🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۸۵
ساعت هفت عصر حسن آقا اومدن خونه و همه آماده شدیم تا بریم خونه عموی محسن
خاله و حسن آقا با ماشین خودشون اومدن و من و محسن هم با ماشین خودمون
اولین باره خونه عموی محسن دارم میرم برای همین یکم استرس دارم
بالاخره رسیدیم و جلوی خونه ماشینو پارک کرد
_خب بفرمایید رسیدیم!
_اینجاست؟!
_بله
از ماشین پیاده شدم محسن هم در ماشینو قفل کرد و پیاده شد کنار هم ایستادیم و دست همو گرفتیم خاله اینا هنوز نرسیدن منتظرشون ایستادیم تا بیان
_عه محسن اومدن!
_اره بابا اینان
خاله از ماشین پیاده شد با یه جعبه شیرینی و اومد سمت ما
_سلام مامان چرا شیرینی خریدید؟
_سلام عزیزم عموت اینا خونشونو درست کردن گفتیم شیرینی بخریم برای خونشون
_اها کار خوبی کردید
حسن آقا هم از ماشین پیاده شد و اومد کنار خاله ایستاد و زنگو زد
_بله؟!
_داداش
_به به بفرمایید داخل.
به اصرار حسن آقا خاله رفت اول داخل و بعد خود حسن آقا محسن هم دستشو گذاشت پشت کمرم به سمت خونه فرستادم
_بفرمایید
لبخندی زدم و رفتم داخل و پشت سرم محسن اومد و درو بست از پله ها بالا رفتیم
عمو و زنعمو جلوی در به استقبالمون اومده بودن
_سلام خوبید چرا زحمت کشیدید بفرمایید داخل
خاله رفت داخل و زنعمو جلو اومد و دست و روبوسی کرد باهام و گفت
_سلام عزیزم مبارکتون باشه خیلی خوش اومدید
_سلام ممنون سلامت باشید
با عمو هم سلام کردم و رفتم داخل و محسن هم پشت سرم اومد داخل
دوتا دختر و یه پسر جلوی آشپزخونه ایستاده بودن و بهم تبریک گفتن و رفتم کنار خاله روی مبل نشستم
آروم به محسن گفتم
_اون خانما کی هستن؟
_اون دختره که کوچیکه دختر عمومه اما اونو نمیشناسم فکر کنم عروسشونه
_اها پس اونم پسر عموته!
_اره
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۸۶
عموی محسن اومد کنار حسن آقا نشست و زنعمو با خاله صحبت میکرد و دخترشونم چند دقیقه یه بار یه سوال از من میپرسید که
چندسالتونه،کلاس چندمی،دانشگاه میری،خواهر برادر چندتا داری....
کلی سوال پرسید و حسابی سرمو گرم کرد منم که کم کم یخم باز شد باهم در مورد درس و رشته صحبت کردیم
عموی محسن رو به محسن کرد و گفت
_خب عموجان کی قراره به سلامتی بری؟
محسن یکم مکث کرد و لبخندی زد و گفت
_انشاالله به زودی
_خب عزیزم انشاالله خدا همراهت باشه و موفق باشی
_ممنون عمو جان لطف دارید
خیلی برام سوال شده که چرا محسن هرچی ازش میپرسن کی میری جواب درست نمیده خاله کنارم نشسته بود آروم گفتم
_خاله محسن میخواد بره مأموریت
_اره عزیزم مگه نگفت؟
_چرا گفت اما گفت چهل روز بعد عقدمون
_اره عزیزم اما مثل اینکه مشکلی براشون پیش اومده باید هفته دیگه بره
با حرف خاله دیگه بقیه صحبت هاشو نشنیدم حالم خراب شد اخه ما فقط یک هفتس از عقدمون میگذره هفته دیگه کجا میخواد بره از طرفی توی این هفته من حسابی وابستش شدم
محسن زد روی شونم و گفت
_چیزی شده؟!
_نه چیزی نیست
نباید بهش بگم که خاله گفت تا خودش بگه بهم
_اها اخه هرچی صدات کردم جواب ندادی
_ببخشید
_فدای سرت عزیزم بیا بریم شام بخوریم
_باشه
محسن دستمو گرفت و از روی مبل بلندم کرد و سر سفره نشستیم و غذا رو خوردیم
کل فکرم فقط این بود که چیشده که محسن میخواد بره مگه قراره نبود کمتر ۴۰ روز دیگه بره!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۸۷
مهمونی تموم شد و سوار ماشین شدیم تا برم خونه
_محسن یه سوال میپرسم واضح جوابمو بده!
_جانم بپرس!
_چرا میخوای زودتر بری؟
_یکی از همکارا بچش به دنیا اومده میخواد بیاد بچشو ببینه هیچکس قبول نکرد جاش وایسه من گفتم گناه داره قبول کردم برم!
_کی میای؟
_تقریبا یک ماهی طول میکشه
بغض گلومو گرفت و صورتمو سمت بیرون گرفتم و به خیابون نگاه کردم دلم نمیخواد محسن ببینه که ناراحتم
_چیشد؟
سریع به خودم اومدم و گفتم
_چی؟
_چرا یهو ساکت شدی؟
_اها هیچی همینطوری
_دیشب با بابا و مامان حرف زدیم گفتن عروسی رو بزاریم برای سه ماه دیگه چطوره؟
_نمیدونم خوبه اما خب باید با بابام صحبت کنید
_اونکه قراره فرداشب مامان دعوتتون کنه بیاید خونمون تا بابا بگه
_باشه خیلی هم خوب میشه اینجوری سریع تر میریم خونه خودمون
بالاخره رسیدیم در خونمون و با محسن خداحافظی کردم و رفتم خونه
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم
_مامان!
فاطمه!
علی!
چرا کسی جواب نمیده؟
رفتم پایین کسی خونه نیست تلفنو برداشتم
خاله بود:
_سلام خاله جان خوبید؟
نه مامانم خونه نیست
چشم بهشون میگم زحمت کشیدید
شما هم سلام برسون خداحافظ
مامان از بیرون اومد خونه
_سلام مامان کجا بودی؟
_سلام عزیزم مدرسه علی بودم
_اها خاله زنگ زد
_چیکار داشت؟
_امشب دعوتمون کرد بریم خونشون شام
_همه یا فقط تو؟
_نه دیگه هممون
_اها باشه عزیزم الان خودم زنگش میزنم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۸۸
_مامان محسن زنگم زد من زودتر میرم خونه خاله کمکش کنم خانوم جون هم اونجاست شما نمیای؟
_نه من کلی کار دارم تو برو ما شب خودمون میایم!
رفتم توی اتاقم و اماده شدم تا محسن بیاد دنبالم مانتوی یاسی رنگمو با روسری سفید و گلای قشنگ یاسی سرم کردم و چادرمو سرم کردم رفتم پایین
_آماده شدی؟
_بله منتظرم تا محسن بیاد
پیام دادم به محسن:
سلام عزیزم کجایی؟!
بعد از سه دقیقه جواب داد
_سلام نزدیکم زنگ زدم بیا بیرون
زنگ زد روی گوشیم و از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون
_به به سلااااام اقا محسن!
_سلام خانوم بَه خوبی شما:)
بریم ؟
_بلههه بزن بریم؛)
توی راه محسن مداحی میزاشت و باهاش میخوند و منم توی دلم کلی ذوق میکردم
بالاخره رسیدیم پیاده شدم
_نمیای؟
_نه یه جایی کار دارم برم و بعد میام
_باشه مراقب خودت باش
_چشم
بوق زد و رفت زنگ خونه رو زدم خاله درو باز کرد
و رفتم داخل
_سلام خاله خوبی؟
_سلام عزیزم خوش اومدی بفرما داخل
محسن کو؟
_کار داشت گفت بعدا میام
خانوم جون از روی مبل بلند شد
سریع رفتم جلو و گفتم
_سلام خانوم جون بشینید
_سلام حسنا خانمم خوبی عزیزم؟
_فداتون بشم خانوم جون به خوبی شما
_خدانکنه عزیزم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
6 پارت از رمان (عشق پاک)تقدیمتون
بخاطر یه مشکلی نشد چند روز پارت بزارم🙂
جهت تبادل یا همسایه شدن به آیدی زیر پیام دهید
@konj_haramm
برای همسایه شدن آمارتون ۲۰۰+باشه
هدایت شده از |کـانـال کـمـیـل|🇵🇸
تو آمار 290 تقدیمی میدیم....
#فوررر
#همسایهها🗣🗣
https://harfeto.timefriend.net/16568665007744
سوالی دارید نظری هست در خدمتم
چند جمله هم برا ارباب بگید دلامون بره کربلا
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
https://harfeto.timefriend.net/16568665007744 سوالی دارید نظری هست در خدمتم چند جمله هم برا ارباب
فقط از کانالای مذهبی حمایت میشه