🌹/ #آقامونه \🌹
✅ درس خارج فقه
🔸درس خارج ایشان خیلے کار میبَرد
و انصافاً از درسهای بسیار خوبـ(👌)
حوزه هم استـ(😇) . . .
🔹یکبار به آقا عرض کردم :
دوستان رادیو(📻) مایل هستند درس
شما را پخش کنند(📣) و درس برخے
از مراجع قم را هم پخش میکنند(😎)
🔸پرسیدند : ❓❗️
آیا درس همه پخش مےشود(🙂) و این
امکان برای همه استـ(🤔)؟
گفتمـ :
نہ مگر رادیو چہ قدر ظرفیت دارد(😳)؟
گفتند:
پس من هم نمےخواهم پخش شود(☺️)
✍حجت الاسلام مروے
#رهبر
#عدالت
#دقایقے_با_مقام_معظم_دلبرے😍❤
#روحےلھ_الفدا
°•🍃•° @Asheghaneh_Halal
°🎯| #غربالگرے |🎯°
#ڪـانادا✍
🔻یک سوم کانادایے ها از
اینکه با افزایش نرخ بهره
بانک مرکزے کانادا زیر بدهے
بمانند هراس دارند.
🔻طبق یک نظرسنجے📝
ملے که توسط موسسه MNP❌
یکے ازمعتبرترین💯 شرکتهاے مشاور
کانادا در زمینه مشاوره کسب و کار و حسابدارے انجام شده⭕️
بیش از 30 درصد ⚠️کانادایے
ها از اینکه بالا رفتن نرخ بهره
بانکها مے تواند موجب ورشکستگے
آنها شود ابراز نگرانے کرده اند.
✅نتایج این نظرسنجے📄
یکے دیگر از علائم هشدارے⚠️
است که نشان مے دهد بودجه
خانوارهاے کانادایے❗️❗️ از زمانے
که بانک مرکزے کانادا از ماه
جولاے نرخ بهره وام را افزایش
داده به حد خطرناکے❌❌
محدود شده است.
با وجود اینکه نرخ بهره از
تابستان تنها نیم درصد👇
افزایش پیدا کرده بسیارے
از شاخص هاے ارزیابے تنگدستے👌
شرکت MNP از جمله شاخص
بدهے مصرف کننده در سه ماهه پایانے
2017 نسبت به دوره ژوئن🗓
تا سپتامبر به اندازه قابل
توجهے بالا رفته است😔😔
✅نتایج نظر سنجی👇👇
1⃣ یک سوم کانادایے ها👊
گفته اند دیگر نمے توانند در کنار
باز پرداخت بدهے ها از عهده 👌
مخارج ماهانه خود برآیند.
شاخص بدهے MNP
از سپتامبر 8 درصد افزایش
یافته است.
2⃣ خانواده هایے🙎♂
که از عهده مخارج بر میآیند
نیز با کاهش چشمگیر
30 درصدے پس انداز از 890👊
دلار در جولاے به 630
دلار مواجه هستند.
منابع:
http://www.cbc.ca/news/business/mnp-debt-survey-1.4621831
https://www.huffingtonpost.ca/2018/01/15/canada-debt-survey-a-third-of-canadians-cant-make-their-monthly-payments_a_23333638/
فــــرنگـ بــدون سانســـــور🙄👇
📡| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_و_چهار °•○●﷽●○•° گریه ام به هق هق تبدیل شده بود . _محمد نمیدو
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وپنج
°•○●﷽●○•°
به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود یه حس دیگه ای داشتم. با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشمام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادم و گفتم
_میگم ریحانه
+جانم؟
_امروزچندمه؟
+بیست و سوم
_عه؟
+اره چطور؟
_ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه دوباره
+ای بابا اسیر میشی که
_اره به خدا خسته شدیم
+چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی
_اوف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه
ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه .منم رفتم و رو تخت دراز کشیدم .تا روی تخت دراز کشیدم سیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد دوباره دلم پر از آشوب شده بود
تاچشمم رو میبستم صحنه های بد جلو چشام نقش میبست از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود یه ایت الکرسی و سه تا توحید خوندم ولی کفایت نکرد.خوابم نمیبرد رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب بستم
بعد ازنماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم.حالم بهتر شده بود حالا اروم تر بورم. از روی اپن یه قرص پراپرانول برداشتم و گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد.
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم یازده و ربع بود به زور به خودم تکونی دادم و رفتم سمت تلفن و بر داشتمش
_الو
+سلام بابا خوبی؟صبحت بخیر
_خوبم بابا جون صبح شمام بخیر
+کجایی عزیزم؟
_خونه خودم
+چرا نمیای اینجا؟
_چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه
+اهان. خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا
_الان؟
+اره هرچی زودتر بهتر
_چشم
+قربونت خداحافظ
_خداحافظ
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم
رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم
بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالین ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود، زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود
ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم. خودمم رفتم تا میز رو بچینم
کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه
هنوزخوابالود بودم نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من
_بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم
+چیکار ؟
_نمیدونم نگفت
+وا
_اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟
+نمیدونم
_پس زودتر بخور بریم ببینیمچی شده
+باشه،ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه
_چرا؟
+یه سری کار دارم راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟
_مدارک چی؟
+مدارک پزشکی قلبش و اینا دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم
_عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا.اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده.
+عهه زبونتو گاز بگیر خدا نکنه لازم بشه.
دردش داداشمو کشت .این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟
_به من که راجع به درداش چیزی نمیگه
ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده
یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله
+اها پس خدارو شکر
_میگم ریحانه ؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟
+هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدش مامان اونجوری شد
تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر والا منم دقیق نمیدونم چیزی.اون موقع بچه بودم
فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد
برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه بیچاره داداشم
_اره خیلی اذیت میشد،اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز وقتی بهش گفتم نمیبخشم وبه حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی..خوب یادم نمیاد
ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود،نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی،ولی حس عجیبی بهش داشتم..!
+محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد
_اره .حضرت زهرا رو خیلی دوست دارم
همیشه حس میکنم محمد و از اون دارم.
+گفته بود بهت هر شب نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟
_اره!
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم...
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره ..
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_وپنج °•○●﷽●○•° به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خ
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وشش
°•○●﷽●○•°
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم...
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره ...
+اگه شهید شه چی؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی،
چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم.
ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد .
منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
_چیشد؟کی بود؟
+بابات
_چی میگه؟
+انگار حالش خوب نبود یه جوری بود
گفت چرا نمیاین ؟
_چرا نمیایم؟
+اره
_یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
+اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم
_وا چرا انقدر عجیب شده.
+نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد
_یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده
+اره بریم
یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار مشکی پوشیدم چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین
هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود
بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود
با عجله روندم تا خونه ی بابا با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود
استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟
_ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
+نه ولی انگار عصبی بود
_وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
+اره منم استرس گرفتم
_این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود
راه لعنتی کش اومده بودهر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم زیربارون خیس خیس شده بودم خودمورسوندم دم خونه کلی کفش و پوتین توحیاط افتاده بودهیچ اختیاری رو خودم نداشتم اشکام سرازیر شده بودکه همیشه امونم و بریدن
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام دراوردم در خونه رو با دستم هول دادم ورفتم تویه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رومبل نشسته بودن ویه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال اشنامیگشتم که متوجه شدم با بازشدن درهمه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورداقامحسن بودچشام که به چشمای خیسش افتادپاهام شل شد
_محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت روصورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم افتادم رو زمین که یکی با گریه اومدسمتم صدای شکستن همه وجودم وشنیدم نمیدونستم بهت منو باخودش برده یا..
چشامو بستم و به حالت سجده سرموگذاشتم روی زمین توان بلندکردن خودم واز روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم روسرموبا تمام وجودم زارزدم
نه میخواستم کسی روببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود
همه چی ازاین بعد ثابت بودوتکراری
همه چی بی ارزش تراز قبلش شده بود
من همه ی وجودمو ازدست داده بودم
روحمو از دست دادم همه ی زندگیم رو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودم وهدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بارآسمون داره وواسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یاپرکشیدن محمدم!
دلم خون بود وحالم بدتراز همیشه
این دردواسم مرگ بود،یه مرگِ تدریجی
محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکردبابا اوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله هایی زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپےبدوݩ_ذکرنام_نویسنده_حرام_عست
هرشب از ڪانال
❤️| @Asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| جـــــانـ فــداے رهبریمـ ≈{❣∴
°\ حــــامـے ولایـتـیمـ ≈{💪∴
/° در رڪــــابـ منتـــــظَر ≈{👇∴
°\ عاشــقـ شهـــــادتیمـ ≈{🌷∴
/° شیـــــرمـــــرد حـــــادثه ≈{💚∴
°\ ڪـــوه صبــــر و اقتـــدار ≈{😊∴
/° چشـممانـ بـه دســتـ مـاهـ ≈{☺️∴
°| در پـــے اشـــــارتیـمـ ≈{✋∴
#حضرت_آقا 🍃
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(181)📸
#ڪپے⛔️🙏
🍁| @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه
امــام حسیــن(ع)
همســرش "رباب" را
بسیــار دوست می داشت💘
و در اظهــار این دوستــی
هیــچ تقیــه ای نداشت👌
این ویژگی خاص او
و از روحیــات شخصی اش بود.
و آنچه در منابع از شعــر امام حسیــن(علیه السلام)
در این باره نقل شده و بسیار مشهور است:
به جان تو سوگنــد،
من خانــه ای را دوست دارم که
"سکینه و رباب" در آن باشنــد.
