7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدسلیمانینقلمیڪند
شهید لبنانۍ سه شب پیدر پۍ یک خواب را دید...
✦امام حسین به مدافعحرم گفت؛
نترس سر مرا هم ....😔💔✦✦
🍀🍀🍀
#پشنهاددانلود😭😭😭
❌انتشار کنید❌
•|🍓|•___↯💛↯___
@ARARARAR0
••🕊🥀••
اگہیهروزخواستے☝️
تعریفےبراۍشهیدپیداکنے..؛
بگوشهیــدیعنےباران
حُسْنِبارانایناستکہزمینےستولے
آسمانےشدهاستوبهامدادِزمینمےآید... :)
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
༼༜عاشقان ظهور༜༽
•🔗💛•
•
لِذَتوُصلنَدانَد
مَگَرآنسُوختِهای
کِهپَساَزدوریبِسیار،
بهیاریبِرسَد!...💔
#اللهمعجـللولیڪالفـرج🤲
•
💛⃟ 🔗 ¦⇢ #انصارالمهدی(؏ـج)
ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
༼༜عاشقان ظهور༜༽
دݪٺنـگتـۅامـ
اےتـوهمـاݩۍ
ڪھنـدارمـ💔✨!
#یاایهاالعزیز🌱
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹✨
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
#حجاب
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
༼༜عاشقان ظهور༜༽
دݪٺنـگتـۅامـ
اےتـوهمـاݩۍ
ڪھنـدارمـ💔✨!
#یاایهاالعزیز🌱
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹✨
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
༼༜عاشقان ظهور༜༽
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_یازدهم
💕 دختر بسیجی 💕
_دیروز...
_وَ امروز!
_ببخشید ولی فکر نمی کنم اینکه ما قبلا کجا همو دیدیم ربطی به کارمون
داشته باشه!
_اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی می کنن و زبون
دراز هم هستن آبم تو ی یه جوب نمی ره.
_من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم.
_ولی من خوب یادمه!
چیزی نگفت و در عوض پوز خندی زد و نگاهش رو به زمین دوخت.
از حرکتش عصبی شدم و بهش توپیدم:من معذرت خوا هی بلد نیستم، یعنی به
کارم نمیاد که بخوام یاد بگیر م ولی تو باید یاد داشته با شی!
خیلی خونسرد جواب داد:من کاری نکردم که بخوام به خاطرش از کسی معذرت
بخوام.
از جام برخاستم و جلوی میز کارم دست به سینه وایستادم و به میز تکیه
دادم و همراه با نگاه کردن به سر تا پاش گفتم: اگه می خوای اینجا کار کنی اول اینکه
باید زبونت رو کوتاه کنی و دوم هم اینکه طرز لباس پو شیدنت باید عوض بشه
و سوم اینکه پوزخند نزنی.
_من با زبونم فقط از حقم دفاع کردم و اگه منظورتون از لباس پو شیدن چادرمه که
باید بهتون بگم حجابم ربطی به خوب یا بد کار کردنم نداره.
_برای من مهمه که کارمندام چه ریختی باشن و با این ر یخت لباس پو شیدنا کنار
نمیام.
_من روزی که استخدام شدم هم همین ریختی بودم و خواهم بود و شما هم
بهتره که کنار بیاین.
_این به خودم ربط داره که کنار بیام یانه! از فردا هم تو با این وضع و ریخت به
شرکت من نمیای!
_چشم .
از تغییر موضع یهویی ش جا خوردم و خوشحال از اینکه تونستم روش رو کم کنم
پشت میزم نشستم.
به برگه ا ی که مشخصاتش روش نوشته بود چشم دوختم و با صدا ی بلند مشغول
خوندنش شدم:
_آرام محمد ی دار ای مدرک تحصیلی لیسانس حسابداری و مشغول به کار توی
بخش حسابداری شرکت.
بهش خیره شدم و با طعنه گفتم:میدو نی همه ی کارمندای من فوق لیسانسن؟
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_دوازدهم
💕 دختر بسیجی 💕
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:خیلی باید توی کارت دقت کنی چون
کوچکترین اشتباه از سوی تو منجر به اخراجت می شه.
چیزی نگفت و در همین حال تقه ای به در خورد و او که پشت در وایستاد ه بود برای این که شخص پشت در وارد اتاق بشه از در فاصله گرفت که پرهام سرش رو از لای
در نیمه باز توی اتاق کرد و گفت:می تونم بیا م تو؟!
بهش اجازه دادم بیاد تو و د یدم که اخمای دختر ی که حالا می دونستم اسمش
آرامه توی هم رفت و نگاه اخمو ش رو به من دوخت.
پرهام خیلی ریلکس ر وی مبل جلو ی میزم نشست و به آرام خیره شد.
ولی آرام حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت و یه جورایی به نظر می ر سید
که سعی داره وجودش رو نادیده بگیره.
رو به آرام با ملایمت گفتم : شما می تو نی بری و به کارت بر سی.
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست که پرهام که تا اون
لحظه با تعجب به من نگاه م ی کرد مثل برق گرفته ها گفت :بله! بله؟ نفهمیدم چی
شد؟ تو الان با این دختره چجور حرف ز دی؟!
_انقدر ترش نکن! قراره از فردا جور ی که تو دوست دار ی بیاد سر کار؟
_یعنی چی؟
_یعنی بدون چادر!
_محاله!
_حالا فردا خودت می بینی! طرف از اوناییه که دنبال بهونه می گرده تا چادر ی
نباشه و حتما به اجبار تا حالا هم چادر سرش کرده.
_چادرش به جهنم! جوری با آدم رفتار می کنه که انگار اصلا وجود ندا ری!
_اونش هم به مرور زمان درست می شه.
_برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خو ای بسازیش؟!
_نمی تونم اخراجش کنم؟
_چرا اونوقت؟
_چون اولا ای ن سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی
برا ی سر گرمی خوبه.
پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول ر سیدگی به آمار و ارقام بازده ی
شرکت و مقا یسه شون با ما ههای قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه
بدون هیچ حر فی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد.
تا ظهر مشغول ر سیدگی به همون چندتا برگه و گفت و گوی تلفنی با سعیدی مدیر عامل کارخونه بودم.
💕#ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_سیزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شدیم وقت من هم توی شرکت بیشتر پر می
شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت می موندم.
به خصوص توی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب
می شد .
بابا همیشه توی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکز ی سر میزد و می شد
گفت فقط روزای ی که بر ای بستن قرداد بهش نیا ز بود و وقتای ی که من نبودم به
اینجا سر می زد.
همیشه می گفت دوست دارم توی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده.
ولی من بر عکس او دفتر لوکس و مجلل خودم رو به محیط پر سرو صدا ی
کارخونه ترجیح می دادم.
اونروز هم تا دیر وقت شرکت موندم و ناهار رو هم کنار پرهام توی شرکت خوردم.
پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی جونش راحت
باشه.
حتی چند بار ی هم که فقط من و پرهام و منشی تو ی شرکت بودیم و من منشی
رو کار داشتم می دید م نیست و حدس می زدم تو ی اتاق پرهام باشه و من بی
خیال کاری که باهاش داشتم می شدم.
شبش با مامان و بابا و آوا سر میز شام نشسته بودم و با ولع از خورشت بادمجونی که مامان پخته بود می خوردم و حواسم هم به آوا بود که بیشتر از اینکه
شام بخو ره سرش تو ی گو شیش بود.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