فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقای من . . .😍✋🏻
#صبحت_مهدوی
اسم فامیل بازی کردن ایرانیها
اسم:غلام😁
فامیلی:غلامی 😄
شهر:غلام اباد😅
حیوان:غلام وحشی😂
میوه:غلامچه😆
اشیا:غلام پلاستیکی😋
هنر نزد ایرانیان است و بس 😂👏
+بخند😁
⭕️ هکی در کار نبوده است ❌
🔹این تصویر نشون میده هک نبوده، و اون قسمت ، داخل فیلم پخش شده بوده
🔹تمام فایل هایی که قراره پخش بشه از قبل تحویل پخش میشه و پس از تایید پخش وارد فضای امپکس در اتاق رژی جهت کنداکتور نویسی برنامه میشه...
🔹با توجه به ثابت بودن گرافیک برنامه به احتمال قریب به یقین #عامل_نفوذی از عوامل پخش بوده که انتهای کار این قطعه رو اضافه کرده...
🔹بعد از انتقال تصویر توسط کارگردان از اون قطعه به استودیو هنوز تصویر آیتم در تلویزیون پریویو پشت سر مجری هست که بعد میرن فایل بعدی... که موید این موضوعه که حک نشده بلکه با خرابکاری قطعه رو از قبل اضافه کردن
🔹نکته: تایید کننده این آیتم در پخش الزاما اون کسی نیست که خرابکاری کرده اما قطعا کسی هست که به سرور پخش دسترسی پیدا کرده!
❌نفوذی ها را دستگیر کنید❌
#ظالومه
#عنتر_نشنال
📌 به کانال #عنتر_نشنال بپیوندید👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/118685888Ca39d2eccaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله خیلی زود بقیع میشه آباد .😍
#بقیع_رو_پس_میگیریم
#دوشنبه_های_امام_حسنی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرم
«قسمت یازدهم»
خستگی چند روز تو تن و بدن هادی باعث شده بود طوری بخوابه که انگار کاملا خاموش شده و هیچ ربط و تعلقی به دنیا نداره. تا اینکه احساس کرد یکی داره صداش میکنه: آقا ... آقا ... برادر ... با شمام ...
هادی با اینکه هنوز چشماش کامل باز نشده بود، دید یه نفر نشسته کنارش و داره آروم صداش میکنه. دوباره چشماشو باز کرد. یه کم با دستاش چشماشو مالوند. متوجه شد هوا روشن شده و هیچ کس دور و برش نیست. شوکه شد. یهو از سر جاش بلند شد. اون مرده گفت: نترس آقا ... چیزی نیست ... خیلی خسته بودین ...
هادی پرسید: ساعت چنده؟
اون مرد که حدودا چهل و پنج شش ساله بود گفت: از ده صبح گذشته. داره کم کم میشه ده و نیم. دیدم داری تو خواب حرف میزنی ... گفتم بیدارت کنم.
هادی یه نگا به چشمای مرده انداخت و گفت: چی میگفتم؟
مرده گفت: نمیدونم ... خیلی مفهوم نبود ... کلمه قتل ... فرار ... کشتن ... یکی دو تا هم اسم گفتی ...
هادی خودشو جمع و جور کرد و پرسید: اسم کیا؟
مرده گفت: گفتی بابا ... گفتی آبجی ... نمیدونم گفتی مرضیه یا یه اسم دیگه ... همینا یادمه ...
هادی میخواست ساکشو برداره و بزنه به چاک که مرده گفت: یه کم آروم باش ... بشین حالا ... بشین تا یه کم نذری برات بیارم ... یه چایی بزن ... یه کم حرف بزنیم ... بشین تا برگردم.
هادی همونجا نشست. مرده رفت و بعد از دو سه دقیقه برگشت. یه کاسه آش خوشمزه با یه قاشق یه بار مصرف و دو تا لیوان چایی و پنج شیشتا قند و یه تیکه نون برداشت و با خودش آورد. گذاشت جلوی هادی. هادی تا چشمش به اینا خورد، انگار چشمش به طبقات غذای بهشتی خورده! چنان همشو سر کشید و خورد که دل مرد سوخت و رفت یه کاسه دیگه و دو تا چایی دیگه هم برداشت آورد.
هادی با کیف و لذت همشو خورد. چایی ها هم خورد و حتی یه قطره چایی باقی نموند. اون مرد هم نگاش میکرد و از اینکه هادی اینجوی با ولع داره غذا میخوره، کیف میکرد. تا اینکه هادی غذاش تموم شد. مرده ازش پرسید: میخوای از مرز رد بشی؟
هادی گفت: آره. الان میشه رد شد؟
مرده جواب داد: آره اما ... مدارک و ویزا و گذرنامه و این چیزا باهاته؟
هادی که نمیدونست اعتماد کنه یا نه؟ با نوعی حالت تردید گفت: حالا یه کاریش میکنم. پس میشه رد شد؟
مرده گفت: حدسم درسته؟ چیزی باهات نیست؟
هادی دید مرد خوبیه. گفت: نه ... من هستم و این ساک ... که یه مشت خرت و پرت توشه.
مرده گفت: پول چی؟ لابد پولم نداری!
هادی لبخند تلخی زد و گفت: نه ... پولم ندارم ... خالیِ خالی ام.
مرده فکری کرد و گفت: باشه. غمت نباشه. همین جا بشین تا بیام.
مرده رفت. هادی هم یه نگاه به دور و برش انداخت. دید دو تا آخوند یه گوشه نشستن و دارن برنامه ریزی میکنند. دو سه نفر هم یه گوشه دیگه نشستند و دارن بسته بندی میکنند. تا اینکه دید مرده برگشت. مرده نشست و گفت: ببین برادر. مرز حوالی ساعت سه بعد از ظهر خیلی شلوغ پلوغ میشه. مخصوصا الان که دو سه روز بیشتر به اربعین نمونده و هر کی میخواد بره پیاده روی، باید فورا خودش برسونه نجف. یه سوال کنم راستش میگی؟ میخوام کمکت کنم؟
هادی گفت: بفرما!
مرد گفت: تحت تعقیبی؟
هادی جا خورد. چیزی نگفت. مرده وقتی سکوت هادی رو دید گفت: پس حدسم درسته. اما یه چیزی دیگه ... خب حالا به فرض از این مرز رد شدی ... مگه اون طرف کسی منتظرته؟ بعدش کجا میخوای بری؟
هادی چیزی نگفت. سرشو انداخت پایین. بعد از چند لحظه گفت: نمیدونم ... ولی یه راهی پیدا میکنم.
مرد گفت: نمیتونی. تو تا حالا عراق رفتی؟ میدونی چطوریه؟ میدونی چپ و راستش به کجا میخوره که میگی یه راهی پیدا میکنم؟
هادی گفت: نه ... من تا حالا تخت جمشید که بغل گوشِ شیراز خودمونه نرفتم. چه برسه عراق.
مرد گفت: پس عراق از ایران برای تو خطرناک تر میشه. مگر اینکه ...
هادی گفت: چی؟
مرد در حالی که فکر میکرد و به یه گوشه ای زل زده بود گفت: آهان ... ببین ... یه کاری کن ... من از اینجا ردت میکنم ... بدون مدرک و ویزا و ... یه کمی هم پولت میدم ... دستم تنگه اما شاید این چند دینار و پول ایرانی به دردت خورد.
هادی گفت: دس خوش ... دم شما گرم ... اون طرف چیکار کنم بنظرت؟
مرد گفت: همین ... مشکل اصلی اون طرفه. ببین ... وقتی ردت کردم، میتونی بری و قاطی جمعیت بشی و بالاخره سر ازیه جایی دربیاری ... که البته فکر کنم عاقبت خوشیدر انتظارت باشه ... مخصوصا اگه عراقی ها بفهمند که مدارک نداری و یهو بفهمند که تحت تعقیب هم هستی که دیگه واویلا ... تیکه بزرگت گوشِته ...
هادی گفت: پس چی؟
مرد گفت: یا اینکه ... وقتی ردت کردم، میری اون طرف و یه ماشین میگیری و مستقیم میری مشایه ...
هادی با تعجب پرسید: مشایه کجاست؟