eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
842 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 باهم ببینیم .. الان بـاید‌ بـلدباشیـم بفهمیم این خَـبر صِحـت داره یـا نـه؟ «سـواد‌وَمـهارت‌رسـانه‌ای📲📚» 🤲 @ARARARAR0
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚☘ 🌿 💖آقا این جمعه بیا چشم دلم را وا کن 🌿با آمدنت شور دگر بر پا کن 🌿من پیر شدم مرگ کمی نزدیک است 💖تقدیر مرا جور دگر معنا کن 🌿 ☘☘☘💚💚💚
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرودی متفاوت! اینبار سردار دلها و شهدا میهمانان سرود
واقعا یکم درک کنید لف ندید خادمان کانال و همچون‌ مدیر ها درس داریم همش که نمیتونیم فعالیت کنیم 💔🙂 امتحانا‌ تمام بشه دوباره فعالیتمون‌ زیاد میشه🙂
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 پارت چهاردهم مامان با تعجب گفت _خیره چه خبری رسیده؟ خاله خندید و گفت _خیره. خانوم جون گفتن که برای حسنا جون خواستگار اومده مامان لبخند خشکی زد و گفت _اها اونو میگی فعلا که چیزی نشده حسنا داره فکراشو میکنه تا ببینیم چی میشه خاله نگاهی بهم انداخت و گفت خاله برو انگار فاطمه داره صدات میکنه گوشامو تیز کردم اما فاطمه که صدا نکرد با تعجب گفتم _خاله فاطمه که صدام نکرد!! مامان نگاه تیزی کرد و گفت _چرا یکم دقت کنی میفهمی که صدات کرد با ابروهاش بالا رو نشون. داد یعنی جای من نیست گفتم چشم و رفتم بالا اما توی اتاق نرفتم و از پشت نرده ها ایستادم تا گوش کنم ببینم خاله چی میخواد بگه که من نباید باشم.. خاله گفت _خب خواهر حالا دیگه ما نامحرم شدیم که نمیگی بهمون و باید از خانوم جون بشنویم _وای اجی این چه حرفیه بخدا هنوز خبری نیست معلوم نیست بشه نشه فعلا که حسنا گفته میخواد فکراشو بکنه _اجی راسیتش من این خبرو که شنیدم دیشب که محسن بهم زنگ زد بهش گفتم یهو صداش گرفت و ریخت بهم و گوشیو قطع کرد یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت که حسنا رو میخواد و خیلی وقته میخواسته بهم بگه تا بیام بهتون بگم اما شرایطش نبوده حالا که بچم اینو شنید خیلی ریخته بهم و گفت که امروز بیام‌ و ببینم نظرتون چیه؟ با شنیدن این حرفی که خاله زد خشکم زد باورم نمیشه یعنی محسن هم حسش به من مثل حسیه که من به اون دارم... مامان صداشو صاف کرد و گفت _چی بگم اجی اخه اینا اومدن اگه حسنا نخواست حتما بهش میگم ببینم چی میگه کی بهتر از آقا محسن خاله لبخندی زد و گفت _پس من منتظرتون میمونم دیگه برم خیلی موندم سلام برسون _نه عزیزم این چه حرفیه چشم حتما خبرشو میدیم شما هم سلام برسون خاله رفت و من از طرفی توی شوک حرفایی که زد بودم از طرفی از ته دلم داشتم ذوق میکردم که محسنم منو دوست داره..... ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 پارت پانزدهم خودمو اماده کردم که مامان اگه اومد ازم بپرسه نظرم چیه چه جوابی بدم من که مشخصه جوابم به محسن مثبته اما نباید حالا وا بدم و همون اول بگم که نظرم چیه... رفتم پایین و جوری که انگار هیچیو نشنیدم و خبر ندارم پرسیدم _مامان خاله رفت!؟! _اره عزیزم همین حالا رفت _چرا نگفتی بیام خداحافظی کنم؟ _عجله داشت خاله دیگه سریع رفت... منتظر بودم مامان هر لحظه بگه که نظرم چیه و ازم سوال بپرسه اما انگار مامان حالا حالا قصد پرسیدن نداشت فاطمه از حمام اومد و گفت _سلام کی اومده بود اینجا؟ _سلام خاله بود رفت _چقد زود رفت؟ _نمیدونم رفت و از روی اپن یه سیب برداشت و گاز زد رفت نشست روی مبل و تلوزیون نگاه کرد انقدر فکرم مشغوله که حوصله هیچ کاری ندارم رفتم سمت اتاقم تا یکم استراحت کنم حالم بهتر بشه روی تخت دراز کشیدم و ساعدمو گذاشتم روی چشمام انقدر خسته بودم که همون لحظه خوابم برد با صدای فاطمه که بلند بلند میخندید از خواب بیدار شدم اما همونجور که چشمام بسته بود دراز کشیدم صدای فاطمه میومد که میگفت _باشه یه جوری راضیشون میکنم حتما میام میام دیگه گفتم که تو نگران نباش باشه باشه میبینمت فعلا... تکونی به خودم دادم که فاطمه متوجه شد بیدارم چشمام رو باز کردم فاطمه گفت _از کی تاحالا بیداری؟ _سلام همین حالا بیدار شدم چطور _هیچی همینطوری بلند شدم و تختمو مرتب کردم رفتم سمت کتابام باید هرجوری که هست درسمو بخونم اما چیکار کنم که فکرم مشغوله و اصلا تمرکز خوندن ندارم چشمم روی صفحه کتاب اما ذهنم جای دیگه ای بود از حرفی که محسن زده بود خیلی خوشحال بودم هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی خاله بیاد و این پیشنهادو بده اما چیزی که نگرانم میکنه اینه که چرا مامان نمیاد بهم بگه‌ و نظرمو بخواد مگه به خاله نگفت هرچی حسنا بگه!... ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 پارت هفدهم سینی رو گذاشتم توی آشپزخونه و رفتم توی اتاقم بدون توجه به فاطمه که بعد از چندوقت نشسته بود سر کتاباش رفتم و دراز کشیدم روی تخت من حتی نمیدونم تصمیمی که دارم میگیرم درسته یا نه. از کجا معلوم که اون بهتر از محسن باشه؟! نکنه بعدا پشیمون بشم؟! کلی سوال و نکنه اینطوری بشه نکنه اونطوری بشه ذهنمو مشغول کرده بود... و واقعا نمیدونستم کدوم کار درسته برای همین متوسل شدم به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیه) و ازشون کمک خواستم تا خودشون کمکم کنن بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم انگار از وقتی که این حرفو زدم دلم اروم گرفت چون میدونم قطعا بهترین راهو نشونم میدن و دستمو میگیرن... صدای مامان اومد که از پایین گفت _فاطمه حسنا علی یکی بیاد این گوشی رو بده به من تلفن خودشو کشت اومدم برم که تلفنو بدم فاطمه سریع تر از من رفت و گفت _ من میرم تلفنو میدم تو نیا تعجب کردم و شونه هامو دادم بالا که یعنی برو! فاطمه تلفنو داد مامان و کنار مامان نشست مامان تلفنو جواب داد و گفت _سلام خوبید بچه ها خوبن چه خبرا؟ الحمدلله بله خوبن سلام میرسونن شما خوبید؟ بله خداروشکر حسنا خانمم خوبه شرمنده میگن جوابشون منفیه بله بله میدونم انشاالله که خوشبخت بشن بازم شرمنده خدانگه دارتون مامان گوشیو قطع کرد و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت _چرا اینجوری زل زدی به من؟ _هیچی مگه باید دلیل داشته باشه؟! برم براتون چایی بیارم؟ مامان ابروهاشو داد بالا و گفت _بیار ببینم چیکار میکنی فاطمه بلند شد و رفت دوتا چایی ریخت و نشست کنار مامان منکه الان ۱۸ ساله فاطمه رو میشناسم قطعا کارش بی دلیل نیست حتما چیزی میخواد... ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 پارت شانزدهم شب بعد از شام مامان و بابا رفتن توی حیاط تا هوا بخورن به ما هم گفتن که بریم اما فاطمه که بهانه آورد سرده منم گفتم ظرفا رو میشورم میام فقط علی رفت توی آشپزخونه مشغول ظرف شستن بودم که از پنجره ای که رو به حیاط بود صداشون می اومد نمیخواستم گوش کنم اما با شنیدن اسمم کنجکاو شدم ببینم چی میگن!! شیر آبو بستم و گوشامو تیز کردم ببینم مامان چی میگه _حسین آقا امروز اجی مریم اومده بود اینجا و گفت که میخواد حسنا رو برای محسن خواستگاری کنه... بابا گفت _محسن؟؟؟ _اره مگه محسن چشه؟ _چیزیش نیست اما مگه نمیگفت حالا حالا زن نمیخواد! _نمیدونم والا اجی میگفت خبر خواستگار حسنا رو شنیدن حالا به نظرت چیکار کنیم چه جوابی بدیم؟؟ _نمیدونم محسن هم خیلی پسر خوبیه هم آقا سید هرچی خود حسنا بگه دیگه انتخاب پای خودش... از شنیدن این حرف بابا کلی خوشحال شدم این یعنی میتونم بگم که نظرم به محسن چیه!... رفتم و سه تا چایی ریختم رفتم توی حیاط بابا با دیدنم لبخندی زد و گفت _به به عجب چای خوش رنگی لبخندی زدم و گفتم _بفرمایید _ممنون عزیز بابا نشستم کنار بابا و مشغول خوردن چایی شدیم همه سکوت کرده بودن فقط صدای علی که با توپش بازی میکرد به گوش میرسید بابا نگاهی بهم کرد و گفت _ببین دخترم نظرت راجب آقا سید چیه؟ ما چه جوابی بدیم؟؟ کمی جا به جا شدم و گفتم _نمیدونم بابا اما به دلم ننشست نمیخوامش _مطمئنی؟ جوابت قطعی همینه؟؟؟ چرا بابا داشت انقد میپیچوند اگه من ماجرا محسن رو نمیدونستم و میگفتم نظرم مثبته چون محسن منو نمیخواد بعدا که می‌فهمیدم چقدر ناراحت میشدم... _بله باباجون نظرم منفیه _خب حالا که نظرت منفیه مامانت برات میگه _چیو مامان میگه؟ مامان نگاهی بهم کرد و گفت _ببین عزیزم امروز خالت که اومده بود اینجا گفت که محسن تو رو میخواد و گفته اگه حرفی نداری بیان خواستگاری... نظرت چیه؟ خالت گفت تا فردا خبر بدم... سرمو انداختم پایین و گفتم _نمیدونم مامان هرچی شما صلاح میدونید اگه میگید خوبه بگین بیان مامان لبخندی زد و‌گفت _باشه پاشو لیوانا رو ببر تو.... زیر لب چشمی گفتم و سینی رو برداشتم و رفتم توی خونه ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 پارت هجدهم همونطور که حدس زدم حدسم درست بود بعد از خوردن چایی نگاهی به مامان کرد و با لحن خیلی لوسی گفت _مامان! امروز تولد دوستمه دعوتم کرده برم خونشون میشه برم؟ خواهش میکنم! مامان نگاهی بهش کرد و گفت _نخیر! کی تاحالا ما این اجازه رو دادیم به شماها که برید تولد اونم خونه دوستتون! _مامان همین یه دفعه خونشون نزدیکه اجازه بده برم زود میام قول میدم... مامان یکم نگاهش کرد و گفت _به یه شرط میزارم بری! فاطمه با تعجب پرسید _چه شرطی؟ _اینکه حسنا هم باهات بیاد و سریع برگردید خونه! از این شرط مامان تعجب کردم خب اگه میخواد اجازه نده چرا میگه من باهاش برم من اصلا با دوستای فاطمه حال نمیکنم و ازشون خوشم نمیاد فاطمه کمی مضطرب و دستپاچه گفت _اخه چرا حسنا اونکه دعوت نیست بیاد! حالا بچه ها میگن چرا با خودم اوردمش... مامان بلند شد و گفت _همینی که گفتم دوست نداری میتونی نری! منکه از تعجب ابروهام بالا بود نگاهی به مامان کردم و گفتم _یعنی چی مامان!؟ مامان اروم جوری که فاطمه متوجه نشه گفت _لازمه که حتما باهاش بری ببینی کجاها میره و میاد خیلی وقته میخواستم اینکارو بکنم! _اخه مامان...! مامان اجازه نداد حرفی بزنم هیسی گفت و رفت سمت اتاق فاطمه که ناراحت گوشه آشپزخونه کز کرده بود نگاهی بهم انداخت و پشت چشمی نازک کرد و بلند شد از کنارم رد بشه اروم جوری که فقط من شنیدم گفت _مزاحمه سیریش... بعدش محکم از پله ها رفت بالا و داد زد _خانم مزاحم اگه میخوای بیای پاشو آماده شو دیرم شده جوابشو ندادم و رفتم بالا تا لباسامو بپوشم فاطمه اماده نشسته بود روی تختش و با گوشیش پیام میداد واقعا تیپی که زده بود اصلا مناسب نبود ته دلم با دیدن ظاهرش خالی شد _فاطمه خانم بازم تا هفته پیش ارایشت کمرنگ بود الان که بری تو خیابون فکر میکنن عروسی و داری میری محضر عقدت کنن! فاطمه زیر چشمی نگاهم کرد و گفت _دوست دارم به تو چه فضول مزاحم هان! _برو بابا تو ادم بشو نیستی... _باشه تو خوبی خانم مثبت حالا هم یه ذره این روسریتو انقدر توی چشمات نکش آبرومو ببری بگن این اُمُل کیه با خودت برداشتی آوردی... طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم _اها جلو کشیدن روسری من آبرو میبره یا اون ریختی که تو برا خودت درست کردی؟ آبروت پیش دوستات مهمه یا پیش خانواده و فامیل میدونی چقدر به خاطر این قیافت مامان اینا خجالت میکشن هربار میریم بیرون؟! _اره من اصلا منبع ریزش آبروی شما خوبه؟! دوست دارم برام مهم نیست بقیه چی میگن مهم خودمم که میپسندم متاسف سری براش تکون دادم و رفتم تا حاضر بشم.... ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @modafein_harim_eshgh