فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
#ویدیو #کلیپ
#پاسخ_به_شبهه
⛔️اختـلاس بدتــره یا بدحجـابی⁉️
#حجاب
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#اللّٰھمعجللولیڪالفرج
#ادمین_یا_مهدی
@ARARARAR0
هدایت شده از خب ؟
بشیم388 پرداخت داریم😍
@hcifndbdhcbc
#فورشه
هدایت شده از خب ؟
همسایه ها یه هول میدید بشیم 395 پرداخت بزارم؟
@hcifndbdhcbc
#فورشه
هدایت شده از ضامن اهو
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از خب ؟
هرکس زودتر 2 عضو آورد❣
ایدی👇
@Kooxhu
لینک👇
@hcifndbdhcbc
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۲
مامان گفت
_حسنا چرا هنوز با چادر نشستی برو لباساتو عوض کن
انقدر خسته بودم و از خبری که شنیدم خوشحال که کلا یادم رفت لباسامو عوض کنم
_چشم مامان الان میرم
_چیکار کردید امروز؟
_خونه رو تمیز کردیم دیگه کاری نداره فقط مونده جهیزیه و کارت دعوت هم سفارش دادیم
_عه کارت ها کی میاد؟
_گفت شنبه میاد
رفتم توی اتاقم و لباس هامو عوض کردم و از خستگی خوابم برد!
با تکون های فاطمه چشمامو باز کردم و گفتم
_بله؟
_نمازه نمیخوای پاشی؟
_عه نماز مغربه؟
_اووو صبح بخیر ایران! نماز صبحه کجایی؟
از جام بلند شدم فکر نمیکردم خوابم برده باشه انقدر نگاهی به ساعت کردم ساعت چهار و نیم صبح بود فاطمه چادر مشکی پوشیده بود و آماده بود
_کجا به سلامتی؟
_با بابا میخوام برم مسجد میای؟
_نه حال ندارم خستم برو
فاطمه از اتاق رفت بیرون و وضومو گرفتم تا نمازمو بخونم
سجادمو پهن کردم یهو دلم گرفت برای اینکه فقط یه هفته دیگه توی این اتاق میخوابم و کل روز و شبم رو تو این خونم دلم برای شیطنتام با فاطمه تنگ میشه برای مهربونی های مامانم و بابام و بازی های علی...
چند قطره اشک روی گونم افتاد اشکامو پاک کردم و نمازمو خوندم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۱۳
قرار شد امروز کارت هایی که برای عروسی سفارش دادیم برسن!
با محسن رفتیم و کارت ها رو تحویل گرفتیم هنوز ماجرای اون دوتا کارت اضافه توی ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد کرده دیگه نتونستم تحمل کنم پرسیدم
_محسن!
_جان دلم؟
_میشه الان بگی اون دوتا کارت که اضافه تر سفارش دادی ماجراش چیه!؟
_بابا ایول به این حافظه
بلند خندید زدم روی پاش و گفتم
_مگه میشه یادم بره انقد که این چندوقته فکرم مشغول بود بگو دیگه
_باشه باشه میگم
_خب میشنوم!
_من قبل از ازدواجمون خیلی به این فکر میکردم که چیکار کنم که مجلس عروسیم بدون گناه باشه و نگاه امام زمان بدرقه راهمون باشه تا همین چندوقت پیش هم خیلی بهش فکر کردم تا اینکه کتاب شهید حمید سیاهکالی رو خوندم که چه عهد قشنگی باهم بستن که مجلسشون دور از گناه باشه
با تعجب پرسیدم
_خب عهدشون چی بود؟
_عهد بسته بودن سه روز روزه بگیرن که گناهی توی مجلس نباشه حالا هستی که ماهم این عهدو با هم ببندیم؟
از اینکه محسن انقدر به فکر حلال و حرومه خیلی خوشحالم از این تصمیمی هم که گرفته بود ته دلم خالی شد و اشکم ریخت پاک کردم که محسن اشکامو نبینه
با خوشحالی گفتم
_اره که هستم چرا نباشم تا آخرش تا هرجایی که تو بگی هستم
محسن لبخند قشنگی بهم زد و چشماشو باز و بسته کرد و دستمو گرفت توی دستش و گفت
_ماجرا اون دوتا کارت اضافه هم اینه که دلم میخواد اقا امام زمان هم توی مجلسمون دعوتشون کنم دلم میخواد یه کارت دعوت ویژه آقا بزارم کنار تا اقا ما رو قابل بدونن و تشریف بیارن اون یکی کارت هم که بمونه یادگاری برای خودمون
از ته دلم خدارو بخاطر اینکه محسنو بهم داده شکر کردم اگه من به محسن نمیرسیدم دیگه کی بهتر از محسن نصیبم میشد؟
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby