eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
842 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۷۵ دعای عقد خونده شد و محسن هم بله رو گفت از الان به بعد شرعاً و قانوناً محسن همسر منه خیلی خوشحالم حسی دارم که توی کل زندگیم تجربش نکرده بودم... حاج آقا از اتاق محضر بیرون رفت خاله جلو اومد و بوسم کرد و تبریک گفت و محسن هم بوسید و به محسن گفت _نمیخوای چادرو از سر عروست برداری؟! با این حرف خاله انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریخته شد کل بدنم یخ کرد محسن خنده صداداری کرد و نزدیکم شد با نزدیک شدنش استرسم چند برابر شد دستشو برد سمت چادرمو زیر لب بسم اللهی گفت که فقط من صداشو شنیدم و چادرو از سرم در آورد چادرو که در آورد همه کل کشیدن و سر صدایی به پا شد محسن که چادرو برداشت چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم قشنگ میشد خجالت رو از توی چشمای محجوبش دید از خجالت سرخ شده بود و صورتش پر از عرق منم دست کمی از محسن نداشتم دستام یخ کرده بودن و میلرزید این وسط که انقدر استرس داشتیم فاطمه اومد جلو و بغلم کرد _فدات بشم آبجی قشنگم مبارکت باشه _ممنون عزیز دلم انشاالله روزی خودت بعد از تبریک گفتن به محسن گفت _خب چندتا ژست بگیرید میخوام ازتون چندتا عکس یادگاری قشنگ بگیرم _نه بریم خونه اونجا عکس هم میگیرم محسن گفت _بزار بگیره بچه ذوق داره _چی بگم شما که کار خودتونو میکنید بگیر فاطمه گفت _خب دست همو بگیرید بهم نزدیک بشید نگاه دوربین کنید و لبخند بزنید از ژستی که فاطمه گفت خیلی استرسمو بیشتر کرد دلم میخواست یکی بزنم توی سرش برا همینم گفتم فعلا عکس نگیریم من اینو میشناسم محسن دستمو گرفت و به خودش نزدیک کرد لبخند زدیم و عکس گرفته شد _خب حالا اقا محسن دستتو بنداز دور کمر آبجی حسنا آبجی تو هم دسته گلت رو بگیر و نگاه کن به دسته گلت واقعا دیگه این یکیو نمیتونستم تحمل کنم _فاطمه خانم نوبت منم میرسه خنده صدا داری کرد و گفت _حالا تا برسه محسن هم خجالت میکشید ولی بدش نمی اومد دیگه بعد از چندتا عکس محسن که دید خجالت میکشم گفت _خب فاطمه خانم دستتون درد نکنه انشاالله روزی خودتون دیگه بریم همه هم رفتن فاطمه از اتاق بیرون رفت و محسن چادرمو دستم داد و گفت _بیا خانومم چادرتو سرت کنم بریم که باهات کار دارم میخوام ببرمت یه جای خوب! از لحن حرف زدنش ته دلم قنج رفت چادرمو سرم کرد و گفتم _کجا میخوای بریم؟! _بیا تا بهت بگم ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۷۶ دستمو گرفت و همراه هم پا به پای هم از پله های محضر پایین اومدیم مامان گفت _چقدر دیر اومدید همه مهمونا رفتن خونه ما میریم خونه خانم جون مهمونا اونجان شما هم بیاید زود _خاله ما میریم یه جا و میایم _باشه سریع بیاید زشته دیر نکنیدا. _چشم محسن در ماشینو باز کرد و نشستم توی ماشین خودشم هم اومد کنارم نشست _خب عروس خانمم چطوری؟ _خداروشکر از این بهتر نمیشم با صدای بلند خندید و گفت _باریکلا تقلید کارم که هستید شما بانو! خندیدم و گفتم _بله دیگه آقامون استادمه _آخ خوشبحال آقاتون که شما خانومشی! محسن یخش باز شده بود و داشت شوخی میکرد دلم نیومد همراهیش نکنم دیگه آخرش باید خجالتو کنار بزارم... کل راه محسن شوخی کرد و خندیدیم همیشه خندیدناش و شوخی هاشو با مامان میکرد وفتی خنده هاشو میدیدم با خودم میگفتم یعنی میشه یه روزم برای من اینطوری بخنده من نگاهش کنم!؟ الان همون روزه با این تفاوت که چادرم توی صورتمه و نمیتونم نگاهش کنم؛! _خب عزیز دلم رسیدیم وایسا تا بیام درو باز کنم _باشه محسن از ماشین پیاده شد و درو باز کرد دستمو گرفت و پیاده شدم _اینجا کجاست؟! _میخوام ببرمت پیش رفیق گمنامم اسم گمنامو که آورد فهمیدم اومدیم بهشت زهرا سر شهدا خیلی خوشحالم کسی شده همراه زندگیم که ‌پاتوقش شهدا هستن رفیقاش شهدا دستاشو محکم گرفتم و راه رفتیم هرکسی از بغلمون رد میشد تبریک میگفت و محسن هم جواب میداد ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۷۷ بعد از کلی راه رفتن محسن گفت _خب رسیدیم خسته شدی؟ _اره یکم کفشام اذیتم کردن _بمیرم ببخشید! _خدانکنه دیگه از این حرفا نزنیاااا _چشم چشم بعدم با صدای بلند خندید _خب برای اینکه خسته نشی و سریع برسیم یکم بمونیم و زود بریم _باشه محسن روی پاهاش نشست و با دستش سنگ مزار شهیدو پاک میکرد و گفت _ببین حاجی خانممه همونکه ازت خواستم بهم بدیش همونکه گفتم اگه ازت بگیرمش جز یه چیز دیگه ازت هیچی نمیخوام الان خانممو آوردم کنارتون اومدم ازت تشکر کنم و بگم دمت گرم حاجی... محسن یه جوری حرف میزد آدم حس میکرد چندساله قبل از شهادتش میشناسه شهیدو از اینکه منو از شهید خواسته خیلی خوشحال شدم بغضم از حرفای محسن ترکید و اشکام روی گونم ریخته شدن محسن دیگه ادامه نداد اما یه چیزایی زمزمه میکرد از زیر چادر نگاهی به محسن انداختم داشت آروم گریه میکرد دلم نمیاد گریه های محسنو ببینم برای همین گفتم _من خسته شدم بریم دیگه محسن ایستاد و گفت _باشه عزیزم بریم دستشو گرفتم و باهم راه افتادیم به سمت ماشین در ماشین و باز کرد و سوار ماشین شدم محسن هم نشست و ماشینو روشن کرد و راه افتادیم توی راه محسن همش بوق میزد و شعر میخوند با خنده گفتم _محسن زشته انقدر بوق نزن _کجاش زشته بزار همه بفهمن دارم عروس میبرم دوباره شروع کرد بوق بزنه ده دقیقه توی راه بودیم بالاخره رسیدیم _خب بفرمایید رسیدیم فقط متاسفانه فعلا تا بعد از ظهر نمیتونم ببینمت _چرا تا بعد از ظهر؟! _چون همه نامحرمن من نمیام داخل که خانما راحت باشن با ناراحتی گفتم _باشه محسن آروم گفت _دلم برات تنگ میشه مواظب خودت باشیا! _منم همینطور چشم از ماشین پیاده شدم و مامان و خانوم جون و خاله و فاطمه دم در ایستاده بودن برای استقبال و اسفند دود کرده بودن ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۷۸ امروز حسابی خسته شدم محسن هم از همون ظهر که خداحافظی کردیم دیگه ندیدمش مهمون ها دیگه دارن میرن خوشحالم از اینکه بعد رفتنشون برم بخوابم دیشب که نخوابیدم امروز هم از صبح زود خستم بالاخره همه رفتن و فقط فامیلای خودمون موندن خاله و دایی و عمو و عمه بقیه هم رفتن عمه و زنعمو خداحافظی کردن و رفتن زن دایی موند کمک مامان و خاله و خانوم جون خونه رو جمع کنن هرکسی مشغول کاری بود فاطمه هم که از خستگی کنار سالن دراز کشید و خوابش برد گوشیم زنگ خورد رفتم سمت گوشیم و از روی میز برداشتمش محسن بود گوشیو وصل کردم. _سلام عزیزم خوبی؟! صداش توی گوشم پیچید انگار تموم خستگیم تموم شد با خوشحالی گفتم _سلااام عزیزم خداروشکر خوبم تو خوبی؟! _بلههه مگه میشه بهترین روز زندگیم بد باشم!!؟ _نه ناممکنه _حسنا جانم _جانم؟! _مهمونا رفتن؟! _بله _اها خب پس من میخوام بیا اون طرف بیام؟ _باشه بیا عزیزم با محسن خداحافظی کردم و به مامان گفتم _مامان محسن گفت میخواد بیاد اینجا _خب بگو بیاد _باشه داره میاد رفتم کنار فاطمه و آروم بهش گفتم _آجی فاطمه عزیزم میشه بری توی اتاق بخوابی؟ چشماشو نصفه باز کرد و گفت _نه خوابم میاد خستم _محسن داره میادا با این حرف از جاش پرید و رفت توی اتاق صدای زنگ خونه اومد خانوم جون از روی مبل بلند شد که بره سمت آیفون گفتم _خانوم جون شما بشینید من درو باز میکنم آقامحسنه _باشه عزیزم انشاالله به پا هم پیر بشید _سلامت باشید درو باز کردم و به استقبالش جلوی در رفتم از پله ها اومد بالا اونم خستگی از چشم هاش مشخص بودن ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
4 پارت از رمان (عشق پاک)تقدیم شما عاشقان ظهور
همسنگری‌ ها 650 بشیم؟ @ARARARAR0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا فور کنید بشیم ³³⁰ 🌿 .
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
⎝‌🎬♥️⎞ _ _ اَصلـاًدُرُست‌نۅڪَرِتـٰآن‌بۍگُنـٰآه‌نیست اَمـٰآحُسِین‌...حـٰآل‌ِدِلَم‌رۅبِہ‌راه‌نیست••! ‾ ‾ ⎞🎬♥️⎝‌↫
اخه چرا لفت!؟؟؟
https://harfeto.timefriend.net/16558991013617 خب اینجا مشکل کانالمونوبگین!! تارفعش‌کنیم!؟ چه‌کنیم‌لفت‌ندین؟!؟؟