eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
843 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدسلیمانی‌نقل‌می‌ڪند شهید لبنانۍ سه شب پی‌در پۍ یک خواب را دید... ✦امام حسین به مدافع‌حرم گفت؛ نترس سر مرا هم ....😔💔✦✦ 🍀🍀🍀 😭😭😭 ❌انتشار کنید❌ •|🍓|•___↯💛↯___ @ARARARAR0
••🕊🥀•• اگہ‌یه‌روزخواستے☝️ تعریفے‌براۍشهیدپیداکنے..؛ بگوشهیــدیعنےباران حُسْنِ‌باران‌این‌است‌کہ‌زمینےست‌ولے آسمانےشده‌است‌وبه‌امدادِزمین‌مےآید... :) ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
هࢪ چہ داࢪیم زِ شٰاھ خُࢪاسٰاݩ دٰاࢪیم 💔🥀 ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
•🔗💛• • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌لِذَت‌وُصل‌نَدانَد مَگَرآن‌سُوختِه‌ای کِه‌پَس‌اَزدوری‌بِسیار، به‌یاری‌بِرسَد!...💔 🤲 • 💛⃟ 🔗 ¦⇢ (؏ـج)‌ ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
دݪٺنـگ‌تـۅامـ‌ اےتـوهمـاݩۍ ڪھ‌نـدارمـ💔✨! 🌱 🌹✨ | | ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
دݪٺنـگ‌تـۅامـ‌ اےتـوهمـاݩۍ ڪھ‌نـدارمـ💔✨! 🌱 🌹✨ | | ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _دیروز... _وَ امروز! _ببخشید ولی فکر نمی کنم اینکه ما قبلا کجا همو دیدیم ربطی به کارمون داشته باشه! _اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی می کنن و زبون دراز هم هستن آبم تو ی یه جوب نمی ره. _من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم. _ولی من خوب یادمه! چیزی نگفت و در عوض پوز خندی زد و نگاهش رو به زمین دوخت. از حرکتش عصبی شدم و بهش توپیدم:من معذرت خوا هی بلد نیستم، یعنی به کارم نمیاد که بخوام یاد بگیر م ولی تو باید یاد داشته با شی! خیلی خونسرد جواب داد:من کاری نکردم که بخوام به خاطرش از کسی معذرت بخوام. از جام برخاستم و جلوی میز کارم دست به سینه وایستادم و به میز تکیه دادم و همراه با نگاه کردن به سر تا پاش گفتم: اگه می خوای اینجا کار کنی اول اینکه باید زبونت رو کوتاه کنی و دوم هم اینکه طرز لباس پو شیدنت باید عوض بشه و سوم اینکه پوزخند نزنی. _من با زبونم فقط از حقم دفاع کردم و اگه منظورتون از لباس پو شیدن چادرمه که باید بهتون بگم حجابم ربطی به خوب یا بد کار کردنم نداره. _برای من مهمه که کارمندام چه ریختی باشن و با این ر یخت لباس پو شیدنا کنار نمیام. _من روزی که استخدام شدم هم همین ریختی بودم و خواهم بود و شما هم بهتره که کنار بیاین. _این به خودم ربط داره که کنار بیام یانه! از فردا هم تو با این وضع و ریخت به شرکت من نمیای! _چشم . از تغییر موضع یهویی ش جا خوردم و خوشحال از اینکه تونستم روش رو کم کنم پشت میزم نشستم. به برگه ا ی که مشخصاتش روش نوشته بود چشم دوختم و با صدا ی بلند مشغول خوندنش شدم: _آرام محمد ی دار ای مدرک تحصیلی لیسانس حسابداری و مشغول به کار توی بخش حسابداری شرکت. بهش خیره شدم و با طعنه گفتم:میدو نی همه ی کارمندای من فوق لیسانسن؟ 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:خیلی باید توی کارت دقت کنی چون کوچکترین اشتباه از سوی تو منجر به اخراجت می شه. چیزی نگفت و در همین حال تقه ای به در خورد و او که پشت در وایستاد ه بود برای این که شخص پشت در وارد اتاق بشه از در فاصله گرفت که پرهام سرش رو از لای در نیمه باز توی اتاق کرد و گفت:می تونم بیا م تو؟! بهش اجازه دادم بیاد تو و د یدم که اخمای دختر ی که حالا می دونستم اسمش آرامه توی هم رفت و نگاه اخمو ش رو به من دوخت. پرهام خیلی ریلکس ر وی مبل جلو ی میزم نشست و به آرام خیره شد. ولی آرام حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت و یه جورایی به نظر می ر سید که سعی داره وجودش رو نادیده بگیره. رو به آرام با ملایمت گفتم : شما می تو نی بری و به کارت بر سی. بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست که پرهام که تا اون لحظه با تعجب به من نگاه م ی کرد مثل برق گرفته ها گفت :بله! بله؟ نفهمیدم چی شد؟ تو الان با این دختره چجور حرف ز دی؟! _انقدر ترش نکن! قراره از فردا جور ی که تو دوست دار ی بیاد سر کار؟ _یعنی چی؟ _یعنی بدون چادر! _محاله! _حالا فردا خودت می بینی! طرف از اوناییه که دنبال بهونه می گرده تا چادر ی نباشه و حتما به اجبار تا حالا هم چادر سرش کرده. _چادرش به جهنم! جوری با آدم رفتار می کنه که انگار اصلا وجود ندا ری! _اونش هم به مرور زمان درست می شه. _برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خو ای بسازیش؟! _نمی تونم اخراجش کنم؟ _چرا اونوقت؟ _چون اولا ای ن سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی برا ی سر گرمی خوبه. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول ر سیدگی به آمار و ارقام بازده ی شرکت و مقا یسه شون با ما ههای قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حر فی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا ظهر مشغول ر سیدگی به همون چندتا برگه و گفت و گوی تلفنی با سعیدی مدیر عامل کارخونه بودم. 💕... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شدیم وقت من هم توی شرکت بیشتر پر می شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت می موندم. به خصوص توی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب می شد . بابا همیشه توی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکز ی سر میزد و می شد گفت فقط روزای ی که بر ای بستن قرداد بهش نیا ز بود و وقتای ی که من نبودم به اینجا سر می زد. همیشه می گفت دوست دارم توی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده. ولی من بر عکس او دفتر لوکس و مجلل خودم رو به محیط پر سرو صدا ی کارخونه ترجیح می دادم. اونروز هم تا دیر وقت شرکت موندم و ناهار رو هم کنار پرهام توی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی جونش راحت باشه. حتی چند بار ی هم که فقط من و پرهام و منشی تو ی شرکت بودیم و من منشی رو کار داشتم می دید م نیست و حدس می زدم تو ی اتاق پرهام باشه و من بی خیال کاری که باهاش داشتم می شدم. شبش با مامان و بابا و آوا سر میز شام نشسته بودم و با ولع از خورشت بادمجونی که مامان پخته بود می خوردم و حواسم هم به آوا بود که بیشتر از اینکه شام بخو ره سرش تو ی گو شیش بود. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