🟧 توبه حسن ظاهر
در میان یاران پیامبر اکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یکبار، هنگامیکه روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت و بهرهای از لذّت و شهوت! سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟»
از عمل خود پشمیان شد. از دیوار به زیر آمد و خجلت زده به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم. احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه و آله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود: «برخیز و با همسرت به خانه برو.»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟»
جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است.»
📚منبع
عرفان اسلامی، حسین انصاریان، ج ۸، ص ۲۵۴
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
❇️ شرح حال فضیل عیاض(ره)
فضیل بن عیاض مرد بزرگی بوده. او سالها در بیابانهای خراسان یک چادری داشت و در آن به عبادت مشغول بود؛ نماز و روزه و … چند شاگرد هم داشت که به دستور او هر قافلهای از آنجا عبور میکرد این شاگردها میرفتند و قافله را میدزدیدند و غارت میکردند و بدین منوال روزی شاگردان و استاد تامین میشد.
روزی یک نفر آمد و گفت ای فضیل من از تو تعجب میکنم که هر وقت تو را میبینم مشغول نماز و روزه هستی، از طرف دیگر این افراد تو مردم را قتل و غارت میکنند و برای تو پول میآورند. اینها چطور باهم میسازد؟ این اجتماع ضدّین است.
فضیل برای او این آیه را خواند: «وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحًا وَآخَرَ سَيِّئًا عَسَى اللَّهُ أَن يَتُوبَ عَلَيْهِمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ.» (۱۰۲ توبه)
یک روز قافلهای از آنجا میگذشت و پیرمردی مقداری پول و طلا داشت. او از ترس غارت فضیل و یارانش پولها را به چادرِ در میان بیابان آورد و نمیدانست که این چادر برای فضیل است. دید یک نفر به لباس زهد و اهل تقوا مشغول عبادت است. گفت این کیسه پیش تو امانت باشد تا بعد. رفت. وقتی برگشت دید قافله را دزد زده و هرچه داشتند بردهاند و دست و پای زن و مردها را بستهاند و روی زمین رها کردهاند.
به سراغ آن چادر رفت تا پول خود را از آن آقا بگیرد که دید همه دزدها با اموال دزدی شده در چادر هستند و این آقای بزرگ سهم خودش را برداشته و دارد بقیه را تقسیم میکند. تا چشم فضیل به پیرمرد افتاد به او اشاره کرد که پولت آنجاست برو بردار.
این دزدها به فضیل گفتند ما در قافله درهمی پیدا نکردیم تو چطور این کیسه زر را از دست دادی و به صاحبش برگرداندی؟ او گفت: این به ما حسن ظن پیدا کرد و بر این اساس ما را امین میدانست و من نخواستم خلاف حسن ظن او با او رفتار کنم.
فضیل گاهی میگفت: من بالاخره باید توبه کنم تا خدا از گناهانم بگذرد. ما خیلی جنایت میکنیم ولی خدا بالاخره باید از گناهان من بگذرد.
تا اینکه عاشق دختری شد و نیمه شب برای تصاحب او از دیوار خانه آنها بالا رفت. روی پشتبام دید کسی قرآن میخواند و این آیه به گوشش رسید: «أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّه؟» (آیه ۱۶ سوره حدید) سریع گفت: «آنَ، آنَ واللهِ قد آنَ؛ رسید، رسید، به خدا وقتش رسید.» برگشت و توبه کرد. روز و شب گریه و تضرع و رفتن سراغ مردم برای حلالیت و …
سپس آمد مدینه و خدمت امام صادق(ع) رسید و از اصحاب خاص آن حضرت شد. از اولیای خدا شد.
📚منبع
سالک آگاه، علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، ج۱
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
🔺 شرح حال پسر فضیل عیاض(ره)
فضیل عیاض پسری داشت به نام علی که از خود او هم حالات عجیبتری داشت. نقل شده که در جوانی کنار زمزم ایستاده بود که یک نفر این آیات قرآن را خواند. او پس از شنیدن این آیات صیحهای زد و افتاد و جان داد:
«وَتَرَى الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفَادِ – سَرَابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرَانٍ وَتَغْشَى وُجُوهَهُمُ النَّارُ.» (ابراهیم ۴۹ و ۵۰)
«و (در آن روز) بدکاران را زیر زنجیر (قهر خدا) مشاهده خواهی کرد. (و بینی که) پیراهنهای از مس گداخته آتشین بر تن دارند و در شعله آتش چهره آنها پنهان است.»
📚منبع
سفینةالبحار، شیخ عباس قمی، ج۷، ص۱۰۳
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
🟩 شیخُنا در فکر خودت باش
مرحوم محدث قمی در سفینةالبحار آورده: شیخ بهایی رحمتالله علیه با مرحوم ملا محمد تقی مجلسی(ره) و دیگران در مزار مسلمین بودند. (حدوداً شش ماه قبل از وفات شیخ بهایی)
ناگهان از قبر بابا رکنالدین، شیخ بهایی صدایی شنید. وی از دیگران پرسید که آیا شما هم شنیدید؟ آنها گفتند خیر.
بعد از آن شیخ بهایی تا زمان مرگ مشغول گریه و تضرع و مناجات با خدا بود و به آخرت توجه داشت.
بعد از اصرار دیگران چنین گفت: «مرا خبر دادند به تهیه و آماده شدن برای مرگ.»
همچنین یکی از مشایخ گفته که آن صدایی که شیخ بهایی از قبر بابا رکنالدین شنیده بود این بوده است:
«شیخُنا در فکر خودت باش.»
📚منبع
سفینةالبحار، شیخ عباس قمی، ج ۱، ص ۲۸۶
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
♦️ رفع عذاب قبرستان
مرحوم سید جلال هراتی به استاد موسوی مطلق گفته بود که یک هفته بعد از فوت مرحوم سیدعلی میرهادی (استاد مناجات) رفتم سر قبرش. دیدم جوانی نشسته و پرسیدم تو صاحب قبر را میشناسی؟ گفت نه. گفت شما میشناسی؟ گفتم آره ولی قبلش تو بگو چرا اینجایی؟
قبری را نشان داد و گفت آن قبر دوست من است که چند وقت پیش دفنش کردیم. دیشب به خوابم آمد و این قبر را نشانم داد و گفت از روزی که این آقا را دفن کردهاند، به احترام ایشان عذاب از افراد مستحق این قبرستان برداشته شدهاست.
📚 منبع
جلال خوبان، استاد موسوی مطلق، ص۲۸
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
🌕 چهره فرشته مرگ برای کافران و مجرمان
حضرت ابراهیم(ع) از فرشته مرگ(عزرائیل) خواست تا خود را با چهرهای که با آن جان کافران و مجرمان را میگیرد به او نشان دهد. عزرائیل گفت: «روی برگردان!»
وقتی ابراهیم(ع) برگشت، او را دید در حالی که مردی سیاه چهره بود، که موهایش مانند سیخ ایستاده، بسیار بد بو، بد لباس و از دهان و سینهاش بوی بد آتش زبانه میکشید. ابراهیم(ع) از ترس و هراس غش کرد و بر زمین افتاد!
عزرائیل به شکل اولش که سراغ مومنان میآید درآمد و ابراهیم را به هوش آورد.
ابراهیم(ع) فرمودند: «اگر کافران و بدکاران، غیر از این چهره هیچ عذاب دیگری نداشته باشند آنها را بس است.»
📚منبع
اَلمُحجةالبیضاء، فیض کاشانی، جلد ۸، ص۲۵۹
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
🟪 ترس حیوانات
رسول خدا(ص) فرمودند: «در زمان چوپانی قبل از نبوت، گاهی میدیدم که گوسفندان و شتران بیجهت با هم رَم میکنند و با ترس و وحشت سَر از چرا بر دارند. از موضوع در شگفت و تعجب بودم تا آنکه بعد از پیامبری از جبرئیل پرسیدم و او گفت:
«هنگامیکه کافری را در قبر تازیانه میزنند همه موجودات(غیر از جن و انس) صدای ضربات تازیانه را میشنوند و با شنیدن آن صدای مهیب، وحشت و ترس بر آنها چیره میشود(و رَم میکنند).»
پس گفتم: «فَنعوذُ بالله من عذاب القبر.»
📚منبع
نقل به مضمون از
کافی، شیخ کلینی، جلد۳، صفحه۲۳۳
بحارالانوار، علامه مجلسی، جلد۱، ص ۲۲۶
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
◾️ وصیتهای جوان به مادر پیرش
نجيب الدين(۱) نقل فرمودهاست: يك شب در قبرستان بودم، ديدم چهار نفر مىآيند و يك جنازه روى دوش دارند. من جلو رفتم و به آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض كردم و گفتم به نظر مىرسد كه شما انسانى را كشتهايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد تا كسى از اسرارتان سر در نياورد. گفتند: آى، گمان بد نكن زيرا مادرش با ماست. ديدم پيرزنى جلو آمد، گفتم اى مادر، چرا نيمه شب جوانت را به قبرستان آوردهاى؟
گفت: چون جوان من معصيت كار بود و خودش چند وصيت كردهاست. اول: چون من از دنيا رفتم طنابى به گردنم بیانداز و مرا در خانه بكش و بگو: «خدايا اين همان بنده گريز پا و گناهكارى است كه به دست سلطان اجل گرفتار شده، او را بسته نزد تو آوردهام به او رحم كن.»
دوم: جنازهام را شبانه دفن كن تا كسى بدن مرا نبيند و از جنايات من ياد نكند تا عذاب شوم.
سوم: اين كه بدنم را خودت دفن كن و در لحد بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و به من عنايتى فرمايد و مرا بيامرزد، درستاست كه من توبه كردهام و از كردههايم پشيمانم ولى تو اين وصيتهاى مرا انجام بده. وقتى كه جوانم از دنيا رفت، ريسمانى به گردنش بستم و او را كشيدم. ناگهان صدايى بلند شد و گفت:
«الا ان اولياء الله هم الفائزون، با بنده گنهكار ما اين طور رفتار نكن ما خود مىدانيم با او چه كنيم.» خوشحال شدم كه توبهاش پذيرفته شده و او را به طرف قبرستان آوردم. من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتيم همين كه خواستم لحد را بچينم، آيهاى را شنيدم كه: «الا ان اولياء الله هم الفائزون.»
از اين جريان نتيجه گرفتم كه توبه جوان گناهكار مورد قبول واقع شدهاست و خداوند دوست ندارد بنده گناهكارش كه توبه كرده، مورد اهانت قرار گيرد.
📚منبع
قصص التوابين، علی میرخلف زاده، ص ۱۱۰
در آغوش خدا (توبه)، استاد ابراهيم خرمى مشگانى
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
🟤 گر تو نمیپسندی، تغییر ده قضا را
مرحوم آیتالله طهرانی – قدس سره – میفرمودند: مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی از عرفای نامدار و از صاحبان نفس، ذوالإقتدار و مرجع اهل و دیار و ملاذ اقارب و اغیار بود، و در قريه كبودر آهنگ (چند فرسخی همدان ) به تربیت و تهذیب شاگردان و سالكان اهتمام میورزید.
روزی جمعی از اراذل و اوباش منطقه به تحریک بعضی از مخالفين و معاندین آن بزرگوار تصمیم میگیرند او را بیازارند، و مجلسی جهت عیش و نوش فراهم میسازند و ایشان را به آن مجلس دعوت میکنند.
مرحوم کبودر آهنگی شب هنگام به آن محفل وارد میشود و میبیند که اراذل قریه همگی در آنجا جمع میباشند، پس از اندک زمانی بساط عیش فراهم میشود و و پذیرایی از مهمانان آغاز میشود. در این هنگام درب اطاق باز میشود و زنی برهنه با جام شراب وارد مجلس میشود و به یک یک از مهمانان کاسهای از شراب مینوشاند، تا اینکه میرسد به مرحوم حاج میرزا جعفر و کاسه را از جام پر کرده به ایشان تعارف میکند.
مرحوم کبودر آهنگی سر خود را به زیر انداخته بودند و در تمام این مدت، اصلا به اطراف توجه نکرده بودند و لذا هیچ اعتنائی به آن زن ننمودند. آن زن دوباره تقاضای خود را تکرار کرد و در حالی که میرقصید و به سمت ایشان حرکت میکرد، میخواست خود را به ایشان خیلی نزدیک کند تا بیشتر موجب تأدی ایشان شود، و وقتی دید ایشان توجهی نمیکند قدری عقب رفت و باز شروع به رقصیدن کرد و در حالی که متوجه آن مرحوم بود این مصرع را خطاب به ایشان قرائت کرد:
«گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را» در این وقت مرحوم کبودر آهنگی سر خود را بلند کردند و فرمودند: «تغییر دادم!»
یک مرتبه این زن فریادی کشید و جام شراب را بر زمین کوفت و به دنبال پارچهای میگشت که خود را بپوشاند؛ یک مرتبه چشمش به پتویی افتاد که کنار اطاق روی زمین پهن شده بود، به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پیچید و با شتاب از اطاق خارج و از درب منزل بیرون رفت و دیگر آن زن را کسی مشاهده نکرد.
مرحوم کبودر آهنگی از جای خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نیز از کرده خود پشیمان و نادم گشتند و به دست آن مرحوم همگی توبه نمودند و از زمره شاگردان سلوکی ایشان درآمدند.
پس از این جریان روزی شخصی به آن مرحوم گفت: آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به کجا رفت؟ ایشان فرمودند: «به رجال الغيب و اوتاد ملحق شد و دیگر کسی او را نخواهد دید.»
📚منبع
سالک آگاه، علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، ج ۱
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
❇️ اهمیت رضایت مادر
نقل شده که پیامبر گرامی اسلام(ص) بر بالین جوانی که در حال احتضار بود حاضر و شهادتین را به او تلقین کرد، ولی جوان نتوانست آن را بگوید. حضرت پرسید: «آیا او مادر دارد؟» زنی که نزد او بود عرض کرد: بلی، من مادر او هستم.
فرمود: «آیا بر او غضبناکی؟» گفت: شش سال است با او حرف نزدم. پیامبر رحمت(ص) از او تقاضا کرد که از جوانش راضی شده و از او درگذرد. مادر نیز تقاضای حضرت را پاسخ داد و به محض رضایت، زبان جوان به کلمه توحید باز شد.
📚منبع
گناهان کبیره، شهید دستغیب، ج۱، ص۱۲۸
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
مناجات امیرالمومنین(ع) از نگاه ابودردا
ابودرداء میگويد علی ابن ابيطالب عليهالسلام را در نخلستان بنی نجار ديدم که از دوستانش کناره گرفته و از همراهانش مخفی شده در ميان انبوه نخلهای خرما پنهان شده، جويای آن حضرت شدم ناگاه صدای حزينی شنيدم و نغمه اندوهگينی که او ميگفت:
«بارالها چقدر از خطاها را ناديده گرفتی از مقابله کردن با کينه توزی، چقدر گناهان را به کرمت پوشاندی، بارالها عمر من در نافرمانی طولانی شد و بزرگ شد در نامه عمل من گناهانم، پس به جز بخشش تو به چيزی اميدوار نيستم و من جز از رضوان و خوشنودی تو اميدی ندارم.»
ابودردا گفت صدا مرا سرگرم کرد و دنبال صدا رفتم ناگاه ديدم علی ابن ابيطالب عليهالسلام است. خود را پنهان کردم، درختان زياد حرکت مرا پنهان کرد، پس حضرت چند رکعت نماز خواند در دل شب تاريک، بعد سرگرم دعا شد و از مناجاتی که میکرد اين بود که میگفت:
«بارالها فکر در بخشش تو میکنم، گناهان در نظرم آسان میشود. بعد بزرگی و سختگيری تو را يادآور میشوم، بلاهايم بر من بزرگ میشود.»
سپس فرمودند: «آه اگر من بخوانم در نامه عملم گناهانی را که فراموش کردم و تو آنها را نوشتهای، میگویی بگيريد او را. پس وای بر حال گرفتاری که فاميل و خويشانش نمیتوانند او را نجات دهند و قبيلهاش هم نمیتوانند نفعی به او برسانند.»
بعد فرمود: «آه از آتشی که کبدها و کليهها را پخته میکند، آه آه از آتشی که دست و پا و پوست سر را میکند و میبرد، آه از شدت حرارت جهنم، بعد گريه زياد کرد. نه از او صدایی شنيدم و نه حرکتی در وی ديدم، با خود گفتم به واسطه بيداری خواب بر او چيره شده، خوباست او را برای نماز صبح بيدار کنمُ حرکتش دادم تکان نخورد دورش کردم دور نشد.
گفتم «إنا لله و إنا إليه راجعون» به خدا علی ابن ابيطالب در گذشت، با حال گريه به طرف خانهاش آمدم، حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: «ابودردا در چه حالی علی را ديدی؟ داستانش چيست؟» قصه را عرض کردم.
فرمود: «به خدا ای ابودردا! آن حالت غشوه از خوف خدا است.» بعد آب آوردند به صورتش پاشيدند به هوش آمد به من نگاه کرد ديد گريه میکنم. پرسيد: «چرا گريه میکنی ای ابيدرداء؟» گفتم: برای تو.
فرمود: «چگونهای ابيدرداء، اگر مرا ببينی خوانده میشوم بهسوی حساب و اهل گناه يقين دارند به عذاب و برانند مرا فرشتگان درشت خو به سوی شراره آتش سخت و در برابر پادشاه قهار بايستم.»
📚منبع
بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۴۱، ص ۱۱
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی
🟩 توبه نصوح
نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذتبخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کردهبود اما هر بار توبهاش را میشکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبهاش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کردهبود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمدهاست، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهرهمند میشد.
روزی کاروانی راه را گم کردهبود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همینکه نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، بهطوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعهای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کمکم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا میآمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او مینگریستند.
رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت:
«من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمیآید ما میرویم او را ببینیم. شاه با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همینکه به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.»
بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شدهبود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش مناست و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیرمنقول را با او نصف کنند. آن شخص به دستور خدا گفت:
«بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بودهاست، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمدهایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانهات بود که بر تو حلال و گوارا باد.» و از نظر غایب شد.
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، «توبه نصوح»گویند.
📚منبع
خلاصه شده از کتاب انوار المجالس، شهرابی اردستانی، ص ۴۳۲
#دعا_و_مناجات
#حکایات_مناجاتی