eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
834 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دختࢪان فاطمے🕊️🖤
همسایه ها چند تا بانو می‌فرستید اینور؟ https://eitaa.com/joinchat/3699769520C1326848bbd
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۳۶ کاملا مشکوک به نظر میرسیدن محسن مشغول برداشتن چمدون ها از صندوق عقب ماشین بود موتور سوار با سرعت به سمت ما حرکت کرد فکرش رو خوندم و فهمیدم هدفش محسنه و اسلحه رو توی دستش دیدم! به سمت محسن گرفته بود و با سرعت نزدیک ما میشد! تا نزدیک محسن شدن محسن رو سمت پیاده رو هل دادم و چادرمو گرفتم جلوش! صدای اگزوز موتور و رگبار گلوله توی هوا پیچید و صدای فریاد مردی بلند شد! توی دستم سوزش شدیدی پیچید! نگاهی به محسن کردم که از روی زمین بلند شد و به طرفم دوید نگران پشت سر هم صدام میکرد! _حسنا! حسنا جان! عزیزم! چرا اینکارو کردی؟ خدااااااا از اینکه محسن رو سرپا میدیدم خوشحال شدم و نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم!:) اما هنوز دنبال صاحب صدای مردی که فریاد زده بود میگشتم نگاهی به بالای سرم کردم راننده تاکسی بود که غرق در خون روی اسفالت افتاده بود! دیگه توان ایستادن نداشتم و روی دست محسن رها شدم! چشم هامو باز کردم و دیدم که توی آمبولانسم و محسن بالای سرم نشسته و گریه میکنه و دعا میکرد دوباره از هوش رفتم و دفعه بعد که به هوش اومدم دیدم که دیوار های اطرافم سبزه و فهمیدم که توی بیمارستانم محسن با دیدنم پیشونیم رو بوسید و گفت _خانومم خوبی؟! درد داری!! یکم درد داشتم اما دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم و گفتم _خوبم اون بنده خدا چیشد!! راننده تاکسی؟ محسن سرش رو انداخت پایین و گفت _شهید شد! ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۳۷ محسن زنگ زد به مامانم و خاله گفته بود که یکم ضعف کردم و اومدیم بیمارستان مامان وقتی اومد بیمارستان و دستمو دید از حال رفت به بابا اصرار کردم که مامانو ببره خونه تا حالش بیشتر این بد نشه! خاله هم حالش دست کمی از مامان نداشت و همینجوری گریه میکرد محسن هم اصلا حالش خوب نبود و بغض کرده بود من حالم خوب بود فقط یکم درد توی دستم داشتم که چیز خاصی نبود خاله هم بعد از یکم گریه کردن با حسن اقا رفتن خونه محسن کنارم نشست و دست مجروحم رو آروم توی دستش گرفت و دستمو بوسید! دستم حس نداشتم و اصلا نمیتونستم حرکتش بدم خیلی دلم میخواست بدونم چرا این اتفاق افتاد از محسن پرسیدم _محسن اونا کی بودن چرا اینجوری کردن؟ سرشو انداخت پایین و گفت _توی یکی از مأموریت ها لب مرز چندتا داعشی دستگیر کردیم که من مأمور اعتراف کشیدن ازشون شدم دوتاشون بودن اصلا حرفی نمیزدن و اعتراف نمیکردن و قرار شد با شکنجه ازشون حرف بکشیم فردای اون روز دوتا از همونا فرار کردن و بچه ها دنبالشون بودن منم هفته بعدش دیگه اومدم از مأموریت اصلا فکرشم نمیکردم که بخوان اینطوری کنن شرمندم! محسن باز سرشو انداخت پایین و ایندفعه یه قطره اشک روی دستم افتاد دلم نمی‌خواست اصلا اشکاشو ببینم _محسن نبینم گریه کنیاااا ! لبخندی زد و گفت _گریه نکردم که:)) _هیچوقت دلم نمیخواد اشکاتو ببینم اینو یادت نره! ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۳۸ سه روز توی بیمارستان بستری بودم که به اصرار خودم مرخص شدم مامان اصرار داشت که برم خونشون تا خودش ازم مراقبت کنه اما من دلم میخواست خونه خودمون برم و قبول نکردم و رفتم خونه خودمون..... خداروشکر دستم خوب شد و یک ماهی از اون ماجرا میگذره! هنوزم هروقت یاد اون روز میوفتم که قرار بود بریم کربلا بغضم میگیره و دلم میشکنه! محسن میدونست که چقدر دلم زیارت میخواد. توی خونه بودم و دلم گرفته بود و دلم زیارت می‌خواست محسن اومد خونه و با خوشحالی گفت _خانومممم کجایی؟ از توی اتاق گفتم _اینجام جانم؟! سریع اشکامو پاک کردم محسن اومد توی اتاق و گفت _سلااام چطوری _سلام عزیزم ممنون چه خبر ؟ _خبرای خوب! _چیشده؟! _حدس بزن! _محسن باور کن حدسم نمیاد خودت بگو دیگه! _باشه باشه اصلااا به ذهنت فشار نیار میوفتی رو دستم بلند خندید _بگو دیگه! _خب از طرف کارم گفتن میبرن مشهد منم اسممونو نوشتم! اشک توی چشمام جمع شد فقط همین خبر میتونست حالمو خوب کنه! _واااای محسن راست میگی؟! _بلهههه _چقدر دلم برای امام رضا تنگ شده!:)) ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۳۹ _فقط حسنا! _جانم؟! _من یکم دیر فهمیدم که قراره ببرن مشهد! _یعنی چی؟! _یعنی اینکه متاسفم! _محسنننن! اشک توی چشمام جمع شد _یعنی اینکه باید امشب کارامونو بکنیم چون فردا پروازه! از خوشحالی پریدم بغل محسن و گفتم _وااای داشتم سکته میکردم! _خدانکنه بریم وسیله هامونو جمع کنیم که فردا مثل اون دفعه نشه! با محسن وسیله هامونو توی چمدون چیدیم و ساعت گوشیمونو کوک کردیم که سر ساعت زنگ بخوره از خوشحالی شب زود خوابیدم و همش دعا میکردم که صبح خواب نمونیم! صبح چشمام باز شد و نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۶ صبحه خداروشکر زود بیدار شدم ساعت هشت قراره بریم! رفتم و صبحانه رو چیدم و محسن رو صدا کردم و صبحانه رو خوردیم چون مشهد رفتنمون یهویی شد محسن گفت که بریم در خونه مامان بابامونو و ازشون خداحافظی کنیم! سریع اماده شدم و محسن وسیله هارو برد بیرون و اول رفتیم خونه خاله با خاله خداحافظی کردیم که حسن آقا گفت خودش میرسونتمون فرودگاه خاله هم همراهمون اومد و رفتیم خونه مامانم تا خداحافظی کنیم زنگ خونه رو زدم که فاطمه جواب داد _بله؟! _حسنام! درو باز کرد و رفتم داخل ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۴۰ بابا داشت اماده میشد که بره سر کار با مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردم و تا دم در بدرقمون کردن و مامان گفت که با خاله اینا میاد دنبالمون و بعد باهاشون برمیگرده! رسیدیم فرودگاه ایندفعه نیم ساعت زودتر از پروازمون فرودگاه بودیم! بالاخره وقت رفتن رسید و با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار هواپیما شدیم و نشستم کنار محسن دلشوره عجیبی داشتم و خیلی خوشحالم سعی کردم به یاد بیارم آخرین باری که رفتم مشهد کی بود؟! تقریبا پنج شش سال پیش بود! رسیدیم مشهد و من از خوشحالی روی پاهای خودم بند نبودم اصلا! رفتیم هتل و چمدون ها رو گذاشتیم و اماده شدیم بریم حرم! توی راه حرم به محسن گفتم _انقدر خوشحالم که نمیدونم وقتی رسیدم چیکار کنم؟! لبخندی زد و همینطور که دستم توی دستاش بود گفت _با دلت که بری خودش میفهمه چیکار کنه! خودش هُلت میده جلو دستتو میگیره و میبردت پای حرم، به حرف دلت گوش کن هروقت خواست نماز بخون دعا بخون هروفتم دلت خواست یه گوشه بشین و فقط به ضریح نگاه کن و با اقا حرف بزن! محسن لحن حرف زدنش عوض شده بود و به قول خودش انگار داشت با دلش حرف میزد! به صحن که رسیدیم اذن دخول رو با صدای مردونه میخوند و منم تکرار میکردم نزدیک اذان شد و صدای نقاره خونه بلند شد محسن رفت کنار حوض و آستین هاشو بالا زد و جوراب هاشو در اورد گفتم _تو که وضو گرفتی! نگرفتی؟! خندید و گفت _مگه نشنیدی وضو روی وضو نور علی نوره! تااازه لب این آب وضو گرفتن یه صفای دیگه داره!:) وضو گرفت و رفتیم سمت فرش هایی که توی صحن پهن کرده بودن رو بهم کرد و گفت _نمازمون رو بخونیم بعد میریم زیارت کی وعده؟! منظورش رو نفهمیدم تکرار کردم _وعده؟!! خندید و گفت _منظورم اینه که از هم جدا بشیم بعد دوباره سر یه ساعتی بیایم همین جا! ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
5 پارت از رمان (عشق پاک) شرمنده این روزا نتونستم بزارم
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
ماه یا حسین😢💔خدایا
خدایی همه برین بیرون اسم حسین روی ماه خیلی خوب معلومه😭
حاج‌آقاعلوی‌تهرانی‌میگفتند ۱۰دقیقه‌برے‌عطارےبویِ‌عطر‌می‌گیری ! ۱۰‌دقیقه‌هم‌بری‌قصابی‌بویِ‌گوشت‌ می‌گیری ! ۱۰ساله‌اومدے‌هیئت✋🏾 بویِ‌خدا‌گرفتی..؟! بویِ‌حسین؏گرفتی..؟! اگر‌امام‌حسین‌؏شده‌سرگرمےمون باختیمااا اخلاقت‌دیدگاهت‌رفتارت‌رو‌حسینی‌ڪن! شهداباحُسِین‌‌"علیہ‌السلام‌"شہیدشدن💔
دل های کوفیان با حسین ع بود شمشیر هایشان با یزید! در عجبم عده ای معتقدند، مهمتر از است...