فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا حسن ارزق کل طالب ذریه😔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کنج از حرم بهم جا بده درم تنگته خدا شاهده😭💔
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقــا جــان...
به رقیه ات قسم
ما رو اربعین فراموش نکنی💔
۳۲ روز تا اربعین حسینی
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهم حق بده💔😭
آخه به دلم ....💔
هدایت شده از دخٺـࢪوݩھ شیـڪ🌱
در آمار 814 پرداخت داریم 🌸🌱
#فور_بشہ 🌿
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۴۱
گفتم
_یعنی منو تنها ول میکنی میری؟!
خندید و گفت
_تنها نیستی که داری میری پیش آقا!
محسن رفت سمت فرش آقایون و منم رفتم سمت خانما نمازمون رو به جماعت توی صحن خوندیم وبعد از تموم شدن نماز همه پراکنده شدن و محسن به طرفم اومد!
باهم دیگه به سمت حرم رفتیم و دوباره اذن دخول خوند اما ایندفعه آروم! دلم میخواست بلند بخونه تا منم با صدای اون بخونم!
_محسن!
_جانم؟!
_میشه بلند بخونی تا منم باهات بخونم؟!
_باشه حتما! :))
محسن بلند خوند و منم باهاش زمزمه میکردم!
بعد از تموم شدن دلم نمی اومد ازش جدا بشم؛
نگاهی بهم کرد و انگار از چشمام خوند و گفت
_خیلی خوب اینجوری نگاه نکن بیا ببرمت یه جای خلوت و خوب!
خندم گرفت از اینکه همیشه ذهنم رو میخوند:))
همه جای حرمو خوب حفظ بود! و توی رواق های پیچ تو پیچ اصلا گم نمیشد! رفتیم رواق شیخ بهایی محسن گفت
_اینجا خلوت تره اگه خواستی برو پای ضریح ،زیارت کن، ولی دوباره بیا اینجا اگه هم گم شدی از خُدام حرم بپرس راهنماییت میکنن اینجا مقبره شیخ بهائیه!
به سمت مقبره رفتیم نشست و دستشو گذاشت روی قبر و شروع به خوندن فاتحه کرد منم کنارش نشستم و همین کارو کردم وقتی فاتحه خوندنش تموم شد گفت
_پس یک ساعت دیگه وعده!
باهاش خداحافظی کردم و رفتم نشستم یه گوشه و زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه و همینجوری بی اختیار اشک هام از گونه هام میریخت بعد از اینکه حسابی با اقا درد و دل کردم و خالی شدم یاد حرف محسن افتادم
«به حرف دلت گوش کن»
دلم میخواست نماز بخونم ایستادم و مهرو جانمازمو از توی کیفم در اوردم و دورکعت نماز زیارت خوندم!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۴۴
یک شب که محسن توی اتاق پای لب تاپ نشسته بود رفتم تا لباس های کثیفش رو بردارم و بشورم! جیب هاشو نگاه کردم که چیزی توش نباشه که برگه ای توی جیب کتش پیدا کردم
کنجکاو شدم بدونم اون کاغذ چیه؟! بازش کردم و خوندم با خوندنش سرم گیج رفت!
برگه اعزام به سوریه!
دلم ریخت پایین یعنی محسن قراره بره سوریه؟!
نتونستم طاقت بیارم رفتم توی اتاق کنارش و بغضی توی گلوم بود همینجوری که سرش توی لب تاپ بود گفت
_چیشده چرا توهَمی!
حرفی نزدم فقط نگاهش کردم لب تاپو خاموش کرد و گفت
_حسنا میگم چیشده؟!
با بغض گفتم
_محسن کجا داری میری؟!
خندید و نگاهی به خودش کرد و گفت
_والا با این پیژامه کجا برم ؟!
_لوس نشو خودت میدونی چی میگم!
برگه اعزام رو نشونش دادم و گفتم
_این چیه ؟!
