🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت هفتم
سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم
_باز کجا داری آماده میشی بری فاطمه خانم
_به تو ربطی داره؟ هرجا که بخوام میرم
_ به من که نه اما به مامان بابا داره
_ازشون اجازه میگیرم تو فضولی نکنی چیزی نمیگن
_به چه زبونی بگم من چیزی نگفتم و نمیگم هرکاری میخوای بکن
دیگه حرفی نزد و رفت پایین هرچی میشه دوست داره به من گیر بده و بگه تقصیر منه
فکرم حسابی مشغوله از یه طرف میگم چرا همه رو بگم نه در صورتی که من نمیدونم اصلا محسن منو میخواد یا نه از طرفی هم میگم نکنه قبول کنم و حس من به محسن درست باشه
الان باید دنبال چه بهونه ای باشم که مامان اینا بی خیال بشن و اصرار نکنن...
بهترین بهونه اینه که بگم نمیخوام دلیلی هم ندارم
صدای مامان و فاطمه رفت بالا برم ببینم چیشده باز
فاطمه با صدای بلند به مامان میگفت
_چرا همش بهم گیر میدین دوست دارم اینطوری بگردم هرکی هم هرچی میخواد بگه اصلا اگه به من بود همین چادرم سرم نمیکردم
مامان زد تو صورت خودش و گفت
_خدایا خودت به دادم برسه تو از کی انقد زبون در اوردی که جلو بزرگترت بایستی چرا اینطوری شدی تو بزار شب که بابات امد من تکلیفمو با تو یکی روشن میکنم بخدا اینم یه بچس یکی کارایی که تو میکنی این حسنا نمیکنه هرجا میرم همه میگن جلو فاطمه رو بگیر خبر ندارن چه زبونی داره
فاطمه دستشو تکون دادو گفت
_برو بابا همون حسنا جونتون خوبه بسه!
و درو محکم زد بهم و رفت بیرون
مامان نشست رو زمین و شروع کرد گریه کنه
رفتم جلو بغلش کردم
_مامان توروخدا گریه نکن یه چیزی گفت شما به دل نگیرین
_اخه چرا اینطوری شده اگه بابات بفهمه چی گفته دیگه اجازه نمیده پاشو از خونه بیرون بزاره آدمش میکنه
_خب مامان به بابا بگو تا خودش باهاش حرف بزنه شاید بهتر بشه
_حرف میزنم اما نمیگم که چی گفت اگه بفهمه که چه حرفی زده خون به پا میکنه معلوم نیست کجا میره که اینهمه آرایش میکنه دختره پرو تو روی من وایساده میگه چادر به اجبار میپوشم خونه آقاجون که بودیم آقاجون اروم بهم گفت جلو دخترتو بگیر نزار آبروتونو ببره من با حرف مردم چیکار کنم خدا
دوباره شروع کرد بلند بلند گریه کنه رفتم برای مامان آب آوردم و گفتم بخور مامانم بخور عزیزم آروم بشی توروخدا اینطوری نکن با خودت
کمی از آب رو خورد
_بهتری مامان؟
_آره عزیزم بهترم تو برو به کارات برس
_کاری ندارم میمونم پیش شما
_اگه کاری نداری بی زحمت برو ناهارو اماده کن الان علی از مدرسه میاد گرسنشه
_چشم
رفتم و مشغول پختن ناهار شدم
بالاخره تموم شد و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق صدای زنگ گوشی توجهمو جلب کرد که چشمم خورد به گوشی فاطمه انگار گوشیشو جا گذاشته بود
دلم میخواد برم ببینم کی پیام داده اما نرفتم سمت گوشی و رفتم مشغول درس خوندن شدم که باز صدای گوشی بلند شد پشت سر هم پیام میومد
دیگه حس کنجکاویم اجازه نداد نرم سمت گوشی رفتم و گوشیو برداشتم....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت هشتم
با دیدن اسم مخاطب سرم گیج رفت ۱۰ پیام از سیامک
وای خدا این داره با خودش چیکار میکنه گوشیو باز کردم که نوشته بود
سلام کجایی پس من رسیدم نمیبینمت
و بقیه پیام ها که نوشته بود کجایی چرا جواب نمیدی الو...
چشمام تار شدن نشستم روی زمین اگه مامان بفهمه سکته میکنه از دست این هیچوقت فکرشو نمیکردم اینکارو بکنه من باید یه جوری جلوشو بگیرم و نزارم بیشتر از این خودشو بدبخت کنه
اما اخه چه جوری اگه به بابا بگم که یه دعوایی راه میندازه و بعدم فاطمه تا عمر داره از چشم من میبینه
اخه من چیکار این کنم داره با آبرو ما بازی میکنه فقط خدا خودش کمکمون کنه و اتفاقی براش نیوفته
توی فکر فاطمه و بدبختیش بودم که مامان صدام کرد
_حسنا بیا کارت دارم
_چشم مامان امدم
اشکامو پاک کردم که مامان متوجه اشکم نشه
رفتم پایین که نشسته بود و لبخند زد گفت
_ بیا عزیزم کارت دارم
_جانم مامان بفرما
_خب گفتم تا آخر هفته فکراتو بکن نظرت چیشد بگم بیان؟
همین حالا زهره خانم زنگ زد گفت چیشد ما منتظریم گفتم تا یه ساعت دیگه خبر میدم مردم چشم به راهن بگو نظرت چیه؟
_مامان منکه گفتم نمیخوام بگید نه جواب من نه هستش
_اخه چرا نه پسر به این خوبی سید که هست کار خوبم که داره خانواده دارم هست دیگه چی میخوای!؟
_مامان نمیخوام
_دلیلت چیه من بگم چرا دخترم گفت نه؟
_بگید دلیلی نداره همین
_نمیشه دختر اینطوری نکن زشته بزار یه بار بیاد ببینیش شاید خوشت امد
هرچی اصرار کردم مامان قبول نکرد و گفت که زنگ میزنم آخر اون هفته بیان منم رفتم توی اتاقمو فقط گریه کردم
اگه محسن منو میخواست تاحالا اومده بود یا حداقل نمیگفت حالا زوده و زن نمیخوام
اما من بازم نمیتونم قبول کنم کسی دیگه ای بیاد جای محسن
توی این فکر بودم که یه کاری بکنم که اینا خودشون بیخیال بشن و برن که مامان هم اصرار نکنه
کلی فکر کردم بالاخره به ذهنم رسید یه نقشه عالی کشیدم که حتما اجراش میکنم
اگه این حرفو بزنم دیگه پسره راهشو میگیره و میره
لبخند رضایت روی لبهام نقش بست و خوشحال شدم که دیگه تمومه....
