🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۷۵
دعای عقد خونده شد و محسن هم بله رو گفت از الان به بعد شرعاً و قانوناً محسن همسر منه خیلی خوشحالم حسی دارم که توی کل زندگیم تجربش نکرده بودم...
حاج آقا از اتاق محضر بیرون رفت خاله جلو اومد و بوسم کرد و تبریک گفت و محسن هم بوسید و به محسن گفت
_نمیخوای چادرو از سر عروست برداری؟!
با این حرف خاله انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریخته شد کل بدنم یخ کرد محسن خنده صداداری کرد و نزدیکم شد با نزدیک شدنش استرسم چند برابر شد
دستشو برد سمت چادرمو زیر لب بسم اللهی گفت که فقط من صداشو شنیدم و چادرو از سرم در آورد چادرو که در آورد همه کل کشیدن و سر صدایی به پا شد
محسن که چادرو برداشت چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم
قشنگ میشد خجالت رو از توی چشمای محجوبش دید از خجالت سرخ شده بود و صورتش پر از عرق منم دست کمی از محسن نداشتم دستام یخ کرده بودن و میلرزید این وسط که انقدر استرس داشتیم فاطمه اومد جلو و بغلم کرد
_فدات بشم آبجی قشنگم مبارکت باشه
_ممنون عزیز دلم انشاالله روزی خودت
بعد از تبریک گفتن به محسن گفت
_خب چندتا ژست بگیرید میخوام ازتون چندتا عکس یادگاری قشنگ بگیرم
_نه بریم خونه اونجا عکس هم میگیرم
محسن گفت
_بزار بگیره بچه ذوق داره
_چی بگم شما که کار خودتونو میکنید بگیر
فاطمه گفت
_خب دست همو بگیرید بهم نزدیک بشید نگاه دوربین کنید و لبخند بزنید
از ژستی که فاطمه گفت خیلی استرسمو بیشتر کرد دلم میخواست یکی بزنم توی سرش برا همینم گفتم فعلا عکس نگیریم من اینو میشناسم
محسن دستمو گرفت و به خودش نزدیک کرد لبخند زدیم و عکس گرفته شد
_خب حالا اقا محسن دستتو بنداز دور کمر آبجی حسنا آبجی تو هم دسته گلت رو بگیر و نگاه کن به دسته گلت
واقعا دیگه این یکیو نمیتونستم تحمل کنم
_فاطمه خانم نوبت منم میرسه
خنده صدا داری کرد و گفت
_حالا تا برسه
محسن هم خجالت میکشید ولی بدش نمی اومد دیگه بعد از چندتا عکس محسن که دید خجالت میکشم گفت
_خب فاطمه خانم دستتون درد نکنه انشاالله روزی خودتون دیگه بریم همه هم رفتن
فاطمه از اتاق بیرون رفت و محسن چادرمو دستم داد و گفت
_بیا خانومم چادرتو سرت کنم بریم که باهات کار دارم میخوام ببرمت یه جای خوب!
از لحن حرف زدنش ته دلم قنج رفت
چادرمو سرم کرد و گفتم
_کجا میخوای بریم؟!
_بیا تا بهت بگم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
#رمان_مذهبی
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۷۶
دستمو گرفت و همراه هم پا به پای هم از پله های محضر پایین اومدیم مامان گفت
_چقدر دیر اومدید همه مهمونا رفتن خونه ما میریم خونه خانم جون مهمونا اونجان شما هم بیاید زود
_خاله ما میریم یه جا و میایم
_باشه سریع بیاید زشته دیر نکنیدا.
_چشم
محسن در ماشینو باز کرد و نشستم توی ماشین خودشم هم اومد کنارم نشست
_خب عروس خانمم چطوری؟
_خداروشکر از این بهتر نمیشم
با صدای بلند خندید و گفت
_باریکلا تقلید کارم که هستید شما بانو!
خندیدم و گفتم
_بله دیگه آقامون استادمه
_آخ خوشبحال آقاتون که شما خانومشی!
محسن یخش باز شده بود و داشت شوخی میکرد دلم نیومد همراهیش نکنم دیگه آخرش باید خجالتو کنار بزارم...
کل راه محسن شوخی کرد و خندیدیم همیشه خندیدناش و شوخی هاشو با مامان میکرد وفتی خنده هاشو میدیدم با خودم میگفتم یعنی میشه یه روزم برای من اینطوری بخنده من نگاهش کنم!؟
الان همون روزه با این تفاوت که چادرم توی صورتمه و نمیتونم نگاهش کنم؛!
_خب عزیز دلم رسیدیم وایسا تا بیام درو باز کنم
_باشه
محسن از ماشین پیاده شد و درو باز کرد
دستمو گرفت و پیاده شدم
_اینجا کجاست؟!
_میخوام ببرمت پیش رفیق گمنامم
اسم گمنامو که آورد فهمیدم اومدیم بهشت زهرا سر شهدا
خیلی خوشحالم کسی شده همراه زندگیم که پاتوقش شهدا هستن رفیقاش شهدا
دستاشو محکم گرفتم و راه رفتیم هرکسی از بغلمون رد میشد تبریک میگفت و محسن هم جواب میداد
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۷۷
بعد از کلی راه رفتن محسن گفت
_خب رسیدیم خسته شدی؟
_اره یکم کفشام اذیتم کردن
_بمیرم ببخشید!
_خدانکنه دیگه از این حرفا نزنیاااا
_چشم چشم
بعدم با صدای بلند خندید
_خب برای اینکه خسته نشی و سریع برسیم یکم بمونیم و زود بریم
_باشه
محسن روی پاهاش نشست و با دستش سنگ مزار شهیدو پاک میکرد و گفت
_ببین حاجی خانممه همونکه ازت خواستم بهم بدیش همونکه گفتم اگه ازت بگیرمش جز یه چیز دیگه ازت هیچی نمیخوام الان خانممو آوردم کنارتون اومدم ازت تشکر کنم و بگم دمت گرم حاجی...
محسن یه جوری حرف میزد آدم حس میکرد چندساله قبل از شهادتش میشناسه شهیدو
از اینکه منو از شهید خواسته خیلی خوشحال شدم بغضم از حرفای محسن ترکید و اشکام روی گونم ریخته شدن محسن دیگه ادامه نداد اما یه چیزایی زمزمه میکرد
از زیر چادر نگاهی به محسن انداختم داشت آروم گریه میکرد
دلم نمیاد گریه های محسنو ببینم برای همین گفتم
_من خسته شدم بریم دیگه
محسن ایستاد و گفت
_باشه عزیزم بریم
دستشو گرفتم و باهم راه افتادیم به سمت ماشین در ماشین و باز کرد و سوار ماشین شدم
محسن هم نشست و ماشینو روشن کرد و راه افتادیم توی راه محسن همش بوق میزد و شعر میخوند
با خنده گفتم
_محسن زشته انقدر بوق نزن
_کجاش زشته بزار همه بفهمن دارم عروس میبرم
دوباره شروع کرد بوق بزنه ده دقیقه توی راه بودیم بالاخره رسیدیم
_خب بفرمایید رسیدیم فقط متاسفانه فعلا تا بعد از ظهر نمیتونم ببینمت
_چرا تا بعد از ظهر؟!
_چون همه نامحرمن من نمیام داخل که خانما راحت باشن
با ناراحتی گفتم
_باشه
محسن آروم گفت
_دلم برات تنگ میشه مواظب خودت باشیا!
_منم همینطور چشم
از ماشین پیاده شدم و مامان و خانوم جون و خاله و فاطمه دم در ایستاده بودن برای استقبال و اسفند دود کرده بودن
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۷۸
امروز حسابی خسته شدم محسن هم از همون
ظهر که خداحافظی کردیم دیگه ندیدمش
مهمون ها دیگه دارن میرن خوشحالم از اینکه بعد رفتنشون برم بخوابم دیشب که نخوابیدم امروز هم از صبح زود خستم
بالاخره همه رفتن و فقط فامیلای خودمون موندن خاله و دایی و عمو و عمه بقیه هم رفتن عمه و زنعمو خداحافظی کردن و رفتن
زن دایی موند کمک مامان و خاله و خانوم جون خونه رو جمع کنن هرکسی مشغول کاری بود فاطمه هم که از خستگی کنار سالن دراز کشید و خوابش برد
گوشیم زنگ خورد رفتم سمت گوشیم و از روی میز برداشتمش محسن بود گوشیو وصل کردم.
_سلام عزیزم خوبی؟!
صداش توی گوشم پیچید انگار تموم خستگیم تموم شد با خوشحالی گفتم
_سلااام عزیزم خداروشکر خوبم تو خوبی؟!
_بلههه مگه میشه بهترین روز زندگیم بد باشم!!؟
_نه ناممکنه
_حسنا جانم
_جانم؟!
_مهمونا رفتن؟!
_بله
_اها خب پس من میخوام بیا اون طرف بیام؟
_باشه بیا عزیزم
با محسن خداحافظی کردم و به مامان گفتم
_مامان محسن گفت میخواد بیاد اینجا
_خب بگو بیاد
_باشه داره میاد
رفتم کنار فاطمه و آروم بهش گفتم
_آجی فاطمه عزیزم میشه بری توی اتاق بخوابی؟
چشماشو نصفه باز کرد و گفت
_نه خوابم میاد خستم
_محسن داره میادا
با این حرف از جاش پرید و رفت توی اتاق
صدای زنگ خونه اومد خانوم جون از روی مبل بلند شد که بره سمت آیفون گفتم
_خانوم جون شما بشینید من درو باز میکنم آقامحسنه
_باشه عزیزم انشاالله به پا هم پیر بشید
_سلامت باشید
درو باز کردم و به استقبالش جلوی در رفتم
از پله ها اومد بالا اونم خستگی از چشم هاش مشخص بودن
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
هدایت شده از لوازم التحریر حورا 🌱
لطفا فور کنید بشیم ³³⁰ 🌿 .
⎝🎬♥️⎞
_
_
اَصلـاًدُرُستنۅڪَرِتـٰآنبۍگُنـٰآهنیست
اَمـٰآحُسِین...حـٰآلِدِلَمرۅبِہراهنیست••!
‾
‾
⎞🎬♥️⎝↫ #اربابم_حسین‴
https://harfeto.timefriend.net/16558991013617
خب اینجا مشکل کانالمونوبگین!!
تارفعشکنیم!؟
چهکنیملفتندین؟!؟؟