_این....آها! شنبه صبح اعزام به سوریه است؛
پاهام لرزید یاد اون روز صبح جلوی مسجد افتادم محسن فهمید حالم بده از اتاق بیرون رفت و نشست روی تخت چوبی کنار حیاط و دست هاشو دور زانوهاش حلقه کرده بود رفتم کنارش نشستم و گفتم
_فقط که تو نیستی! ما تازه از ماه عسل برگشتیم!هنوز چندماه نمیشه اومدیم سر خونه زندگیمون تو هم که میدونی اوضاع اونجا چیه!
وسط حرفم پرید و گفت
_توام اگه رفته بودی و اوضاع اونجا رو میدیدی این حرفو نمیزدی خدا میدونه اگه بخاطر تو نبود دو ماه پیش رفته بودم!
از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم
_حق داری! فکر میکنی مزاحمتم دست و پاتو بستم به زندگی مانع کارت میشم حق داری پشیمون بشی!
محسن نگاهم کرد و گفت
_دیگه این حرفو نزن هروقت پشیمون بشم دیگه ادامه نمیدم!
اشکام از گوشه چشمم سرازیر شدن از دست محسن ناراحت نبودم از خودم بدم می اومد که مثل زنجیر شده بودم به دست و پای اون و از عشق و علاقم به محسن قفسی ساخته بودم که جلوی پروازشو بگیره!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۴۳
نیمه هاش شب با صدای خش خش آرومی بیدار شدم چشم هامو باز کردم محسن بود آروم اینطرف و اون طرف میرفت و وضو میگرفت!
انقدر خسته بودم که چشم هام دوباره بسته شدو خوابم برد با زنگ گوشیم برای نماز صبح بیدار شدم
محسن توی هتل نبود! رفته بود حرم! از همون نیمه شب رفته بود از خودم حرصم گرفت که چرا همون موقع بیدار نشدم و اون رفته بود بدون اینکه منو صدا بزنه!
نماز صبحمو خوندم دیگه خوابم نگرفت مشغول اماده کردن صبحانه شدم چند دقیقه بعد محسن پشت سرم بود بیصدا اومده بود که بیدارم نکنه!
با دلخوری گفتم
_اقا محسن خوب خرجت رو سوا کردی دلت اومد منو تنها بزاری؟!
نون رو لای سفره گذاشتم محسن نشست کنارم تا موهامو ببافه! گفت!
_دلم نیومد بیدارت کنم اخه خیلی قشنگ خوابیده بودی!
جوابشو ندادم که گفت
_امروز بریم تفریح؟!
_منت کشی؟!.
_تو اینجوری فکر کن خوبه؟!
_اوممم خوبه!
**
یک هفتهای که توی مشهد بودیم به سرعت گذشت روز اخر شد رفتیم بازار و برای همه سوغاتی خریدیم ساعت 2 ظهر پروازمون بود و رفتیم فرودگاه وقتی رسیدیم بابا و مامان و علی و فاطمه اومده بودن استقبالمون رفتیم خونه خودمون
خاله دم در با منقل اسپند ایستاده بود بعد از دست و روبوسی رفتیم خونه مامان غذا پخته بود و همه خونه ما اومده بودن برای زیارت قبولی!
ولی انگار ما رفته بودیم مهمونی! بعد شام یکم نشستن و محسن سوغاتی ها رو به همه داد و بعد یکم نشستن رفتن خونه!
انقدر خسته شده بودیم از صبح که سریع خوابمون برد!
یک هفته بعد از مشهد ما امروز عقد فاطمه است!
آماده شدیم و رفتیم محضر بالآخره بعد چندماه نامزدی عقد کردن بعد تموم شدن خطبه به خونه بابا رفتیم و مهمونی دادیم و همه فامیل هم اومدن و یه جشن کوچیک گرفتیم
اخرای شب بود محسن زنگ زد خسته است و فردا باید بره سر کار کمک مامان و بقیه جمع و جور کردیم که مامان دیگه گفت
_برو خونه عزیزم شوهرت منتظره!
باهمه خداحافظی کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین نشسته بود
_سلااام چطوری
_سلام عزیزم الحمدلله تو چطوری
_خداروشکر
_بریم؟!
_بریم!
دو سه روزی که از عقد فاطمه گذشت زمزمه های محسن برای رفتن به مأموریت شروع شد! مستقیم حرفش رو نمیزد اما لا به لای حرفاش میفهموند که چی توی سرشه!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby