هدایت شده از ‹ مـیثـٰاق ›
همسنگریهای「بــشــࢪےٰ³¹³」🌿
**
•حبالحسین:)
@hobe_hoseein
•مبتلابهحرم...:(
@Mobtala_Be_Haramm
•لیها🌿
@Liha34
•قٰاصِدَک
@dandelion_ir
•‹دلتنگحرم›
@deltangharam1
•{عــاشــقـــان ظـهور}[۳۱۳]
@ARARARAR0
•آمور آمور-
@Amor_Amor
•°یـــــ³¹³ــــــار°•
@mahdy331
•حبالحسین’!(:
@Poisonous_girls_313
-اشتیاق
@eshtiaq_m
-مجنونالحسین
@Djctra
-”حضرتِصدُبیستُهشتِ
@hazrate_128
-🌱مذهبیون🌱
@Ekip_Mazhabiun
-❤️ دنیایمذهبی ❤️
@sticker_eitaa313
- فرشتههاےچادرے:)
@chadorihaAsheghtaran
------------------
برایتاییدفورشود✋🏻
و در آخر خودمون...🌿
@doghtaraneh88
برایهمسنگریشدنپیامدهید✨
@Mahdih88
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۶
محسن نگاهی به ساعت کرد و گفت
_نیم ساعت شدا!
_گفت صدا میکنن خودشون
_من نمیدونم آزمایش گرفتن چیه دیگه میرفتیم دکتر با تجویز دکتر میومدیم!
_شما فعلا بشین تا ببینیم چی میشه ؛
_چاره ای دیگه هم هست خانوم؟!
خندیدم و گفتم
_معلومه که نیست
یکی از پرستارا اومد پشت میز و برگه ای دستش بود و گفت
_خانم حسنا سعادتی!
با محسن بلند شدیم و رفتیم سمت میز برگه رو طرفم گرفت و گفت
_خانوم سعادتی؟!
_بله!
_جواب آزمایشتون اومد!
با استرس گفتم
_جوابش چیشد؟!
برگه رو نگاهی کرد و شروع به خوندنش کرد و بعدم یه لبخند ملیحی زد و گفت
_مثبته! مبارک باشه
رو به محسن کرد و گفت
_مراقب خانومت باش چند دقیقه پیش غش کرد خدا به دادت برسه !
محسن که متوجه نمیشد درمورد چی حرف میزنه نگاهی بهم کرد خندید و با ذوق گفت
_اینطوریاس؟!😍
چیزی نگفتم و سرم پایین بود
برگه رو گرفتم و رفتیم بیرون محسن گفت
_وااای خدا باورم نمیشه یعنی منم دارم....!
خندیدم و گفتم
_اره توام داری بابا میشی!:))
همونجا دستاشو گرفت طرف آسمون و گفت
_خدایا نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم اصلا نوکرتم اوس کریم چاکرتم!
خندم گرفت از طرز شکر کردنش با خدا
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۷
نگاهم کرد و خندید و گفت
_ماجرا غش چی بود؟!
دست پاچه شدم گفتم
_چیـــزه...خب... راستش هیچی دیگه غش کردم ://
بلند زد زیر خنده و گفت
_پس اون کی بود که میگفت گفتم زود خونو بگیر برم کار دارم؟!
نگاهی کردم و گفتم
_نمیدونم منکه نشنیدم
بلندتر خندید و گفت
_ایییی خدا از دست تو
نخند دیگه
دستاشو به نشونه تسلیم بالا گرفت و گفت
_باشه باشه خب بریم؟!
_اره بریم خونه خستم!
_نچ نشده دیگه حسنا خانم که از الان بخوای ناز کنیا خونه نمیریم!
_عههه خب خستم کجا میریم پس؟؛
_شما دنبال من بیا میفهمی
رفتیم سمت ماشین اومدم درو باز کنم بشینم داخل ماشین چشمم خورد به یه دختر بچه که داشت آبنبات میخورد آب دهنمو قورت دادم و نشستم توی ماشین
_چیزی شده؟!
_نه!
_چیزی نشده و توهمی؟!
_محسن!
_جان دلم؟!
_میگم اون بچه رو ببین!
_کدوم؟!
با دست نشونش دادم و گفتم
_اون دختره که موهاش بوره و قشنگه!
محسن نگاه کرد و گفت
_اییییی جانم خدا اینو ببینش چقدر جیگره😍
یعنی میشه خدا به ما هم یه دختر ماه بده؟!
_اوممم جیگره اما مسئله چیز دیگه ایه :)
_چیه؟!
_آبنباتشو دیدی؟!
محسن نگاهی به دختر بچه و بعدم نگاهی به من کرد و پقی زد زیر خنده گفت
_خدا به دادم برسه تا ۹ ماه قراره دست هرکی هرچی دیدی هوس کنی؟!
_اوهوم!
_باشه به روی چشمم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۸
سوار ماشین شدیم و محسن جلوی مغازه شیرینی فروشی و گل فروشی ایستاد گفت
_چی بخرم؟!
یهو دلم هوس شیرینی خامه ای کرد اونم از نوع کاکائوییش🤤
محسن رفت و بعد از پنج دقیقه با دوتا جعبه شیرینی و یه دسته گل رز قرمز😍برگشت
_وااای چقد این گلا خوشگلن محسن!
_بلههه مثل شما حسنا خانمم!😉
_خجالتم نده دیگه حاج اقا
خندید گفتم
_حالا چرا دوتا جعبه شیرینی گرفتی؟
_چون زنگ زدم به مامانم و خاله اینا گفتم که شب بیان خونمون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_محسنننن نگفتی که براچی؟!
خندید و گفت
_نه بابا گفتم بیاید خونمون کارتون دارم
_وااای محسن حالا من شام چی بپزم؟!
_شما لازم نیست چیزی بپزی برو خونه استراحت کن غذا میگیرم خودم
_وااای خدا خیرت بده موندم حالا چی درست کنم!
خندید و گفت
_نوکر حاج خانم😌
رسیدیم خونه و من پیاده شدم و محسن رفت تا غذا بگیره
چادرمو در اوردم و گلا رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به خونه انداختم همه چیز مرتبه!
زیر چایی رو روشن کردم و رفتم تا یکم دراز بکشم یکم چشمامو روی هم گذاشتم
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم اما حال برداشتن گوشی رو نداشتم!
دوباره چشمامو روی هم فشار دادم و خوابیدم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۵۹
صدای زنگ گوشیم باز بلند شد دستمو دراز کردم و گوشیو برداشتم فاطمه بود گوشیو وصل کردم صدای فاطمه توی گوشم پیچید
_سلااااام خانوم بی معرفت یوقت زنگ نزنیاااا معلوم هست کجایی سه روزه نه زنگی نه چیزی!
همینجوری که خواب بودم گفتم
_سلام ببخشید سرم شلوغ بود بعدم از مامان سراغتو میگرفتم...
_خواااابی خوابالو؟!!!
_هوممم
_میدونی ساعت چنده؟!
_نه!
_با اجازت ساعت ۱۲ ظهره!
_عههه خب خوبه!
_اره خیلی خوبه بخواب تو بگو ببینم شب چه خبره خونتون؟!
برق از سرم پرید نکنه محسن گفته؟!!!! با تعجب پرسیدم
_چه خبره خونمون؟!
_از من میپرسی؟! منم بی خبرم محسن به مامان گفته شب یه خبری براتون دارم! بیاید خونمون هرچی هم مامان زنگت زد جواب ندادی!حالا چه خبره؟!
_اها دیگه شب بیا میفهمی!
_ایششش خب برو بخواب حالا شام بهمون نکنه میخوای پیتزا بدی؟!😉
جیغ زدم و گفتم
_فاااااطمه جان من اسم اونو نبر!
با تعجب پرسید
_اسم چیوووو؟!
_هیچی هیچی برو سلام به مامانم برسون خدافظ
_واه چل شدی رفت خدافظ!
گوشیو قطع کردم حالم در هم شد یکم نفس عمیق کشیدم و رفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب خوردم حالم بهتر شد!
نمیدونم چرا انقدرررر با اسم این غذا حالم بد میشه😣
روی مبل نشسته بودم و چندتا نفس عمیق کشیدم کلید توی در پیچید و محسن اومد داخل
رفتم جلو و گفتم
_به به سلاااام آقا! :))
_سلام خانوم حالتون چطوره؟!
_حالمونم خوبه!
_پس چرا رنگت زرد شده؟!
_هیچی فاطمه زنگ زد چرت و پرت گفت حالم بد شد!
خندید گفت
_خب چی گفت حالا؟!
.
_هیچی اسم اسمشو نبر رو برد!:/
محسن بلند زد زیر خنده و گفت
_ایییی خدا اسمشو نبر به این خوشمزگی آخه دلت میاد!!؟
_تو دلت میاد هی منو یاد اون بندازی حالم بد بشه؟!
نگاهم کرد و یه چشمک زد و گفت
_نه خدایی!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۶۰
محسن اومد کنارم نشست و گفت
_حسنا!
_جان دلم؟!
_فردا قرار بود برم سوریه اما دیدی چیشد؟!
از حرفش دلم گرفت گفتم
_محسن میشه خواهش کنم حرف سوریه رو نزنی جان خودم حالم بد میشه؛
خندید و نگاهم کرد و گفت..
_نکنه به اسم سوریه هم حالت تهوع میگیری؟!
خندیدم و گفتم
_ارهههه از این بیشتر اسمشو نبر حالم بد میشه!
محسن خنده ای خطرناک کرد و گفت
_امتحان کنیم؟!😈
_چیو!
_من اسم اسمشو نبر و سوریه رو میگم ببینم به کدومش بیشتر واکنش نشون میدی نظرت؟!
_محسننننن اگه اسمشو ببری من میدونم و تو!
_خب مثلا چیکار میکنی؟!
.
_خب حالا دیگه بماند!
_بماند دیگه؟!
_اوهوم😌
خندید و آروم آروم و شمرده گفت
_سوریه!... پیتــ....
جیغ زدم و بالشت مبلو برداشتم و پرت کردم طرفش بلند زد زیر خنده انقدر خندید که از چشماش اشک اومد!
_خوشت میاد من حالم بد بشه ؟!
لبشو دندون گرفت و گفت
_وااای استغفرالله فقط میخوام بدونم حساسیتت نسبت به کدومش بیشتره همین!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی(:💔
چراانقدرلفتمیدین؟؟😔
اینهمهمدیراوادمینابرایاینکانالزحمت
میکشنبعدشماباهریکدونهلفتی که میدین دلمونومیشکنین💔✋😞
آمار831بوداینتعدادالانشده819!!واقعاخودتوندلتونمیاد؟؟😓
خبچهخبرهاینهمهلفت؟؟؟!!😔😔
#همسایههایههولبدینبشیمآمارقبلی😢
@ARARARAR0
#پاۍدࢪسبـــزࢪگان
یڪۍازعلمامیگفتن:
اگࢪمیخوا؎بیینۍازچشمخداافتاد؎یانہ،
هرࢪوقتگناهڪࢪد؎وبعدغصہخوࢪد؎
بدونازچشمخدانیافتاد؎ .. !
امااگࢪگناهڪࢪد؎وگفتۍمھمنیست
بتࢪس!
چونازچشمخداافتاد؎...
#شایـــد_تلنگࢪ