📌#تباهیات
خیلۍازحرفاشدربارهحـجاب قشنگبود؛
اماعکسنصفہازچہرش،چشماش،دستش
رومیذاشتپروفایلش
انگاریحواسـشنبودحـجاببرای
پـوشـوندنزیبایۍهاسـت..
واینکار،دقیقادرتضادھباحجابہ !-👌🏻
------------------
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
@ARARARAR0
🌿 🌸
⭕ اگر امروز
مواظب لقمه غذایت نباشی!
فردا مجبوری مواظب
- حجاب دخترت
- غیرت پسرت
- حیای همسرت
و ...
باشی
🔆 لُقمه حرام، شروع کننده همه مصیبت هاست ⚠️😔
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
@ARARARAR0
*گناه جاریه چیست*⁉️
*گناه جاریه گناهـی است که حتی با مــرگ فــرد هـم این گناه تمـام نـمیشود و به هر میـزان که باعث گمـراه شدن افراد دیگر شود به کارنــامه اعمـال او ایـن گنــاه اضافه میشود*
*گناهی که با فروارد و اشتـراکگذاری شمـا منتشـر میشود و این انتشار وتکثیر ادامه پیدامیکند تا همه گیر شود وبالاخره درقیامت و در صحــرای محشر با انبوهــی از گنــاهان مواجــه خواهی شد که حتی فکرش را هم نمیکردی*
*آیا اینها گناهان من است ؟خدایا من که اصلاً این اشخاص را نمیشناسم*
چرا من مسئول گناهان این مردم هستم و چرا در این گناهان شریکم⁉️
مطمئن باشیــد شما با نشر یک عکس تحریک کنند، حدیث دروغ، ترانههای مبتذل و تهمت به یک شخصیت مومن وسیاسی و ... دعوت به کارهای منکر و... یا فیلم یا آهنگ در این گنــاه شرکت خواهی کرد
بهمین سادگی میتوان حهنمی شوی یا بهشتی
🕳️ پستهای سیاسی دروغ و آنچه به صحت آن مطمئن نیستی و برای خوشایند و خنده دیگران ارسال میکنی
کسی که فحشا را منتشر میکند حتی اگر خودش آن را مرتکب نشود گناهانش نزد الله بزرگتـــر از گناهِ کسی است که آن را انجام میدهد اما ترویجش نمیدهد.
🔥زیرا اولی گناه گمراه کردن یک امت را به دوش میکشد و دومی تنها کفاره گناهِ خودش را متحمل میشود.
*وای بحال کسی که بمیرد اما گناهانش بعد از مرگش جریان داشته باشد.*
پس مراقب باشیم‼️
*مبادا کارنامه اعمال ما پر شود از گناهان جــــاریه که تا قیامت جریان دارند و حتی پس از مرگ ما هم دفتر ثبت این گناهان بسته نخواهد شد...*
*وپـاک کن آنچه را که روز حساب بر علیه تو شهادت میدهد.*
*اما برعکس اگر ما چیز های خوب مثلا آیات قران واحادیث وسخنان معصومین و اهل بیت(ع) راقربه الی الله و رضای خدا منتشر کنیم*
*وتا زمانی که مطالب منتشرشده دینی و مذهبی که توسط ما پخش شده وجود داشته باشد و دیگران از آن استفاده کنند برای ما تبدیل به ثواب وحسنات میشود*
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
@ARARARAR0
یا من فی عفوه یطمع الخاطئوناےآنکهخطاکارندرعفوشطمعمیورزند... #الهمعجللولیکالفرجــ🤲 #یامهدی @ARARARAR0
عجیب نیست که دائم سر زبان من است
حسن ع قشنگ ترین واژه ی جهان من است...!
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
@ARARARAR0
در محکومیت هتک حرمت ساحت قدسی
امام رئوف در فیلم ضد دینی{عنکبوتمقدس}جشنواره کن
و اظهارات برخی افراد به
پویش تغییر پروفایل..(:🚶🏻♀💔
#همہخـــادِمُالْـــࢪِضــــاییم(:🌱
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت دهم
فکر نمیکنه نمیکنه وقتی هم فکر میکنه فکر چرت و پرت میکنه فکر کرده منم مثل اونم که برام مهم نباشه
فکر خودم از فکر فاطمه بهتره حتما از خودمو اجرا میکنم هرجور که باشه...
بالاخره اخر هفته هم اومد صبح چشمامو که باز کردم استرسی کل وجودمو گرفت که تا به حال تجربش نکرده بودم اما خب استرس چی منکه تصمیم خودمو گرفته بودم جوابمم همونه که گفتم...
صدای مامان اومد که گفت
_حسنا جان مامان بیا پایین کمک من
_چشم مامان اومدم
رفتم پایین و کمک مامان خونه رو مرتب کردیم همه چیز اماده بود و دیگه تقریبا ساعت هشت شب شد قرار ما ساعت هشت و نیم بود
نیم ساعت دیگه میرسیدن سریع رفتم سمت اتاقم و روسریمو مرتب کردم و چادرمو انداختم روی سرم همه چیزو فراهم کرده بودم که بگم نه...
توی اتاقم بودم که صدای زنگ اومد
بابا در خونه رو باز کرد و مهمونا اومدن تو
از بالای پله ها به مهمونا نگاه کردم چشمم خورد به یه پسر جوون که خیلی خوشتیپ بود و کت و شلوار پوشیده بود و سر به زیر بود و یه تسبیح کوچیک هم دستش بود
وای نکنه این همون سید علی هست که میگن...
تو یه نگاه دهنم بسته شد و از فکرم پشیمون شدم که به زبون بیارمش تصمیم گرفتم حرفامو بزنم اگه به دلم ننشست اونوقت بگم نه...
_حسنا جان دخترم بیا پایین
با صدای بابا به خودم اومدم وای خدایا خودت کمکم کن
توکل کردم به خدا و از پله ها رفتم پایین که همه نگاه ها برگشت سمتم و همه به احترامم بلند شدن
بعد از سلام و احوالپرسی با همه نشستم کنار مادر سیدعلی و بزرگا مشغول حرف زدن شدن
خود سیدعلی از اول تا آخر سرش پایین بود و دونه های تسبیحشو تکون میداد و زیر لب ذکر میگفت...
نمیدونم چیشد که به یک باره محسن رو فراموش کردم و تمام ذهنم پر شد از رفتار و حرکات سیدعلی...
سرمو انداخته بودم پایین و توی دلم ذکر میگفتم
که مادر سیدعلی گفت
_اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفاشونو بزنن...
مامان گفت اجازه حسنا خانم دست پدرشه
_حسین آقا اجازه هست برن صحبت کنن؟..
_بله بفرمایید
اول علی اقا بلند شدن و پشت سرشون من و به سمت اتاقم رفتیم از قبل فاطمه و علی توی اتاق علی بودن و اتاقمونو اماده کرده بودیم تا ما اونجا صحبت کنیم
وارد اتاق شدیم و روی صندلی نشستیم
بعد از کلی حرف زدن صدای بزرگترا اومد که گفتن نمیخواید بیاید پایین؟
دیگه با صدای بابا بلند شدیم و رفتیم پایین
خیلی حرفاش به دلم نشسته بود و لبخند رضایت بخشی زدم....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
منتظر³¹³:
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت دوازدهم
بعد از کلاس بابا اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه توی راه گفت
_ امروز مهمون داریم برو خونه کمک مامان کن
لبخندی زدم و گفتم
_اخ جون مهمونمون کیه؟؟؟
_خاله مریمت
_چه عجب خاله مریم خونه ما؟؟
_اره خودش زنگ زد به مامان گفت امروز میام خونتون
_اها
بقیه راه با سکوت گذشت پیاده شدم و رفتم سمت خونه
_سلااااام کسی خونه نیست؟
_سلام عزیزم توی اشپزخونم بیا ناهارتو بخور
_چشم الان میام
رفتم بالا فاطمه خواب بود چقدر هم میخوابه بلند گفتم
_سلاااام یکم بیشتر بخواب
_سلام و.... حرف نزن میخوام بخوابم
_باشه بخواب هیچوقتم اعصاب نداره
چادرمو در اوردم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
_به به مامان چی پختی؟
_قرمه سبزی پختم عزیزم
_به به دست شما درد نکنه...
نشستم و مشغول خوردن شدم
_راستی مامان بابا گفت خاله میاد خونمون؟
_اره عزیزم یه ساعت دیگه میاد غذاتو بخور بیا کمکم میوه ها رو بشور
_چشم
غذامو خوردم و رفتم کمک مامان تموم لباسام خیس شده بود رفتم که عوض کنم الان خاله میاد از اشپزخونه بیرون اومدم که فاطمه داشت میومد پایین
_چقدر کم خوابیدی؟
_دوست داشتم برو حوصله بحث ندارم
زدم زیر خنده و گفتم
_خب مگه چی گفتم دیشب تاحالا کم خوابیدی یه دو ساعت دیگه وقت داشتی
_برو بابا
رفتم سمت اتاق و لباسامو عوض کردم و نشستم کمی کتاب بخونم تا خاله بیاد...
خیلی عجیبه که خاله خودش زنگ زده و گفته میاد یعنی چیکار داره؟؟....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت سیزدهم
بالاخره صدای زنگ اومد لبخند روی لب هام نشست حتما خاله اومده سریع رفتم پایین و با دیدن خاله لبخند روی لب هام نشست
_سلام خاله جونم
_سلام عزیز دلم خوبی قشنگم؟
_ممنون خداروشکر خوبم
خاله رفت و نشست روی زمین هرچی مامان اصرار کرد که بالا بشینه قبول نکرد و گفت راحتم
خاله اینا با وجود اینکه وضع مالی خوبی دارن اما همیشه ساده میگردن و ساده زندگی میکنن
مامان کنار خاله نشست و گفت
_خودت خوبی حسن آقا خوبن؟
محسن چطوره؟ ازش خبر داری؟
_الحمدلله همه خوبن محسن هم خوبه خداروشکر اره دیشب زنگم زد حرف زدیم اونجا چون منطقه محرومه آنتن ندارن هرجا که خودش آنتن داشته باشن زنگم میزنه حرف میزنیم
_خب خداروشکر که سالمه انشاالله خدا خیرش بده
_انشاالله
چایی ریختم و رفتم سمت خاله و سینیو گرفتم جلوش و گفتم
_بفرمایید
_ممنون عزیز دلم
_خواهش میکنم
سینیو جلو مامان گرفتم که اشاره کرد نمیخوره
سینیو گذاشتم روی میز و نشستم کنار خاله
خاله رو به مامان کرد و گفت
_فاطمه و علی کجان؟
_فاطمه حمامه علی هم توی کوچه بازی میکرد ندیدیش؟؟
_نه والا چشمام انقد ضعیف شده درست حسابی نمیبینم ندیدمش
لبخندی زد و رو به من گفت
_خب خاله جون کم حرف شدی قبلا مثل بلبل حرف میزدی برامون چیشده انقد ساکتی...
خاله راست میگه از اون روز که یه حسی نسبت به محسن گرفتم خیلی کمتر با خاله حرف میزنم خجالت میکشم خیلی هم کلام بشم و مثل قبل شوخی کنم
_نه خاله من کی کم حرف شدم؟
یکم فکرم مشغوله درسامه برا همین ساکتم...
خاله نگاهی به مامان کرد و گفت
_مطمئنی فکرش فقط مشغوله درسه...؟!
مامان متعجب نگاه خاله کرد و گفت
_اره بچم امسال کنکور داره چطوره مگه؟؟؟
خاله لبخندی زد و گفت هیچی یه خبرایی رسیده....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby