کودک فلجی را دیدم کھ میگفت: خدایا
ممنونم کھ مرا در مقامی آفریدی که هر
کس مرا میبیند، مهربانیت را یاد میکند
و تو را شکر میکند !💚
[ اَلحـٰـاݩ ]
هدایت شده از 𝙼𝚘𝚘𝚍 :)!
narimani-milad emam hosein-128.mp3
20.78M
- خودمونیم عجب کربُ بلایی ..
عجب صحن و سرایی داری :)💛
#برشیازکتابحیدر
#بهروایتامیرالمومنین
دم غروب، چند کوچه آن طرف تر از خانه سهم ، غلام عمار را دیدم. عمار او را از غنمیت خیبرش خریده بود. برای همین اسمش را سهم گذاشته بود.از سرِ کوچه بشکن میزد و مستانه شعر میخواند.
_دست مریزاد به همسرت که من را آزاد کرد.باورت میشود ابالحسن؟ بالاخره آزاد شدم... اصلا امروز همه مسبب خیر شدند. از آن مرد عرب تا اربابم
چه میگویم؟ عمار که دیگر اربابم نیست . میبینی از بس ذوق زده ام ، همه حرف ها را قاطی میکنم
_فاطمه؟
_امروز بعد از نماز عصر پیر مردی رنگ پریده به مسجد آمد. اهل اینجا نبود . لباس هایش از کهنه لباس های من هم بدتر بود گفت:رسول خدا!گرسنه ام ، غذایم بده. برهنه ام ، لباسم بده . بی پولم ، بی نیازم کن. پیامبر برایش ناراحت شد فرمود:فعلا چیزی پیشم ندارم. برو خانه دخترم ، او حتما کمکت میکند . بلال پیرمرد را تا در خانه تان برد. چند دقیقه بعد خوشحال و راضی به مسجد آمد. گفت:دخترتان اول میخواست زیر انداز به من بدهد ، من قبول نکردم. مشتش را باز کرد. گفت:ببینید این را به من داد . گردنبند همسرت کفِ دستش بود.
عمار از او پرسید: گردنبند را چند میفروشی؟گفت: به غذایی که سیرم کند . لباسی که بپوشاندم و پولی که من را به خانه برساند و بتوانم خرج زن بچه ام را بدهم. عمار گردنبند را از او خرید. به بازار رفتیم از غذا فروشی برایش نان گندم و گوشت سفارش داد. سیر که شد ، لباس یمنی و شتر رهوار برایش خرید. هشت دینار طلا و دویست درهم نقره هم کفِ دست او گذاشت و راهی شهرش کرد.
به خانه رفتیم. گردنبند را با مُشک خوشبو کرد. آن را در پارچه ای پیچید و دستم داد.گفت تو و گردنبند را به پیامبر بخشیدم. پیش پیامبر رفتم. نگاهی به گردنبند انداخت. و گفت:من هم تو و گردنبند را به دخترم ، هدیه میدهم. رفتم در خانه ات. همسرت گردنبند را گرفت. کلی تشکر کرد.آخر هم گفت:در راه خدا آزادت میکنم.از خوشحالی بلند بلند خندیدم؛ مثل دیوانه ها
پرسید: سهم چه شده است؟ گفتم هیچی بانو در حیرتم چه گردنبند با برکتی دارید. گرسنه ای را سیر کرد. برهنه ای را پوشاند . بینوایی را بی نیاز کرد . پیاده ای را سواره کرد . غلام زر خریدی، مثل من را آزاد کرد و آخر دوباره به دستِ صاحبش رسید.
یک سر رفتم پیش عمار. دست رو شانه اش زدم.
_تو چکار کردی مرد؟
سرش را زیر انداخت.
_همه را با سهم غنمیت خیبرم خریدم. باورت میشود! ابالحسن الان چیزی برایم نمانده؛ اما اشکال ندارد. همین که پیامبر را خوشحال کردم ،اندازه دنیا می ارزد.
#عشقحُبشدیدیاستکهانسانبرایآنحتیازلذّتخودمیزند
جز وصالِ تو مداوا نشود زخمِ دلم
چه شود گر نظری بر منِ بیچاره کنی؟
#صائبتبریزی
هدایت شده از -عروةُالوثقی!
.
‹ بِسمِــاللّٰھِـڪافٖۍ !
بھـنامَټـ اۍڪِفایَټـ ڪنندهۍعالَم . . .
اذنِاڪنۅنِټۅ؛ماراڪافیسټـ ˘˘🌸Γ'
[تلنگر]
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
میگنآدمها
خیلـیشبیهڪتابهاییڪه📚
میخونند؛میشـن...
رفیق . . . !
نزارخاڪبخوره روۍتاقچه☝️
اگرمیخواۍبندهواقعیباشی،
قرآنبخون وعملڪن
بعدشبیهاونۍمیشیڪهخدامیخواد...🦋🙂
یکمبشیمشبیهشهدا
هدایت شده از -عروةُالوثقی!
+سلامبرکسیڪهقلبِانسانراامانتِالهیمیداند(:🪐
#شهیدانه
فرازےازوصیٺنامہشہید↓♥️🖇
♡←بہتوحسادتمیکنندتومکن!
♡←توراتکذیبمیکنندآرامباش!
♡←تورامیستایندفریبمخور!
♡←تورانکوهشمیکنندشکوهمکن!
♡←مردمازتوبدمیگوینداندوهگینمشو!
♡←همہمردمتورانیکمیخوانند
♡←مسرورمباش!آنگاهازماخواهۍبود
[ اَلحـٰـاݩ ]
وقتـی که دلـت تنگ می شود به آسمٰان نگاه ڪن!
+ما نگاه های تو را به سمـت آسمٰان می بینیـم...
[ اَلحـٰـاݩ ]
هدایت شده از -عروةُالوثقی!
_بھـ نامِ شقٰایق هاۍ ڪبود و شَبنم هاۍ نشسٺھ ^^🌸|¡
هدایت شده از -عروةُالوثقی!
_بھـ نامِ شقٰایق هاۍ ڪبود و شَبنم هاۍ نشسٺھ ^^🌸|¡
https://harfeto.timefriend.net/16469103495071
نظراتتون باعث پیشرفت رمان میشه.
#صرفاجھتاطلاع . .
دلگیرنباش!
دلتڪھگیرباشہرهــانمیشۍ
یادتباشھخدابندههاشوبااونچہڪھ
دلبستہاندامتحانمیکنہ .
[ اَلحـٰـاݩ ]