خودم دیدم که زهرایم میان دود و آتش بود
مرا می زد صدا هر دم ولی خود در کشاکش بود
خودم دیدم که پشت در گل من دست و پا می زد
من آنجا بودم اما او کنیزش را صدا می زد
به من بغض حسن می گفت که سیلی از عدو خوردی
تو را با خود که می آورد؟ اگر او را نمی بردی
همه در صبر چو دیدند عیان مولا را
همه گفتند به قنفذ که بزن زهرا را
همه آنروز گل خاطر ما پژمردند
فاطمه نقش زمین بود و علی را بردند
قاتل اصلی مولا همه دانید چه بود
چادر خاکی و اشک حسن و روی کبود
دل ما بر دل تو بسته بیا
هر دری بر روی ما بسته بیا
العجل یوسف گمگشته بیا
پهلوی فاطمه بشکسته بیا
اشعار و نکات مذهبی
ما عشق را پشت در ایت خانه دیدیم..
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
شاعر: حسن بیاتانی
دیر آمدم...دیر آمدم... در داشت می سوخت
هیئت، میان "وای مادر" داشت می سوخت
دیوار دم می داد؛ در بر سینه می زد
محراب می نالید؛منبر داشت می سوخت
جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود
جانکاه تر: آیات کوثر داشت می سوخت
آتش قیامت کرد؛ هیئت کربلا شد
باغ خدا یک بار دیگر داشت می سوخت
یاد حسین افتادم آن شب آب می خواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت می سوخت
آمد صدای سوووت؛ آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود اصغر داشت می سوخت
سربند یازهرای محسن غرق خون بود
سجاد، از سجده که سر برداشت، می سوخت
باید به یاران شهیدم می رسیدم
خط زیر آتش بود؛ معبر داشت می سوخت
برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق، سر تا پای اکبر داشت می سوخت
دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال، گل می داد و خنجر داشت می سوخت
شب بود ... بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرن ها در داشت می سوخت
::
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت می سوخت
اشعار و نکات مذهبی
حال این روزهای خانم فاطمه سلام الله علیها..
گل، بر من و جوانی من گریه میکند
بلبل به خسته جانی من گریه میکند
از بس که هست غم به دلم، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه میکند
از پا فتاده پا و ز کار اوفتاده دست
بازو به ناتوانی من گریه میکند
گلهای من هنوز شکوفا نگشتهاند
شبنم به باغبانی من گریه میکند
در هر قدم نشینم و خیزم میان راه
پیری، بر این جوانی من گریه میکند
گردون، که خود کمان شده، با چشم ابرها
بر قامت کمانی من گریه میکند
این آبشار نیست که ریزد، که چشم کوه
بر چهرهی خزانی من گریه میکند
فردا مدینه نشنود آوای گریهام
بر مرگ ناگهانی من گریه میکند
شاعر : حاج علی انسانی
آرزوی علی
تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه،رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد
آرزوهــا را عـلــی در خــــاککـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد
زد صــدا: ای خــاک،جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر
نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دستمصـطـفــی
گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود،زهــرا گرفت
گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل
ویبَــر تـــوخُــرد، یکسر جزء و کل
از مــن ایــن آزرده جـانـــت رابـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر
بــار دیــگر،هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر
مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرت
علی انسانی
آفتاب خانه ی حیدر
یک گل نصیبم از دو لب غنچه فام کن
یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن
ای آفتاب خانه ی حیدر مکن غروب
این سایه را تو بر سرمن مستدام کن
پیوسته نبض من به دو پلک توبسته است
برمن تمام من نگهی را تمام کن
تا آیدم صدای خدای علی به گوش
یکبار با صدای گرفته صدام کن
از سرو قدشکسته نخواهدکسی خرام
ای قامتت قیامت من کم قیام کن
درهای خلد بر رخ من باز می کنی
ازمهر همره دو لبت یک کلام کن
این کعبه بازویش حجرالاسود علیست
زینب بیا و با حجرم استلام کن
علی انسانی
ماجرای تلخ گل
باغ از یکسو در آتش، خرمن گل یک طرف
غنچه ى نشکفته یک سو، دامن گل یک طرف
مى زند آتش به جان بلبل حسرت نصیب
غارت گلچین ز یک سو، چیدن گل یک طرف
شعله در باغ ولایت سرکشی ها کرد و سوخت
غنچه را پیراهن از یک سو، تن گل یک طرف
اى دریغا در میان شعله هاى کینه سوخت
غنچه را تن یکطرف، پیراهن گل یک طرف
بلبل پر بسته را از باغ بیرون مى برند
خس ز یک سو، خار یک سو، دشمن گل یک طرف
مى زند این تازیانه، مى زند آن با غلاف
قنفذ از یک سو، مغیره، دشمن گل، یکطرف
یک طرف، بی شرمى آتش بیار معرکه
ماجراى تلخ سیلى خوردن گل، یکطرف
یک طرف، بر روى نازکتر ز گل سیلی زدن
دیدن بر روی خاک افتادن گل ، یکطرف
یک طرف گستاخى گلچین و ظلم خار و خس
سوختن از بعد پرپر کردن گل، یکطرف
عاقبت دست خدا را این محن از پا فکند
کشتن گل یک طرف، سوزاندن گل یکطرف
طاقت از دست تماشا برد در آن گیرو دار
شعله از یک سو، به خون غلطیدن گل یک طرف
در میان دودها و شعله ها پیچیده بود
ناله ى بلبل ز یک سو، شیون گل یک طرف
محمد علی مجاهدی
اشعار و نکات مذهبی
دیدی آخر علی از پا افتاد...
ای چراغ دل ویرانه ی من
نظری کن به من و خانه ی من
خانه بعد از تو شده غمخانه
شمع یاد تو و ما پروانه
گریه داریم نهان از دشمن
من به طفلان تو، طفلان بر من
زود ای لاله ی من پژمردی
کاش همراه مرا می بردی
همه شب تا به سحر پیوسته
می کنم ناله ولی آهسته
تا نظر بر در و دیوار کنم
یاد آن پهلو مسمار کنم
ای حمایتگر من خیز و ببین
فاتح بدر شده خانه نشین
این سخن ورد زبانها افتاد
دیدی آخر علی از پا افتاد
آنکه یک عمر سرافرازی کرد
چرخ با هستی او بازی کرد
هیچ پرسی به چه روز افتادم
رفتی و کرده ای دشمن شادم
آنکه می خواست ز پا بنشینم
شادمانست که من غمگینم
فرصتی تا که مناسب جوید
این سخن با دگران می گوید
رشته ی صبر علی پاره شده
چاره ساز همه بیچاره شده
علی انسانی