-عروةُالوثقی!
_..؟!💔
_چقد اینجا شاعـر قشنگ میگہ:
علت ڪور؎ یعقوب نبے معلوم اَست
شھر بے یای مگر ارزش دیدن دارد!؟
#اللهمعجللولیکالفرج
هدایت شده از -عروةُالوثقی!
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داخل دانشگاه جلویم سبزشد،خیلی جدی و بی مقدمه
پرسید : ( چراهرکی رو میفرستم جوابتون منفیه ؟ )
بدون مکث گفتم : ( مابه دردهم نمی خوریم )
با اعتمادبه نفس صدایش راصاف کرد : ( ولی من فکر میکنم خیلی به هم می خوریم! )
جوابم را کوبیدم توی صورتش :( آدم بایدکسی که میخواد همراهش بشه به دلش بشینه! )
خنده پیروزمندانه ای سرداد، انگار به خواسته اش رسیده بود :( یعنی مشکل شما اینه ) جوابی نداشتم، چادرم رازیرچانه محکم چسبیدم وصحنه راخالی کردم،
مدتی پیدایش نبود نه در برنامه های بسیج , نه کنارمعراج شهدا , داشتم بال درمی آوردم . ازدستش راحت شده بودم . کنجکاوی ام گل کرده بود نمی دانستم کجاست خبری از اردوهای هم بسیج نبود . همه بودند جز او .
خجالت می کشیدم از اصل قضیه سردربیارم تا اینکه کنارمعراج شهدا اتفاقی شنیدم ازاوحرف می زنند.
یکی داشت می گفت : ( معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کارمی کنه)
یک دفعه نظرم عوض شد...|
#پارت۱
#کتابدار
-عروةُالوثقی!
داخل دانشگاه جلویم سبزشد،خیلی جدی و بی مقدمه پرسید : ( چراهرکی رو میفرستم جوابتون منفیه ؟ ) بدون
گفت : « دیدیدآخربه دلتون نشستم . »
زبانم بندآمده بود، همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم وتحویلش می دادم حالاانگار لال شده بودم .
خودش جواب خودش را داد : ( رفتم مشهد , یه دهه متوسل شدم . گفتم حالاکه بله نمی گید , امام رضا علیه السلام از توی دلم بیرونتون کنه پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم . نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می توانند چیزی روکه خیرنیست، خیرکنن و بهتون بدن.
نظرم عوض شد. دودهه ی دیگه دخیل بستم که برام خیربشید)
نفسم بنداومده بود , قلبم تندتندمی زد وسرم داغ شده بود . حالافهمیدم الکی نبودکه یک دفعه نظرم عوض شد.
انگاردست امام رضا علیه السلام بود و دل من .
#قصه_دلبری
خاطرات همسر #شهید_محمدخانی
#کتابدار
#پارت۲
قصه دلبری داستان عاشق شدن مردی است،که حاج قاسم در وصف اش گفت:آزادی حلب را مدیون او هستیم...|
#قصه_دلبری
#قاسم_سلیمانی
#شهید_محمدخانی
شهید محمد حسین محمد خوانی
و پسرشون امیر حسین محمد خوانی
پسر کاو ندارد نشان ازپدر
تو بی گانه خوانش مخوانش پسر
#شهید_محمدخانی
#فرزندان_شهدا
#جوجو
ی خلاصه از قصه دلبری:👇🏻
یا امام رضا خودت اوکی کن... من نتونستم🙂
#قصه_دلبری
#شهید_محمدخانی
#معرفی_کتاب
#کتابدار
اون کتاب هایی که میخندی باهاشون
آخرش خیلی بیشتر گریه میکنی
بخصوص اگه روایت یک قهرمان باشه
#قصه_دلبری
#عمار_حلب