکرم(ص) را فراموش نكن. عبيدالله پرسيد : تو در جواب چه گفتى‌؟ وی گفت که به آنها گفتم : اصلا شما با پيامبر(ص) خويشاوند نيستيد. عبيدالله گفت : واى بر تو، ديگر به تو چه گفتند؟وی گفت : از من خواستند كه به خردسالى‌ شان رحم كنم. عبيدالله گفت : تو هم هيچ رحم نكردى؟ وی گفت : نه! به آنان گفتم كه خدا در قلب من مهر و مروت نگذاشته است. عبيدالله گفت : واى بر تو، ديگر چه شنيدى‌؟ شيخ گفت : از من خواستند تا مهلت دهم چند ركعت نماز بخوانند. و من گفتم : اگر براى شما سودمند است، هر چه‌ قدر دوست داريد، نماز بخوانيد. عبيدالله گفت : آنان بعد از نمازشان چه بر زبان آوردند؟ وی گفت : يتيمان رو به آسمان چنين گفتند : يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق داورى فرما! عبيدالله گفت : خداوند بين تو و آنان به حق داورى خواهد كرد. آنگاه عبیدالله بن زیاد فرياد برآورد : كيست که اين فاسق را به سزای عملش برساند؟ مردى از اهالى شام بلند شد و گفت : من حاضرم! عبيدالله گفت : 📋《فَانْطَلِقْ بِهِ إِلَى اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي قَتَلَ فِيهِ اَلْغُلاَمَيْنِ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ لاَ تَتْرُكْ أَنْ يَخْتَلِطَ دَمُهُ بِدَمِهِمَا وَ عَجِّلْ بِرَأْسِهِ فَفَعَلَ اَلرَّجُلُ ذَلِكَ》 ♦️او را به همان‌جايى ببر كه اين كودكان را به قتل رسانده و آنگاه گردن او را بزن و خونش را روى خون آنان بريز و بى درنگ سرش را نزد من بياور و آن مرد شامى نیز چنين كرد. او سر شيخ فاسق را نزد عبيدالله آورد، سپس سرش را بر نيزه نشاندند، در حالی که كودكان شهر با تير و سنگ آن را نشانه مى‌گرفتند و مى‌گفتند : 📋《هَذَا قَاتِلُ ذُرِّيَّةِ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)》 ♦️اين قاتل ذريّه رسول خدا(ص) است.(۱) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : این مزار لاله های مسلم است این دو غنچه روی ماه مسلم است این دو طفلان کودکان مسلمند این دو گل آرام جان مسلمند این دو طفل بی گناه نازنین جسمشان شد غرق خون در این زمین دست گلچین این دو را چیده است این دو کودک خونشان جوشیده است رو چو اندر دشت صحرا کرده اند وقت آخر یاد بابا کرده اند آن دو را بردند سوی قتلگاه هر دو کشتند بی جرم و گناه هر دو قربانی جانان گشته اند با لبان تشنه قربان گشته اند 👤علی انسانی 📚منبع : ۱)امالی شیخ صدوق، ص۸۳
🔹🔷《السَّلَامُ عَلَى جُونِ بْنِ حُوَیِِ》🔷🔹 ✅در بین یاران امام حسین(ع)، نام یک غلام سیاه چهره ای به چشم می خورد، که به جهانیان ثابت کرد که معرفت حجّت خدا به صورت نیکو نیست بلکه به سیرت و طینت پاک است! او ابتدا غلام ابوذر غفاری بود که بعد از رحلت ابوذر به مدینه مراجعت کرد و در خدمت امیرالمؤمنین(ع) و بعد از شهادت ایشان، به خدمت امام حسن(ع) و سپس در خدمت امام حسین(ع) در آمد و همراه آن حضرت(ع) از مدینه به مکّه و از مکه به کربلا آمد و در کربلا حضور یافت.(۱) جون اسلحه‌ شناس بود و در تعمیر و آماده‌سازی سلاح، مهارت بسیاری داشت. امام سجاد(ع) می‌فرماید : شبی که فردای آن، پدرم کشته شد، من در بستر بودم و عمه‌ام زینب(س) از من پرستاری می‌کرد و پدرم در خیمه اسلحه نشسته بود. 📋《یُعَالِجُ سَیْفَهُ وَ یُصْلِحُهُ》 ♦️جون مشغول تعمیر و آماده‌سازی سلاح بود.(۲) هنگامی که جنگ، در روز عاشورا شدّت گرفت او خدمت امام حسین(ع) آمد و برای میدان رفتن و دفاع از حریم ولایت و امامت اجازه خواست. حضرت(ع) فرمود : 📋《اَنْتَ فِی اذْن مِنّی! فَاِنَّما تَبِعْتَنا طَلَباً لِلْعافِیَهِ فَلا تَبْتُلْ بِطَریقِنا》 ♦️تو از طرف من اجازه رفتن داری در این سفر به امید عافیت و سلامتی همراه ما بودی! اکنون خویشتن را به خاطر ما مبتلا مساز. جَون خود را به قدم های مبارک امام حسین(ع) انداخت و بوسید و گفت : 📋《یَابْنَ رَسُولِ الله(ص)! اَنَا فِی الرَّخاءِ اَلْحَسُ قِصاعَکُمْ وَفِی الشِّدَّهِ اخْذُلُکُمْ؟ وَ اللهِ اِنَّ ریحِی لَمُنْتِنٌ وَ اِنَّ حَسَبی لَلَئیمٌ وَ اِنَّ لَوْنِی لاََسْوَدٌ فَتَنَفَّسْ عَلَیَّ بِالْجَنَّهِ لَیَطیبَ ریحِی وَ یَشْرُفَ حَسَبِی وَ یَبْیَضَّ لَوْنی لا وَ اللهِ لا اُفارِقُکُمْ حَتّى یَخْتَلِطَ هَذَا الدَّمُّ الاَْسْوَدُ مَعَ دِمائِکُمْ》 ♦️ای پسر رسول خدا(ص)! هنگامی که شما در راحتی و آسایش بودید من کاسه لیس شما بودم، حالا که به بلا گرفتار هستید شما را رها کنم؟ آقای من! بوی من بد است و شرافت خانوادگی هم ندارم و نیز رنگ من سیاه است. یا ابا عبدالله(ع)! لطف فرموده مرا بهشتی نمایید تا بویم خوش گردد و شرافت خانوادگی به دست آورم و رو سفید شوم. نه آقای من! از شما جدا نمی شوم تا خون سیاه من با خون شما خانواده مخلوط گردد.(۳) جون می گفت و گریه می کرد به حدّی که امام حسین(ع) نیز گریستند و اجازه دادند. با آنکه جون پیرمردی شده بود، ولی بچّه ها در حرم با او انس فراوانی داشتند. او به کنار خیمه ها برای خداحافظی و طلب حلالیّت آمد، که صدای گریه اطفال بلند شد و اطراف او را گرفتند. هر یک را به زبانی ساکت و به خیمه ها فرستاد و مانند شیری غضبناک روی به آن قوم ناپاک کرد. او جنگ نمایانی کرد، تا آنکه اطراف او را گرفتند و زخم های فراوانی به او وارد کردند. هنگامی که روی زمین افتاد، امام حسین(ع) سر او را به دامن گرفت و بلند بلند گریست، و دست مبارک بر سر و صورت جون کشید و فرمود : 📋《اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهَهُ، وطَیِّبْ ریحَهُ، وَاحْشُرْهُ مَعَ الاَْبْرارِ، وَعَرِّفْ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ مُحَمَّد(ص) وَ آلِ مُحَمَّد(ص)》 ♦️خدایا! رویش را سفید و بویش را خوش گردان و با نیکان محشور کن و با محمد(ص) و آل محمد(ص) آشنا ساز.(۴) از برکت دعای حضرت(ع) روی غلام مانند ماه تمام درخشیدن گرفت و بوی عطر از وی به مشام رسید. بعد از ده روز از واقعه عاشورا جمعی از بنی اسد بدن شریف جُوْن، غلام ابی ذر غفاری را پیدا کردند، در حالی که صورتش نورانی و بدنش معطّر بود و سپس او را دفن کردند. علامه مجلسی(ره) روایتی را از امام باقر(ع) که به نقل از امام سجاد(ع) نقل میکند که : 📋《أَنَّ النَّاسَ كَانُوا يَحْضُرُونَ الْمَعْرَكَةَ وَ يَدْفِنُونَ الْقَتْلَى فَوَجَدُوا جَوْناً بَعْدَ عَشْرَةِ أَيَّامٍ يَفُوحُ مِنْهُ رَائِحَةُ الْمِسْكِ رِضْوَانُ اللَّهِ عَلَيْهِ》 ♦️هنگامى كه گروهى در ميدان جنگ آمدند تا اجساد شهيدان آل محمّد را دفن نمايند جسد اين غلام يعنى جون را بعد از ده روز در حالى يافتند كه بوى مشك از آن مي وزيد.(۵) نام او در زیارت ناحیه مقدسه این چنین آمده است : 📋《اَلسَّلَامُ عَلَی جَوْنٍ مَوْلَی أَبِی‌ذَرٍّ الْغِفَارِی(ره)》(۶) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : ای اشک اول و نفَس آخرم حسین، ای سایه ی کرامت تو بر سرم حسین، من باورم شده که فدای تو می شوم، باور مکن که بگذرم از باورم حسین، تا بزم روضه های محرم مرا ببر، در من بِدَم که آتش خاکسترم حسین، دارد زبانه می کشد این روضه از دلم، گودال، تَلّ، عطش، دل زینب، حرم، حسین! 👤خدایار 📚منابع : ۱)رجال شیخ طوسی، ص۹۹ ۲)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۹۴ ۳)اللهوف سید بن طاووس، ص۱۰۸ ۴)بحارالأنوار مجلسی، ج۴۵، ص۲۳ ۵)بحارالأنوار مجلسی، ج۴۵، ص۲۴ ۶)المزار الکبیر ابن مشهدی، ص۵۰۴