#رهبرانہ
نپُرس از منِ عاشِق
ڪِہ عِشق سیِرے چَن
ڪِہ مستِ چِشم
#تٌ
چٌون و چِرا نِمے فَهمد
#جانم_سیدعلے_خامنہ_اے
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💔|↫ شهدایی💔
💔|↫ تلنگرانه💔
°-{😔}-°
خاطرات_شهدا 💔😔
توی اسارت،عراقی ها برای تضعیف روحیه ی ما فیلم های زننده پخش می کردند🔞
یک روز یکی از بچه ها به نشانه اعتراض تلویزیون را خاموش کرد.😡
عراقی ها گرفتن وبردنش
و هیچ کس ازش خبری نداشت 😰😰
برای استراحت ما رو فرستادن به حیاط اردوگاه،
وارد حیاط که شدیم اون بسیجی و دیدیم
یه چاله کنده بودن و و تاگردن گذاشته بودنش داخل چاله فقط سرش پیدا بود😔
شب که شد صدای الله اکبر و ناله های اون بسیجی بلند شد 😔
همه نگرانش بودیم.😰😭
صبح که شد گفتند شهید شده ،
خیلی دنبال بودیم علت ناله و فریادهای دیشبش را بدونیم.😔
وقتی یکی از نگهبان ها علتش را گفت مو به تنمون راست شد.
می گفت :زیر خاک این منطقه موش های صحرایی گوشت خوار وجود داره 😭
موش ها حس بویایی قوی دارند
وقتی متوجه دوستتون شدن بهش حمله کردن و گوش بدنش را خوردن😭😭
علت شهادت وناله هاش هم همین بود😭😭
صبح که بدنش را آوردند بیرون بدنش تکه تکه شده بود .
اینطوری شهید دادیم ولی حالا بعضیا خیلی راحت پای کانالهای ماهواره نشستند😔
ونمی دانند یک روز همان شهید را می آورند تا در مقابل او توضیح دهند که به چه قیمتی چشمان خود را به گناه آلوده کردند..
#شهدا_شرمنده_ایم 😭💔
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ
اگرتمامعلمایکطرفبروند،
امامخامنهاییکطرف،
منبهسویامامخامنهایمیروم..
#هفده🌻!-
#امر_به_معروف🖤!-
اگر منشی یک اداره یا هر مکانی
آرایش زننده ای داشت...
روشهای امر به معروف ونهی از منکر
خیلی زیاد هستن ولی یه روشی که شاید
اینجا خوب باشه اینه که توی یک برگ
چند جمله برای این خانم بنویسیم
و موقع رفتن با لبخند بهشون بدین و بریم...
(خیلی خوبه که نکات مثبت افراد رو
در اول حرف بهشون یادآوری کنیم
مثلاً: شما فرد فهمیده و درستی
به نظر میرسید بهتره که...)
بسته به موقعیت ممکنه بتونید
آروم تذکری بهشون بدید یا روش های
دیگه مثل اشاره کردن...
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_چهل_وپنجم
همه کار هامون که تموم شد از خونه با سمت پاساژ حرکت کردیم،رها یدونه شال خرید منم برای النا کیف خریدم.
خرید هامون که تموم شد با تاکسی رفتیم خونه ی النا اینا،حدودا ساعت یک رسیدیم.
من زنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدیم.
النا دم در منتظر ما بود.
النا:به به سلام عشقای من.
النا اومد و رها رو بغل کرد و گفت:کجا بودی رها جون.
رها:به به النای عزیزم،تولدت مبارک.
النا:ممنون نفسم.
النا اومد سمتم و باهام روبوسی کرد.
-چطوری جانان؟
النا:از این بهتر نمیشم.
رها:اولین نفر رسیدیم؟
النا:نچ
رها:خب هیچکس دیگه ای هنوز نیومده..
النا:چرا.....زینب از صبح اومده و کلی کمک کرده.
-واقعا؟
النا:آره،الان هم توی اتاق داره لباس عوض میکنه.
رها:زینب کیه؟
النا:خیلی دختر خوبیه ....الان میاد می بینیش.
خیلی تعجب کردم،از کی تاحالا زینب و النا اینقدر صمیمی شدن.
توی همین فکر ها بودم که زینب از اتاق خارج شد.
زینب:سلام.
النا:چه لباس چوشگلی!
زینب:قابل تون رو نداره.
زینب یک شومیز آستین کوتاه سفید تا شلوار لی پوشیده بود.
رها:سلام زینب جان.
زینب اومد جلو و با رها دست داد.
رها:اسم من رها هستش.
زینب:خوشبختم عزیزم.
بعدش اومد سمت من.
زینب:پارمیس جون شما خوبی؟
-خیلی ممنون .
من و رها رفتیم داخل اتاق و لباس مون رو عوض کردیم کم کم بقیه بچه ها هم اومدن.
یه دختری اومده بود که خیلی لاغر بود و نیم تنه و شلوار مشکی پوشیده بود و موهاشو دوتا بافته بود من نمی شناختمش اما بنظرم از اون دختر خفن ها بود،همش می رقصید و لحن صحبتش هم خیلی با حال بود.
رفتم کنارش نشستم.
-سلام.
ادامه دارد......
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم مذهبی🌙😇
زمینه تیره،
شهید مصطفی صدرزاده😍✨