eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
840 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خب ؟
بشیم388 پرداخت داریم😍 @hcifndbdhcbc
2نفر دیگه تا 760 شدنمون @ARARARAR0
هدایت شده از خب ؟
همسایه ها یه هول میدید بشیم 395 پرداخت بزارم؟ @hcifndbdhcbc
هدایت شده از خب ؟
هرکس زودتر 2 عضو آورد❣ ایدی👇 @Kooxhu لینک👇 @hcifndbdhcbc
اهیاناً 1⃣ عضو دیگه نمیخواد بیاد که بشیم760؟!!
یکی دیگه بیاد 760 بشیم
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۱۲ مامان گفت _حسنا چرا هنوز با چادر نشستی برو لباساتو عوض کن انقدر خسته بودم و از خبری که شنیدم خوشحال که کلا یادم رفت لباسامو عوض کنم _چشم مامان الان میرم _چیکار کردید امروز؟ _خونه رو تمیز کردیم دیگه کاری نداره فقط مونده جهیزیه و کارت دعوت هم سفارش دادیم _عه کارت ها کی میاد؟ _گفت شنبه میاد رفتم توی اتاقم و لباس هامو عوض کردم و از خستگی خوابم برد! با تکون های فاطمه چشمامو باز کردم و گفتم _بله؟ _نمازه نمیخوای پاشی؟ _عه نماز مغربه؟ _اووو صبح بخیر ایران! نماز صبحه کجایی؟ از جام بلند شدم فکر نمی‌کردم خوابم برده باشه انقدر نگاهی به ساعت کردم ساعت چهار و نیم صبح بود فاطمه چادر مشکی پوشیده بود و آماده بود _کجا به سلامتی؟ _با بابا میخوام برم مسجد میای؟ _نه حال ندارم خستم برو فاطمه از اتاق رفت بیرون و وضومو گرفتم تا نمازمو بخونم سجادمو پهن کردم یهو دلم گرفت برای اینکه فقط یه هفته دیگه توی این اتاق میخوابم و کل روز و شبم رو تو این خونم دلم برای شیطنتام با فاطمه تنگ میشه برای مهربونی های مامانم و بابام و بازی های علی... چند قطره اشک روی گونم افتاد اشکامو پاک کردم و نمازمو خوندم ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۱۳ قرار شد امروز کارت هایی که برای عروسی سفارش دادیم برسن! با محسن رفتیم و کارت ها رو تحویل گرفتیم هنوز ماجرای اون دوتا کارت اضافه توی ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد کرده دیگه نتونستم تحمل کنم پرسیدم _محسن! _جان دلم؟ _میشه الان بگی اون دوتا کارت که اضافه تر سفارش دادی ماجراش چیه!؟ _بابا ایول به این حافظه بلند خندید زدم روی پاش و گفتم _مگه میشه یادم بره انقد که این چندوقته فکرم مشغول بود بگو دیگه _باشه باشه میگم _خب میشنوم! _من قبل از ازدواجمون خیلی به این فکر میکردم که چیکار کنم که مجلس عروسیم بدون گناه باشه و نگاه امام زمان بدرقه راهمون باشه تا همین چندوقت پیش هم خیلی بهش فکر کردم تا اینکه کتاب شهید حمید سیاهکالی رو خوندم که چه عهد قشنگی باهم بستن که مجلسشون دور از گناه باشه با تعجب پرسیدم _خب عهدشون چی بود؟ _عهد بسته بودن سه روز روزه بگیرن که گناهی توی مجلس نباشه حالا هستی که ماهم این عهدو با هم ببندیم؟ از اینکه محسن انقدر به فکر حلال و حرومه خیلی خوشحالم از این تصمیمی هم که گرفته بود ته دلم خالی شد و اشکم ریخت پاک کردم که محسن اشکامو نبینه با خوشحالی گفتم _اره که هستم چرا نباشم تا آخرش تا هرجایی که تو بگی هستم محسن لبخند قشنگی بهم زد و چشماشو باز و بسته کرد و دستمو گرفت توی دستش و گفت _ماجرا اون دوتا کارت اضافه هم اینه که دلم میخواد اقا امام زمان هم توی مجلسمون دعوتشون کنم دلم میخواد یه کارت دعوت ویژه آقا بزارم کنار تا اقا ما رو قابل بدونن و تشریف بیارن اون یکی کارت هم که بمونه یادگاری برای خودمون از ته دلم خدارو بخاطر اینکه محسنو بهم داده شکر کردم اگه من به محسن نمیرسیدم دیگه کی بهتر از محسن نصیبم میشد؟ ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby