٢۶اردیبهشت سال١۴٠٠ رژیم اسرائیل با هدف ترور یحیی السنوار خانه او در شهر خان یونس در جنوب نوار غزه را شناسایی و بمباران میکند. رسانههای عبری مطمئن بودند که این ترور موفقیت آمیز بوده و ارتش اسرائیل فرمانده میدانی حماس را خنثی کرده است. اما روز بعد یحیی السنوار در این محل حضور پیدا میکند و با ژست خاصی روی مبل خانهاش عکس میگیرد و این عکس رسانهای میشود. این اقدام در آن زمان حرص محافل مختلف اسرائیل را درآورد و سنوار با این عکس ارتش و اطلاعات رژیم صهیونیستی را به چالش کشید.
-خلاصه که بله 🕶
------اِعمالسلیقه ممنوع----
[[ ذکــر، نـمــاز، تکـالـیـف]]
باید آنگونه انجـام شود
(ڪه خداوند آموخـتـه )
فَٱذْكُرُوا۟ ٱللَّهَ كَمَا عَلَّمَـكُم
مَّا لَمْ تَكُونُـوا۟ تَعْلَمُـونَ
.........بقره۲۳۹..........
-عروةُالوثقی!
-️ما، همـاننسلجوانیـمکـه؛ ثـابتکردیمدررهعشـق، جگردارترازصدمردیم..!
-ما
فرزندانمکتبیهستیم
کهازدشمناماننامهنمےگیریم✌️🏿
-عروةُالوثقی!
-ما فرزندانمکتبیهستیم کهازدشمناماننامهنمےگیریم✌️🏿
-ما مَشک رنج های انقلاب را با دندان کشیده ایم،
دست و پا داده ایم،
اما آن را رها نکرده ایم...
-عروةُالوثقی!
-ما مَشک رنج های انقلاب را با دندان کشیده ایم، دست و پا داده ایم، اما آن را رها نکرده ایم...
-سیدالشهدایاهلقلم؛سیدمرتضیآوینی
-عروةُالوثقی!
-ما مَشک رنج های انقلاب را با دندان کشیده ایم، دست و پا داده ایم، اما آن را رها نکرده ایم...
-ما بسیجۍ هستیم
آنانڪھدلشانبسیارمیشڪند..
امادرچھرهشانهیچپیدانیست...!
(❤️🩹🪴)
یه بنده خدایی دختر کوچیک داشت دخترش مریض بود.....بچه فلج بود
همه گفتن نبرش اونجا....
گفت:نه!میبرم اونجا خود حضرت رقیه(سلام الله علیها)شفاش میده
بردش دمشق حرم بی بی،
خادم های حرم میگن هر روز بچه به بغل میومد زیارت
بعد چند روز میبینند اومده اما بچه باهاش نیست
باباهه داد میزنه میگه:
کی گفته تو جواب میدی...):؟
کی گفته تو شفا میدی....):؟
من پاشدم اومدم حرمت..
همه گفتن نبرش...):
گفتم نه!رقیه(سلام الله علیها)دخترمو شفا میده....):
الان بلیط گرفتم امروز دارم بر می گردم،آخه با چه رویی برگردم؟....💔):
برگشت هتل...
دید دخترش داره دور اتاق میدوه و گریه می کنه...
بچه ای که فلج بوده....):
دختره به باباش میگه:چرا منو ول کردی رفتی؟....):
باباهه میگه:تو چطور میتونی راه بری؟
دخترش میگه:تو که رفتی تنها شدم
ترسیدم
خیلی گریه کردم
یهو یه دخترکوچولو اومد....):
گفت:چیشده؟
گفتم:بابام رفته...
تنهام می ترسم...):!
گفت:بابات الان میاد.بیا تا اون موقع باهم بازی کنیم
گفتم:من فلجم....):💔
گفت:عیبی نداره بیا
دیدم می تونم راه برم !
باهم بازی کردیم....):
قبل اینکه تو بیای
گفت:بابات داره میاد....من دارم میرم
ولی به بابات بگو دیگه سرم داد نزنه...💔):
کسی سر بچه یتیم داد نمیزنه🥲
#شهادت_حضرت_رقیه