فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔دلتنگت هستیم سردار....
#جان_فدا
تمام آرزویم این شده است که
کاش میشد..
دنیا را از قاب چشم های تو دید..
همان چشم هایی که
غیر از خدا را ندید ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
شبتون شهدایی🕊
🍃🕊شهيد بهمن جعفري🕊🍃
با كسي حرف نميزد😢. خيلي پَكَر و توي خودش بود.😞 هر كي به او ميرسيد، ميپرسيد: «بهمن امروز چته؟» 🤔
بهمن شانه بالا ميانداخت و لب ميگزيد. مدتي گذشت. ديگر با هم خودماني شده بوديم و راحت درد دل ميكرديم. يك دفعه پرسيدم: «راستي بهمن آنروز چهات شده بود؟»😏
سرش را پايين انداخت و گفت: «آن روز نماز صبحم قضا شده بود. ناراحت بودم كه چرا بايد اين سعادت از من سلب شود.» 😔
راوي👈 حميد خاكپور
🌹🕊سردارشهيد پرويز اسماعيلي عزت🕊🌹
🌸تمرين شهادت 🌸
🔹آمده بود مرخصي . همه دوره اش كرده بوديم 👥👤👥. هرچه مي گفتيم ، جواب برعكس مي داد . با تعجب نگاهش مي كرد😳 كه يك دفعه ديدم از گوشش دارد خون مي آيد .
با نگراني گفتم😕 : داداش ! گوشت از گوشت خون مي آيد .😱
دستپاچه شد . گوشش را گرفت و گفت : 😏چيزي نيست . از بس آر. پي . جي زدم . فكر كنم پرده ي گوشم پاره شده !
تازه فهميديم شنوايي اش دچار مشكل شده و خوب نمي شنود .🙁 به همين خاطر جواب هاي بي ربط به ما مي دهد . مجبور شديم به خاطر اين كه صدايمان را بشنود با او بلند بلند حرف بزنيم . 🗣
مادر با پرويز كار داشت . آن قدر با صداي بلند او را صدا زد كه خودش به سرفه افتاد . 😖
پرويز مي خنديد 😆و مي گفت : مادر جان ! درست است كه خوب نمي شنوم . اما هنوز كر نشده ام .
عصر همان روز پرويز به بيرون رفت و زود برگشت . خيلي خوشحال بود😊 . گفتم : چيه .🤔 چه خبر شده !
دويد🏃 توي اتاق و گفت : فردا قرار است اعزام بشوم .
صداي همه درآمد👥 . مادر بزرگ گفت : نه خير نمي شود . تو هنوز خوب نشدي . اول بايد بروي دكتر . گوشت كه خوب شد آن وقت .
پرويز خنديد 😊و گفت : « درد اين گوش با دكتر و دوا خوب نمي شود . درمانش شهادت است .
آن وقت دستش را روي قلبش ❤️گذاشت و وسط اتاق دراز كشيد و گفت : « آخ ... آخ ... »
مادر بزرگ دستپاچه شد 😱. مادر به هول و ولا افتاد و گفت : چي شد . جايي ات درد مي كند !
پرويز همان طور كه قلبش ❤️را گرفته بود ناليد : دارم تمرين شهادت مي كنم . من دوست دارم اين طوري شهيد بشوم . تا وقت هست خوب نگاهم كنيد . بعد از شهادتم غصه نخوريد كه كاش موقع شهادت پيشش بوديم . 😐
بعد هم شروع كرد سربه سرما گذاشتن و شلوغ كاري و بگو و بخند😊 . آخر شب هم از همه ي ما حلاليت خواست .
فردا صبح پرويز رفت تا همان طور كه تمرين كرده بود به شهادت برسد .😔
راوي 👈خواهر شهيد
اصل تکلیف است 🍀🌹
👇👇
عملیات بدر با اینکه به اهداف نهایی خود نرسید، ولی نمیدونم چرا همیشه در ذهنم بعنوان یک عملیات پیروز نقش می بنده. ✨🌹
سختی های زیادی در این عملیات کشیده بودیم و لحظات پر استرس و گاهی هم خوشحال کننده ای داشتیم. هر لحظه منتظر اتفاقی بودیم و بقول معروف، جریانات لحظه ای اتفاق می افتاد. 🌕
گاهی خبر مجروحیت دوستی، گاهی خبر شهادتی، گاهی همه چی در یک لحظه متحول می شد و عدهای در عقب می اومدن، گاهی کل خط متشنج می شد، و گاهی هم خبر عقب نشینی دشمن و شکست تک اونها خوشحالمان می کرد.💦🍀
مدت هفت روز در خط موندیم و این شرایط رو تجربه کردیم. همه خسته شده بودیم ولی از اینکه هنوز جلو دشمن کوتاه نیومده بودیم، در پوست خود نمی گنجیدیم تا اینکه خبر رسید که باید با گردان دیگری جابجا شوید. 🍀🌕
همه وسایل و اسلحه های غنیمتی رو سوار بر قایق ها کردیم و به عقب اومدیم.
مرخصی رفتیم و در این مرخصی خیلی از این پیروزی سرخوش بودیم و بین دوستان در شهر از عملیات تعریف و تمجید می کردیم.
بعد از یک هفته به پد8 در جزیره مجنون اومدیم. دیدار دوباره بچه ها خیلی شادی بخش بود. در همین حال و هوا بودیم که زمزمه ای بین بچه ها پیچید.
خبر جدید این بود که ظاهراً نیروهای بعد از ما بر اثر فشار دشمن، همه خط رو تحویل دادند و برگشتن. 🍀🌹🌸
آه از نهاد ما بلند شده بود. یعنی می شود بعد از اون همه تلاش و شب نخوابی ها و از همه مهمتر دادن بهترین دوستانمون براحتی همه چی رو باخته باشیم؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟ اصلا روحیه عقب نشینی و باخت در وجود ما جایگاهی نداشت. جوان بودیم و مغرور....🌹🍀
هر کدوم از بچه ها گوشه ای رو چسبیده بود و در تفکری همراه با غم فرو رفته بود. نمی دونم چرا این قضیه اینقدر برامون سخت و ناراحت کننده تموم شده بود.🌕🍀
در همین احوال بودیم که فرمانده گردان همه ما رو به سنگر بزرگی دعوت کرد تا مطلبی رو عنوان کنه. بعد از دقایقی شروع کرد و گفت بله، خبر درسته و از همه اون سیل بند عقب نشینی صورت گرفته. ( هق هق بچه ها بالا گرفت و صدای گریه در سنگر پیچید.)✨🌹
و ادامه داد، ولی از حضرت امام پیامی اومده که براتون می خونم. پیام خیلی کوتاه ولی درس آموز بود. 🌹🌕
بعد از سلامی که به رزمندهها رسونده بود مضمون این بود که مگر ما مکلف به نتیجه هستیم که شما اینقدر ناراحت هستید؟ تکلیف ما انجام صحیح کار هست. شکست برای ائمه و معصومین هم بوده. بروید و از همین الان مهیا بشید برای عملیات بعدی....💦🍀.
انرژی و قدرتی که در این پیام بود هنوز هم بعد از سالها برایم عجیب است! نسخه شفابخشی که برای ما پیچیده بود چنان بچه های جنگ رو عارف کرده بود که چیزی جز خدا نمی دیدند و شکست و پیروزی براشون یکی شده بود. 🌸💎
از سنگر که بیرون اومدیم چقدر سبک شده بودیم و شاداب. تازه متوجه دیدگاه بلند امام در کارها شده بودیم.🍀🌹
.......و همه دلخوشی ما این شده بود که امام از عملکرد ما ناراضی نیست و ایشون که راضی هستن، پس خدا هم راضیه.
شبتون خدایی 🌹🌹🌹
🌷شهدا الگوی مهدی یاوران🌷
🔰در باغ خاطرات🔰
💥 ما همیشه در کوهها به دنبال ضدانقلاب بودیم.
📝اطلاعات که به دست حاج احمد میرسید، بلافاصله عملیات انجام میشد.
نمیگذاشتیم ضد انقلاب راحت در خانهاش بخوابد!😊
🌷حاجی صبحهای زود، زمستان سرما بعد از نمازصبح ما را به ارتفاعات مشرف به شهر پاوه میبرد.
تا بالای زانو در برف فرو میرفتیم!
خودش هم میآمد.
💥به سر قله که میرسیدیم، خوشحال میشدیم که دیگر آموزش تمام شده...😃
🌷اما حاجی میگفت؛
نه!
حالا باید کلاغ_پر بروید!✨
❄️حتی در سنندج قبل از رفتن به مریوان، صبح و عصر ما را بالای ده مرتبه دور زمین صبحگاه می چرخاند و سینه_خیز میبرد و از زیر سیم_خاردار هم عبور میکردیم!🌟
🌹او میگفت:
اگر نتوانم شما را که به این منطقه آمدهاید از نظر نظامی آماده کنم، اگر خدای نکرده برایتان اتفاقی بیفتد من مسئول خواهم بود!
🗻کردستان سخت است!
باید سختی بکشید تا بتوانید کردستان را تحمل کنید.😊
💥وقتی به مریوان رسیدیم خود پیش مرگها میگفتند:
ما که بچههای کوهستان هستیم، نمیتوانیم مثل شما از کوهها بالا برویم!
شما چطور این قدر سریع بالا میروید؟😳
🌹گفتیم:
ما فرمانده قَدَر قدرتی مثل حاج احمد داریم!
حاج_احمد_متوسلیان✨
📚 در هاله ای از غبار✨
🌹💦🌹💦🌹💦🌹💦🌹💦🌹
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ادامه خاطرات عملیات کربلا4 انشاالله فردا شب خاطرات روایت عملیات کربلا4 به لطف خدا شروع می کنیم التماس دعاکربلای 4
واقعا سخت است، اگر این عملیات لو نمیرفت در همان شب اول، بصره به دست رزمندگان کشورمان سقوط کرده بود و جنگ هشت ساله تحمیلی رژیم بعث علیه ایران اسلامی سرنوشت دیگری داشت.🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شهید رضا مرندی که در سال 1365، که 17 سال سن داشت در دانشگاه تهران مهندسی شیمی قبول شده بود بسیار شیکپوش بود او در آن شب تا صبح خمپاره میزد.
آن شب هوا بسیار سرد بود، شهدا را به عقب فرستادیم صبح باید به خرمشهر میرفتیم و لباس غواصی را عوض میکردیم و دوباره لباس بسیجی نظامی را میپوشیدیم و دوباره به جزیره میآمدیم اما با وجود سیمخاردار به سختی به عقب برگشتیم.🌹🌹🌹🌹🌹
باید کانال اول را پاکسازی میکردیم و همان جا مینشستیم تا موج دوم که رزمندگان قایقسوار بودند از بالای سر ما عبور میکردند.
وقتی به کانال رسیدیم کاملاً تاریک بود، از 50 نفر گروهان ما 12 الی 13 نفر توانستیم وارد کانال شویم مابقی رزمندگان در آب گلوله خورده بودند، بعد از رسیدن به کانالها پاکسازی را آغاز کردیم و تا صبح ادامه داشت🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹لباس فرم معلمهای زن کتهای بلند با شلوار بود. زنگهای تفریح کتهاشون را در میآوردند و با بلوز آستین کوتاه وسط حیاط والیبال می کردند . مهدی کلاس چهارم بود. با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد. گفت: " چرا باید این قدر راحت مسائل اسلام را زیر پا بگذارند. میخوام ادبشان کنم...
🌹جواد دوید جلو و گفت: میخوای چی کار کنی نکنه دردسر بشه ! خندید و گفت : نه ، فقط میخوام مجبورشون کنم با چادر برند خونه... "
🌹مهدی چادرهای نماز خانه را برداشت؛ رفت بالای پشت بام. آهسته پرید توی حیات. کتهای معلم ها را بدون این که متوجه شوند برداشت و جای آنها چادر گذشت...
🌹بعضی معلمها که نمیتوانستند با این وضع جلوی روستائیان از مدرسه بیرون روند مجبور شدند چادر ها را سر کنند و به خانه روند .
"شهید مهدی کازرونی"🕊
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🥀🕊 🥀🥀
صبح روز ۲۹ آذر ۶۵،بلندگوی گردان به صدا در آمد که کلیه برادران گردان یاسین را به مسجد میخواند. برادر جلیل محدثی رفت پشت میکروفن و شروع کرد«بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. و سارعو الی مغفره من ربکم...»
تا این آیه تلاوت شد، صدای گریه خوشحالی بچه ها درآمد. بوی عملیات می آمد. مضمون صحبتها از برنامه غواصی یی بود که . برای کار در اروند و توجیهات جزئی تر توسط گروهانها و دسته ها انجام می شود. کار توجیه بسیار دقیق بود🌹🌹🌹🌹🌹