و با خیال راحت نشستم پای درس
ساعت دوازده ظهر شده و فاطمه دوساعته رفته و نیومده یعنی الان چیکار میکنه خدایا خودت کمکش کن
ده دقیقه بعد
صدای در اومد و بعد چند ثانیه فاطمه اومد توی اتاق
_سلام خوبی؟
جوابمو با سر داد و چادرشو در اورد و بهم نگاه کرد گفت
_گوشی من مونده بود توی خونه؟
خودمو زدم به اون راه که مثلا ندیدم
_نمیدونم مگه تو خونس؟ مگه نبردی با خودت؟؟
_اره جا گذاشتم یادم رفته بود ببرمش
_اها
مستقیم رفت سمت گوشی و شروع کرد چت کنه و دوباره همون لبخند زشت روی لبهاش نشست چه دل و جرعتی داره که به خودش اجازه میده با نامحرم چت کنه اگه بابا بفهمه روزگارش سیاهه...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت نهم
شب ساعت نه بابا از سرکار اومد اما مامان چیزی بهش نگفت چون میدونست که اگه بابا بفهمه باید فاطمه فاتحه خودشو بخونه...
اما من بیشتر از همه نگران خودش بودم که داره با خودش چیکار میکنه کاش میتونستم رابطمو باهاش بهتر کنم شاید باهام خوب شد و بتونم حرفمو بزنم
همین حالا وقتشه که برم و باهاش صحبت کنم
رفتم کنارش نشستم و گفتم
_چطوری آبجی قشنگم
_اوهوع آفتاب از کدوم طرف در اومده من شدم آبجی قشنگت
هیچوقت نمیتونه مثل ادم حرف بزنه همیشه باید آدمو ضایع کنه...
_مگه قراره آفتاب از جایی در بیاد حوصلم سر رفته اومدم باهم حرف بزنیم
_من حوصله حرف زدن ندارم الانم کار دارم
سرشو توی گوشیش کرد و انگشتاشو تند تند روی صفحه گوشیش زد و شروع به تایپ کرد
الان باید خودم یه موضوعیو مطرح کنم که اونم بیاد و حرف بزنیم
بهترین موضوع همین ماجرا خواستگاریه...
_اوم فاطمه یه سوال!
_هان؟!
_اگه برات خواستگار بیاد و نخوایش چه جوری به مامان اینا میگی که ردش کنن؟!
_هیچی میگم نمیخوامش زور که نیست!
حالا چیشده مگه...
_هعی هیچی دیروز یکی امد خونمون خواستگاری منم نمیخوامش هرچی هم به مامان میگم قبول نمیکنه گفت بهشون میگم آخر هفته بیان اما من...
فاطمه با صدای بلند زد زیر خنده و گفت
_حالا مگه پسره چیکارس لابد علاف و کچله
بازم زد زیر خنده
_درد انقد میخندی نخیرم نه کچله نه علاف سید هست و توی نیروی انتظامی کار میکنه..
فاطمه آب دهنشو قورت داد و گفت
_تو چقد کم داری آخه با این شرایط میگی نمیخوام!! من گفتم لابد کچلی کوری چیزیشه برای چی میگی نه؟
_خب نمیخوام دلیلی هم ندارم
_خب مامان اینا حق دارن بهت بگن باید بیان چون الکی داری بهانه میاری بیا برو یکم فضا اتاق باز تر بشه من راحت بشم
_تقصیر منه که با تو حرف میزنم اصلا...
از تختش اومدم پایین که برم بیرون دستمو گرفت و گفت...
_باشه بابا قهر نکن میتونم کمکت کنم
از حرفش چشمام برق زد و خوشحال گفتم
_چیکار کنیم؟؟؟
_هیچی آخر هفته که اومدن مثل عقب افتاده ها رفتار کن
و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اشک از چشماش میومد.....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
#دلتنگے_شهدایے🌙✨
دلے گرفته و چشمی به راه دارم من...🍃
مخواه بی تو بمانم... گناه دارم من!💔🙃
#شهید_محسن_حججی
#دلنوشته_هاے_یک_جامونده 🕊
بَـعـضـی وَقـتـا اِنـقَـد دِلَـمـــ❣ـــ
هَـواتُـو میکُنِهـ...
اِنــقَـد دِلَــمـ تَنگـِـ💔ـــــــ تُو میشهـِ...
کهِـ شَک مـیکُـنَـم این (دِلـــــ💘ــــ) مالـِ مَنـِهـ یا تُو...🙂
#برادر_شهیدم 🥀
#شهید_محسݩ_حججی 🕊