بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت یازدهم
🔶مسجدالرسول🔶
بلافاصله بعد از نماز عشا داود میکروفن را برداشت و به مردم و بچهها خیرمقدم گفت. چون سر و صدای بچهها خیلی زیاد بود، فورا تیمهای انضباط احمد فعال شدند و برای کنترل آنها تمام تلاششان را کردند. سر و صدای بچههایی که در صحن مسجد بودند خیلی کمتر شد اما سر و صداها در حیاط مسجد همچنان زیاد بود. چارهای نبود. احمد باید یکطوری آن سر و صداها را مدیریت میکرد. لذا بالاجبار از بچههای اجرای احکام استفاده کردند. احمد به آنها گفت: «لطفا کار را تمیز و بدون خون و خونریزی دربیاورید.» بگذریم چه شد و چه کردند؟! فقط همین را عرض کنم که بحمدلله بچههای اجرای احکام موفق شدند.
داود چند دقیقه کوتاه حرف زد. صالح، یکی از بچههای گروهش را مامور کرده بود که لایو سخنرانی داود را در پیج مسجد بگذارد.
[یک روز یک نوجوان وارد مسجد شد و به طرف جمعی رفت که رسولالله در آن جمع حضور داشتند. بعضی از مردم و پیرمردهایی که اطراف پیامبر بودند، آن نوجوان را نمیشناختند. با این که پیامبر حضور داشت، شروع کردند و به آن نوجوان ایراد گرفتند که چرا اینقدر به تیپ و قیافهات رسیدی؟ چرا روغنِ مو زدی؟ چرا اینقدر خوشتیپ کردی و از این حرفها!]
همه بچهها و مردم ساکت بوده و به حرفهای داود گوش میدادند.
[شاید فکر میکردن اون نوجوان، زبون نداره که از خودش دفاع کنه و یا فکر میکردند این رفتار و نهی کردن و تذکر دادن به یک نوجوان در جمع، کار درستی باشه! اون نوجوون اول ادب کرد و از پیامبر اجازه گرفت که جوابشون رو بده! آقا رسولالله لبخندی زدند و به این پسر میدون دادند تا حرف بزنه و جواب بده! اون پسر گفت: «شنیدم از رسول خدا که فرمود: مرتب باشید. نباید مردم وقتی شما را میبینند از دیدن شما ناراحت بشوند و حال بدی به آنها دست بدهد. کمترین حقی که برادرت به گردن تو داره اینه که حداقل وقتی میخوای بری پیشش، دستی به موهات بکشی و سر و صورتت رو مرتب کنی. و فرمودند که خدا رحمت کنه مومنی را که وقتی میخواد به مسجد بره، خودش را مرتب کنه و با آراستگی به جماعت بپیوندد. تا جایی که فرمودند که اگه کسی مسواک بزنه و لباس خوب بپوشه و بوی عطر بده و به خودش برسه، ثواب نماز و جماعتش چند برابر میشه.]
همه داشتند نگاه میکردند و جیک نمیزدند.
[مردمی که قبلش اعتراض کرده بودند، از گفته خودشون پشیمون شدند و بعضیاشون عذرخواهی کردند. بعدش از رسول خدا پرسیدند که این نوجوون کیه؟ که اینقدر خوشکل هست و زیبا حرف میزنه؟ آقا رسول الله فرمودند این نوه من... پسر فاطمه من... فرزند ارشدِ وصیّ من... حسن مجتبی است.]
تا داود جمله آخر را گفت و مردم نام زیبای امام مجتبی را شنیدند، همه با هم صلوات فرستادند.
[حدیث درباره جذابیتِ امام حسن مجتبی زیاد داریم. اینقدر ایشان جذاب بودند که روایت داریم که مردم درباره ایشان میگفتند که حسنِ مجتبی همیشه زیر سایه راه میرود نه زیر آسمان. چون نقل شده که وقتی جوان بودند و هنوز ازدواج نکرده بودند، وقتی در کوچهها رد میشدند، زنان و دختران در پشتِ بامها جمع میشدند تا ایشان را ببینند. از بس زیبا بودند امام مجتبی. بخاطر همین، از حضور آنها در پشت بام، سایههایشان در کوچه میافتاد و ایشان عبور میکردند و میرفتند. عزیزانم! باید به خودمون برسیم. مومن نباید شلخته باشه. پیر و جوون هم نداره. رعابت محرم و نامحرمی جای خودش. اما نباید شلخته پلخته باشیم. باید وقتی مردم به ما نگاه میکنند، متوجه بشوند که ما برای ظاهر خودمون ارزش قائلیم. فقط به فکر باطن نیستیم و سر و وضعِ ظاهرمون هم برامون مهمه.]
🔶خیابان🔶
الهام در ماشینش در کنارِ یکی از خیابان های شهر نشسته بود و لایو سخنرانی داود را نگاه میکرد. با این که داود جدی و عادی داشت حرف میزد اما الهام لبخند ثابتی به لب داشت و چشم از روی صفحه گوشی و چهره داود برنمیداشت.
داود میگفت: «نباید با رفتارمون... با ظاهرمون... با اخلاقمون... با حرف و کلماتمون باعث بشیم کسی به مسجد و مسجدیا بدبین بشه. گناه دل شکستن و یا این که کسی حالش از ما و ظاهرمون و مسجدمون به هم بخوره، گردنمون هست. از خودم شروع میکنم. نمیذارم بوی عطرم تکراری بشه. نمیذارم نامرتب و با ظاهر نامناسب جلوی شما و بچهها حاضر بشم. البته کاری نمیکنم که جلب توجه کنما. اما حواسم هست که حالتون از من بهم نخوره.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
الهام که دیگر الهام دو ساعت قبل نبود، هر وقت فیلمبردار، دوربین را از روی داود برمیداشت و در جمعیت میچرخاند و یا وقتی که موقعِ مداحی صالح بود و سخنرانی داود تمام شد، اذیت میشد و دلش میخواست همهاش داود باشد. الهام هم مثل بقیه دوست نداشت حرفهای داود تمام شود. البته دلیل الهام کجا و دلیل مثلا حاجی محمودی و حاجی مهدوی و یا دلیل فرهان و بابای ورزشکارش کجا؟!
بگذارید از جشن آن شب بگویم.
🔶مسجد الرسول🔶
صالح عینکی برخلاف ظاهرش آن شب تَرَکاند و سنگ تمام گذاشت. پانزده دقیقه چنان مداحی کرد که پیر و جوان و مرد و زنِ حاضر در مسجد به وجد آمدند. حتی دو سه تا بچه شیطون آنقدر به وجد آمدند که وسط جمعیت بلند شدند و لحظاتی را با قِرهای مبسوطی که در کمر داشتند، زینت بخش مجلس شدند و اسباب خنده جمعیت فراهم شد. صالح از پشت بلندگو به احمد با همان لحن سرودی که میخواند، به طرف بچههایی که قر میدادند اشاره کرد و گفت: «جمع کن این بساط فسق و فجور ... جمع کن این بچههای شَر و شور... احمد جان!»
احمد هم دید اگر به گروه اجرای احکام بسپارد، امکان دارد گوش و گوشواره را با هم بیاورند و صورت خوشی نداشته باشد. به خاطر همین، خودش آستین را بالا زد و رفت وسط آنها نشست و همین طور که خودش هم کف میزد، کنترلشان کرد.
بعد از آن مداحیِ شاد و خودمانی، صالح یک شعر کوتاه که فقط پنج بیت داشت وکاغذهایش از موقع نماز جماعت بین مردم توزیع شده بود، خواند و همه شروع کردند با او خواندند. زمانی که این شعر را میخواند، نباید کسی دست میزد. بلکه همه دستهای راستشان را بلند کرده بودند و شعارگونه به طرف جلو تکان میدادند.
مسجد که تا آن زمان چنین شکوه و جذابیتی به خودش ندیده بود، غرق در سرور و شادی بود. البته منهای هیئت اُمنا و خادم مسجد که مثل مجسمه سنگی روی صندلیهایشان نشسته بودند و جوری نگاه میکردند که انگار نعوذبالله داشتند معصیت میکردند.
داود همان طور که حواسش به جلسه و صالح و بچهها و جمعیت پدر و مادرها بود، چشمش خورد به وسط حیاط مسجد. دید نرجس و چند نفر از خانمها در حال گفتگو با حاج خانم مهدوی و حاجی مهدوی هستند. از تکان دادن انگشتان نرجس در حال حرف زدن و فاصله اندکی که با حاجی و حاج خانم داشت، میشد فهمید که چقدر عصبانی هست و در آن لحظه، در حال دعوا کردن با آنهاست. داود میدید که حاجی و حاج خانم، بخاطر این که خیلی جلب توجه نشود، نرجس را به گوشه مسجد، یعنی جایی که غرفه کتاب و محل استقرار الهه بود، کشاندند.
داود مانده بود که برود و حاجی و حاج خانم مظلوم را از دست نرجس و بچههایش نجات بدهد یا نه؟ اما ترجیح داد نرود. نشست سر جایش. کمکم به پایان همخوانی بزرگ مردم و صالح نزدیک میشدند که داود از جیب قبایش(که البته لباده خودش نبود و احمد برایش آن قبا را آورده بود.) کلی شکلات بیرون آورد و روی سر جمعیت ریخت. بچهها برای جمع کردن دو تا شکلات بیشتر به بالا و پایین میپریدند. خیلی به همه خوش گذشت. ولی همچنان داود، هر از گاهی به حیاط مسجد نگاه میکرد و حواسش به دعوای آنها بود.
آن شب گذشت. نگذشت. در واقع جشن تمام شد اما مگر بچهها قصد رفتن از مسجد داشتند. مخصوصا بچههای متوسطه اول که دورِ دستگرمی را تمام کرده بودند و قرار بود از شب تولد امام حسن، جدّی وارد مسابقات حذفی شوند. احمد و داود و صالح خیلی زیاد خسته بودند. اما نمیشد چشم از روی بچهها برداشت. تصمیم گرفتند از آن شب تا آخر ماه مبارک، شیفتی استراحت کنند. حتی احمد توانست با بعضی پدرمادرها صحبت کند و آنها را به صورت شیفتی در مسجد نگه دارد. این پیشنهاد احمد به طور وحشتناکی با استقبال والدین مواجه شد! باور این همه استقبال از این مسئله برای خودشان هم عجیب بود. بخاطر همین احمد دست گذاشت روی بچههایی که اخلاقشان بدتر و پرحاشیهتر بودند. آنها را به بهانههای کودکانه در مسجد نگه میداشت و شیفتی از چهار نقطه استراتژیک و دو نقطه حساس مراقبت میکردند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
با اصرار داود، احمد و صالح استراحت کردند. و بعد از نماز صبح، داود مثل جنازهها افتاد گوشه مسجد و دیگر نفهمید چه شد. وقتی بیدار شد، تقریبا ساعت 10 و نیم قبل از ظهر بود. وقتی بلند شد و رفت وضو گرفت، قبل از آن که به حجره برود و ببیند مسابقات در چه وضعیتی هست، پشت همه درهای دستشوییها را چک کرد. دید مطلب اضافهای نوشته نشده و اصلا بچهپسرها وقت نکردهاند پشت درهای مستراح را با جملات ناب و ذکر آمالشان مزین کنند.
وقتی به درِ حجرهاش رسید، دید آقا و خانم مهدوی و زینب خانم منتظرش ایستادهاند. با هم سلام و حال و احوال کردند و رفتند گوشه مسجد و نشستند. حاجی مهدوی عروسش را معرفی کرد. داود هم به ادب، احوالپرسی رفیقش را از همسرش کرد و خاطرش بابت بهتر شدن حاج آقا راحتتر شد.
حاجی مهدوی: «ایشون عروسم هستند. خودشون تحصیل کرده حوزه هستند و حتی سالها در حوزه تدریس داشتند. دغدغه کار فرهنگی برای دخترخانمها دارند. گفتند بشینیم با خودتون صلاح مشورت کنیم.»
داود: «بزرگوارین. اول بگید جشن و مراسم دیشب چطور بود؟»
حاجی مهدوی: «من واقعا لذت بردم.»
حاج خانم: «مخصوصا از سخنرانی خودتون. خیلی قشنگ بود. دست شما درد نکنه.»
زینب خانم: «من توفیق نداشتم و کاری پیش اومد و بلافاصله بعد از نماز رفتم اما تعریف جشن از دخترام و حاج خانم و بقیه خانما شنیدم.»
داود: «حاج آقا چرا دیشب وسط حیاط مسجد دعوا بود؟ چی میگفتند؟ اینا کی بودند؟»
حاجی خندهای کرد و گفت: «این که دعوا نبود. ما عادت داریم به این چیزا. اینا یه گروه افراطی هستند که به اسم کتاب و کتابخوانی کمکم در بین یه عدهای جا باز کردند. با کمکهای ذاکر، با یکی دو تا نهاد و ارگان ارتباط گرفتن و با حمایت و پولهای اونا تبدیل به این افتضاحی شدند که هستند. یواش یواش به خودشون حق دادند که در همه چیزها از عینک خودشون دخالت و اظهار نظر کنن. بخاطر همین درباره همه نظر دادند و خیلیها که با مسلک خودشون جور درنیان، تکفیر میکنند و حتی براشون پروندهسازی میکنند. خیلیها را از مسجد و خدا و پیغمبر و انقلاب دور کردن. و جسارتا الان هم سوزنشون گیر کرده روی شما!»
داود: «لابد دیشب هم بخاطر کف زدن مردم در مسجد و شادی بچهها و این چیزا اوقاتشون تلخ بود و داشتند سر و صدا میکردند. درسته؟»
حاج خانم گفت: «بله. بخاطر همین. توقع دارن که از حالا هر کاری خواستین بکنین، در کنار نظر و فتوای آقا، نظر اینا هم لحاظ بشه.»
داود با حالت تمسخر گفت: «حتی ممکنه نظر آقا مثبت باشه در یک موضوعی، اما نظر اینا منفی باشه. لابد توقع دارن که نظر اینا بر نظر حضرت آقا ارجح باشه!»
زدند زیر خنده. مهدوی گفت: «دقیقا همینه. پسرم فقط یه جمله بگم و از این مسئله رد بشم. من حدس میزنم اینا زهرشون رو به جان شما بریزن. اگه ذاکر رو رودروی خودت نمیبینی، چون اون عادت داره در سایه ضربه بزنه. اینا را میندازه وسط و خودش میره در خلوت با چند تا گُنده میشینه و زیر آب شما را میزنه. گفتم که حواستون جمع باشه. ببخشید. جسارت کردم.»
داود گفت: «نه اتفاقا چقدر خوب شد که گفتید. دستتون درد نکنه. ولی اگه صلاح بود، یه جلسه با این خانمه جور کنید تا بشینیم ببینیم چی میگه این بنده خدا؟ ظاهرا خیلی آتیشش تنده!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
حاج خانم: «نمیاد رودررو با شما حرف بزنه. به بهانه این که با نامحرم حرف نمیزنن، با شما چشم تو چشم نمیشن. ما که میدونیم چیزی تو کمچه ندارن. بهانه میارن که با شما رودررو نشن. شما فکرتون مشغول اینا نکن. این خانما رو به ما خانما بسپارین. ما بلدیم چطوری از شرمندگیشون دربیاییم. شما حیف هستید. نباید وقتتون مشغول اینا بشه. سرتون بندازین پایین و به حرف کسی گوش ندین و ماشالله گاز بدید و برید جلو. به نظر ما الان وقتشه که شما فعالیتتون رو توسعه بدین. بقیشو عروسم میگن.»
زینب خانم، با همان وقار و وزانت خاص خودش، سرش را از حیا پایین انداخته بود و گفت: «زیاد وقت شما را نگیرم. ببینید. ما با اعتراض و اشتیاق خانوادههایی روبرو شدیم که یا با مسجد قهر کرده بودند و دوباره بخاطر اصرار پسربچههاشون و دوست شدن با شما با مسجد آشتی برقرار کردند و یا خانوادههایی که اصلا اهل این چیزا نبودن و بخاطر پسراشون، پاشون به مسجد باز شده. خب این وسط دخترا دیدند که پسرا داره خیلی بهشون خوش میگذره و مرتب پسرا رفتند تعریف شما و دوستاتون کردند، دخترا هم مشتاق شدند که بیان مسجد. ولی ما الان ایده جذابی برای دخترا نداریم. نمیدونم باید چیکار کنم؟ دخترایی تو همین رِنج سنی. ابتدایی و متوسطه اول و دوم.»
داود گفت: «من مطالعه تخصصی روی بانوان نداشتم. اگه الانم میبینین که رو پسرا موفق بودیم، بخاطر این بوده که من فقط یه آبجی داشتم که اونم از خودم چندین سال بزرگتر بود و تو یه خانواده تقریبا پسرونه و مردونه بزرگ شدم. دو سه تا داداشام رو خودم بزرگ کردم.»
حاج خانم: «الهی زنده باشی و زنده باشن.»
داود: «تشکر. عزیزان شما هم تندرست باشن. عرض میکردم. ولی پریشب با یکی از دوستام که مطالعات بانوان خونده و بچه اطراف شیراز هست و اتفاقا برعکس من، تو یه جوِ دخترونه و زنونه بزرگ شده، تلفنی صحبت کردم. یه حرفی زد که... نمیدونم والا... من که خیلی کیف کردم از پیشنهادش. ولی نمیدونم اگه بگم... قبول میکنین؟ یا اصلا ظرفیت اجراش در این مسجد و محله هست یا نه؟»
حاجی: «بگو پسرم. بگو.»
حاج خانم و زینب خانم با اشتیاق کامل گفتند: «بفرمایید!»
داود با ته خندهای که در چهره داشت و هر لحظه منتظر عکس العمل خاصی بعد از بیان پیشنهادش بود، گفت: «گروه تئاتر!»
برای لحظاتی، آن سه بزرگوار ساکت شدند. حاجی و حاج خانم به چهره داود زل زدند و زینب خانم هم به گوشه مسجد خیره شد!
داود سکوت آنها را شکست و گفت: «این رفیقِ شیرازیِ ما گفت که در دخترای نوجوون دو تا حس وجود داره که در اغلب کارای فرهنگی اصلا دیده نمیشه. تعارف هم نداریم. یکیش میل به تبرّج و دیده شدن. و دومیش هم کمبود اعتماد به نفس. بنظرِ اون بنده خدا و بنظرِ خودِ من، تئاتر میتونه این دو تا رو پوشش بده و اصلا یک فصل جدید با مدیریت خودتون و با توجه به سیلِ دختران با تیپهای مختلف در محل و این مسجد شروع کنین.»
زینب خانم و حاج خانم نگاهی به هم کردند و لبخند زدند. زینب خانم گفت: «من به هر چیزی فکر میکردم الا تئاتر! انتخاب هوشمندانهای هست. و البته جاانداختنش بسیار مشکل.»
داود گفت: «بنظرم اصلا سخت نیست. فقط کافیه یه تبلیغات سنگین انجام بدین و به اسمِ بزرگترین گروه نمایشی استان، یک نمایش سنگین برای شب عید فطر که جشن داریم آماده کنید. و بخاطر این که مبتلا به شرّ این داعشیا نشین، و همچنین بخاطر این که دخترا و پسرا تو مسجد با هم قاطی نشن و حاشیه پیش نیاد و هیئت اُمنا جیغ بنفش نکشه، یه مدرسه یا یه مکان بزرگ بگیریم و تمرینات رو اونجا انجام بدین.»
زینب خانم گفت: «بسیار خوب. من هستم. توکل بر خدا. فکر نمیکنم حاجآقا و حاجخانم هم مخالفتی داشته باشن.»
حاجی و حاج خانم هم تایید کردند. حاجی با شیطنت و شیرینی خاصِ پیرمردانه گفت: «اگه یه نقش خوب هم بتونین واسه این حاج خانم ما پیدا کنین، یه بانی پیدا میکنم که همه خرج و مخارج تئاتر از رو دوشمون برداره.»
همشان زدند زیر خنده.
داود گفت: «آدمِ این کاره میخواد. باید یکی باشد که از هنر سر در بیاره. در نوشتن متن... انتخاب نمایشنامه و از همه مهمتر، بکار گرفتن نابازیگرها. دیگه قصه کارگردانی و این چیزا داستان خاص خودشو داره.»
همه در فکر فرو رفتند. تا این که یکباره زینب لب باز کرد و گفت: «من یک نفر سراغ دارم که اگه قبول کنه و بیاد، همه دخترا عاشقش میشن و اونم عاشق کارای هنری و این چیزاست!»
حاج خانم رو کرد به زینب و پرسید: «کی؟ میشناسمش؟»
زینب با لبخند گفت: «آره. چرا نشناسیش؟ الهام خودمون... دختر المیرا خانم.»
پیشنهاد تئاتر توسط داود، به تنهایی چالش برانگیز بود اما با انتخاب الهام توسط زینب، چالشبرانگیزتر هم شد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
السلام علیک یا صاحب الزمان✋🏼🌷
#امامنا
تویی صاحبِ زمان
تویی امام عصر و جان❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماها، بزرگشدهی شماییم!
#امام_رضایی_ام
هدایت شده از شیخ شوخ 😅✌️
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان دروغ شاخدار 😂
ببینید جالبه
و همچنین نتیجه گیری بحث هم قشنگه👌
#فرزندآوری #رزق_حلال #دروغ #طنز #قرائتی
💠 دین و احکام رو از «شیخ شوخ» به زبون طنز یاد بگیر😁
https://eitaa.com/joinchat/2173304844Cba04cfe9be
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت دوازدهم
🔶مسجدالرسول-کتابخانه مسجد🔶
خبر راهاندازی گروه تئاتر مثل بمب در کل شهرستان صدا کرد. چه برسد به آن محله! نرجس اگر کاردش میزدی، خونش درنمیآمد. فورا دوباره تشکیل جلسه داد تا ببینند چه خاکی باید به سر کنند؟!
سمانه که آن روز از همه زودتر آمد و صندلیها را برای جلسه مرتب کرده بود، اولین کسی بود که حرف زد. سمانه گفت: «خانم ایزدی! اگه اون شب شما کوتاه نمیومدید و اجازه میدادید شعار مرگ بر بیحجاب سرمیدادیم، این آقای طلبه معلوم الحال خودشو جمع و جور میکرد! از امشب سر و کله انواع و اقسام شیاطین به مسجد باز میشه! اینم در این شرایط که مسجد پر از پسرای جوون و نوجوون هست. خانم ایزدی ما نباید مماشات کنیم.»
نرجس جوابش را داد و گفت: «اگر آن شب به زینب سیلی نمیزدم، شاید میتوانستیم شعار بدیم. ولی گولِ بازیِ زینب رو خوردم. زینب خودشو انداخت جلو تا من فقط با اون روبرو بشم. این رو آقای ذاکر بعدا بهم گفت. کاش نمیزدمش تا زبونم دراز باشه. ولی دیگه اینبار گولِ عملیات روانی زینب رو نمیخورم.»
سمیه در اسکلی لنگه نداشت با بغض گفت: «خانم من دیشب خوابِ یکی از شهدا را دیدم. اگه خدا قبول کنه، مدتی هست که با اون شهیدِ عزیز نامزد شدیم.»
بقیه خوشحال شدند و به سمیه «مبارک باشه. ایشالله تا بهشت با هم باشین.» گفتند!!
سمیه هم سرش را لحظاتی پایین انداخت و مثلا خجالتِ ریزی کشید و ادامه داد: «آره. میگفتم. شهیدم خیلی دلخور بودند. هرچی رفتم دنبالشون و گفتم چرا ازم روبرمیگردونی؟ نگام نکرد. از یه چیزی ناراحت بودن و چشماشون غصه داشت.»
سمانه فورا از فرصت سواستفاده کرد و گفت: «بفرما! اینم یه نشونه بد! دیگه شهدا چطوری باید به ما بگن که این طلبه مایه نحس و ننگ این مسجد میشه؟!»
سمیه گفت: «امروز غروب میخوام برم سرِ مزارِ نامزدِ شهیدم و اینقدر گریه کنم تا خودش یه راهی پیشِ پامون بذاره.»
الهه که کلا فازش به اینها نمیخورد به سمیه گفت: «آبجی میگما! حالا از کجا معلوم که بخاطر اتفاقات اخیرِ مسجد، نامزدِ شهیدت ناراحته؟ شاید به خاطر این که با تو نامزد شده، پشیمونه بنده خدا!»
همه به الهه بد نگاه کردند. نرجس به الهه گفت: «اصلا کی گفت تو بیایی اینجا؟ اینو کی راه داده جلسه؟»
الهه با تعجب گفت: «چرا خانم؟! چی گفتم مگه؟ آخه سمیه جون که با نامزدش هم صحبت نشده! از کجا معلوم که...»
نرجس با تندی به الهه گفت: «اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی، میندازمت بیرون! مراعات لطفا! مراعات این جلسه نمیکنی، لااقل مراعاتِ دل و حالِ خوشِ سمیه رو داشته باش!»
همه ساکت شدند و الهه هم سرش را زمین انداخت!
نرجس گفت: «احتمالا دخترا امشب برای ثبت نام میان مسجد! ما نباید بیکار بشینیم. فراخوان بدین که حضورِ همه خواهرانِ آمر و ناهی امشب الزامی است. امشب تنگه کوه احد را نباید رها کنیم. رها کردن تنگه کوهِ احد همانا و از دست رفتن دستاوردهای معنوی و فرهنگی ما هم همانا!»
سمانه گفت: «حتما. چشم. فقط واسم سواله که چرا آقای ذاکر تا الان اقدامی نکردند؟! قصد ندارن یه کاری کنن؟»
نرجس لبخندی زد و گفت: «چرا. آقا ذاکر مشغوله ماشالله. دارن از بالا اقدام میکنن.»
🔶دفتر کار ذاکر🔶
ذاکر که فکرش بابت داود و طرح تئاتر برای دختران مشغول بود، تلفنش را برداشت و برای حاج آقا سلمانی(همان روحانی بلندپروازی که در قسمت اول، چند نفر را با خودش به دفتر حاجی خلج برده بود و تلاش میکردند سلمانی را به به جای مهدوی به مسجدالرسول بفرستند اما خلج قبول نکرد) تماس گرفت.
-سلام علیکم و رحمت الله!
-سلام حاج آقا سلمانی بزرگوار! احوال شما؟
-خدا را شکر. هستیم. شما چطورین؟
-والا چه عرض کنم؟ شکر. بد نیستم. حاج آقا گله دارم ازت. از همتون. از حوزه علمیه!
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
-خیر باشه آقای ذاکر! چه قصور و تقصیری از ما سر زده؟
-شما که میدونستین مسجد ما چقدر مهمه. چرا این جوانکِ آخوندنما رو فرستادین؟
-والله بالله من هر چی گفتم، کسی حرف منو گوش نداد. چی شده حالا؟ گند بالا آورده؟
-گَند مالِ یه ساعتشه.
-میدونم. میدونم حاجی. دل ما هم از دست همچین طلبههایی خونه. مطمئنم دل امام زمان هم خونه.
-من کاری به این چیزا ندارم. پاشو بیا از امشب مسجد ما! مسجد خودتم میگم یکی دیگه بره تا چراغش خاموش نشه.
-نمیشه قربونت برم. نمیشه حاجی. حوزه نمیذاره! حاجی خلج نمیذاره.
-پس من چیکار کنم؟ ما دیگه نمیتونیم این داود رو تحمل کنیم. این خیلی مشکل داره.
-والا چی بگم. فقط یه راه داره.
-چی؟ بگو خب!
- ببین حاجی! اگه ازش جرم خاصی سراغ دارین، مستقیم برو دادسرای ویژه روحانیت تا دخلش رو بیارن! اما اگه فعلا چیزی ازش نداری، برو حوزه. رو پیشِ حاجی خلج. برو با حاجی خلج ببند. طلبکار باش ازش. بگو چرا اینو فرستادی؟ از حوزه فیتیلهاش رو بکشی پایین بهتره. دیگه تا عمر داره قد راست نمیکنه.
-ای ول. راست میگی. اگه از حوزه بزنیمش بهتره. دیگه حوزه تاییدش نمیکنه و هیچکس و هیچجای دیگه راهش نمیدن.
-آره. برو بگو آبرو حوزه داره میره. علما رو آبروی حوزه حساسن.
-آره. راس میگی. خوب شد واست زنگ زدم. دستت درد نکنه. راس میگفتن که آخوند رو باید به آخوند واگذار کرد!
-زنده باشی. بازم من درخدمتم. علاقه خاصی هم به این مسجدی که هستم ندارم. وقت و دانش ناقابلی دارم که گرفتم کفِ دستم و هر جا تکلیف باشه میام.
-حواسم هست. گزینه ما خودتی دلاور!
-کوچیک شمام.
این را گفتند و قطع کردند. ذاکر گرفت که باید آب را از سرچشمه گلآلود کرد. پاشد رفت حوزه.
🔶حوزه علمیه🔶
ذاکر در دفتر حاج آقا خلج نشسته بود. روبروی یکدیگر. حاج آقا خلج مثل همیشه با ادب و متانت، سرشان را پایین انداخته و تسبیح کوچکی در دست داشتند و هر از گاهی به چهره ذاکر نگاه میکرد.
ذاکر سخنش را اینطور شروع کرد: «ما همیشه مدیون زحمات علما و مراجع و روحانیت بودیم. از قدیم الایام، مردم با روحانیت مانوس بودند و درِ خونه علما به روی همع باز بوده. مثل خودتون. مثل مرحوم ابوی که خدا روحشون رو شاد کنه. من یادمه که بچه بودم و ابوی شما چه منبرها میرفتند و چه موعظهها میکردند.»
حاجی خلج گفتند: «تشکر. خداوند ارواح همه علما و گذشتگان را شاد کنه.»
ذاکر: «انشاءالله. بله. عرض میکردم. ما همیشه مدیون زحمات علما بودیم. علما پناه مردم و دین بودند. اما الان نمیدونم چه اتفاقی افتاده که باید در مسجدی که چندین قرن تاریخ داره و جاپایِ علما و بزرگان هنوز از اون مسجد خشک نشده، باید صدای کف زدن و جیغ بچههایی بشنویم که اصلا معلوم نیست طهارت میگیرن یا نه؟ میان نماز جماعت اما مشخص نیست که وضو دارن یا نه؟ حالا خودشون هیچ. بابا و مادراشون با اون سر و وضع و جلافت و بیحیایی رو چیکارشون کنیم؟»
حاجی خلج هیچی نگفت و حتی سرش را هم تکان نداد. گذاشت ذاکر خوب حرفایش را بزند.
ذاکر گفت: «حاج آقا جان! شما بزرگ ما هستین. منو هم میشناسین. زیر منبر خودتون بزرگ شدم. آدمشناسم. بالاخره یه عمر کار کردم و میدونم کی چی کاره است و کی چی کاره نیست. اگه نظر منو بخواید، این آقا داود اصلا این کاره نیست. ینی کلا تو خط من و شما و علما نیست. رفتار و افکارش خطرناکه. کاش از اولش با من مشورت کرده بودین تا ریز و درشتشو بریزم رو دایره و بفهمیم داود کیه! این آقا داود نه تنها انقلابی نیست بلکه مسئله داره. تو خط مستقیم نیست. کاراش همش شبهه داره. حتی خوفِ این وجود داره که ای چه بسا نفوذی باشه.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