#امام_حسینی_شو💛🍃
ڪلیڪ نڪن عاشــق میشے😜👇
🌹°° @Asheghaneh_halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
همہ ما دوست داریم
همسرے داشتہ باشیم ڪہ
براے رابطہ مان زمان بگذارد
و دعوا ڪردن نشان دهنده این
است ڪہ هر دو طرف روے رابطہ
ڪارمیڪنندو این رابطہ برایشان مهم
است بنابراین اگر با همسرتان بحث میڪنید،
باید از این بابت خوشحال باشید ڪہ زندگے تان
را بہ حال خودش رها نڪرده اید و هنوز این زندگے برایتان مهم است بہ قول قدیمے ها،
دعوا نمڪ زندگے است، فقط در مصرف
این نمڪ زیاده روے نڪنید|😌|
#نمڪ_زیادیش_مضره_ها
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
•| #دردونه 👶 |•
/⚜/والدین سهل گیر کودکان
بےبند و بار و مستعد افسردگے
تربیت مےکنند.
/🍃/این والدین کودک را با
سهل انگارےرها مےکنند و بہ
دلیل اینکہ تحمل سماجت کودک
را ندارند،بلافاصلہ نیازهاےاو را
برآورده مےکنند.
/⚜/این روش فرزندپرورےباعث
مےشود کودک بدون قانون مندے
تربیت شود و این برداشت را
داشتہ باشد کہ باید بہ همۂ
خواستہ هایش برسد.
/🍃/از آنجایےکہ کودک همیشہ
در محیط خانواده نیست و وارد
اجتماع مےشود،هرگاه کہ بہ
خواستہ هایش نرسد و اطرافیان
پاسخگوے او نباشند،قطعا دچار
ناامیدےو افسردگےخواهد شد.
#پدرومادرهاےمحترمــ📢
#سعےکنیدمتعادل_باشید👌
#نہ_سختگیر_و_نہ_سهلگیر
نڪات تربیتےریزوڪاربردے☺️👇
•/💢/• @asheghaneh_halal
Bbanifateme Shab 2 Moharam 97-08.mp3
13.07M
•••{{ #ثمینه }}•••
🍂بہ خاڪ شهیداݧ راه تو
🍁به خوݧ غلام سیاه تو
🍂ایشالا منم بشم ، سیاهے سپاه تو
#پیشنهاد_دانلود👌
#سید_مجید_بنےفاطمہ🎤
•🏴• @Asheghaneh_halal
°| #خادمانه |°
الســـ✋ـــلامٌ علیڪـــ💗ـــ
حالتــــ👌ـــون چطور مطوره❓
من دوباره اومـــ☺️ـــدم
خوشــ😁ــ اومـ☺️ــــدم
مے بینم ڪہ منو دیدید چقدر
خوشــ😁ـــحال شدید
😂بلہ خیلے
😎👜 امشب من حامل یڪ خبر
خوش هستم اگر گفتید خبرم چیہ❓
😕بلہ مے دونیم ڪه امشب مہمون دارید😆
🙄 عہ از ڪجا حدس زدید
😑 از اونجایے ڪه هر هفتہ میاین
همینارو مے گید😂
🤔 وا چطور از هفتہ پیش یادتونہ منڪہ
هیچے یادم نمیاد سرے قبل چے گفتم 😶
🙃 حالا غصہ نخور عوضش نمے دونیم
مہمون امشب ڪیہ
😀 ووے راس مے گید ❓چقدر خوشحال شدم ڪہ اینو نمے دونید😉
☺️ بلہ حالا مہمون رو معرفے کنید
❤️ مهمون امشب ما از بچہ هاے هیئتہ😍
💕 هیئتے ها رو هم ڪه میشناسید همہ مہربون و خونگرم و خوش سخن (البتہ ریا نشہ بپاے ما گزارشگرا ڪہ نمے رسند😁😉)
😏 شما اومدے از مهمون تعریف ڪنید
یا از خودتون
😅 معلومہ ڪہ بنده اومدم تا از تڪ تڪ خادمهاے گلے ڪہ واسہ دوکانال #عاشقانههای_حلال و #هیئت_مجازے
بے منّت تلاش مےڪنند تعریف ڪنم 😇
😍 حالا شب ساعت چند بیایم خانم گزارشگر
👈مثل همیشہ راس ساعت 22:30 امشب منتظرمون باشید 🙏
👈🙏 فراموش نڪنید، ما منتظرتون دم درِ ڪانال مے شینیم تا همگے تشریف بیارید☺️
🌹 ڪسانے ڪہ شبـــ🌙ـــها پاے هیئت اخلاقے ڪانال #هییت_مجازے نشستند
👈حتما تشریف بیارید 👈 تا با اجرا ڪننده هییئت مان بیشتر آشنا بشید 👌
🙈 قدومــ👣ـــ مبارڪتان بہ روے دو دیــ👀ـــده بنده و دیگر خادمین
#سڪانسبرتر_عاشقانہحلالے
🍃 @asheghaneh_halal
💌🍃
🌹/ #آقامونه \🌹
✅ حضور فرزندان در خط مقدم جبهہ
🔸آخریݧ فرمانده سپاه حضرت
محمـد رسول الله (ص) در دوران
دفاع مقدس گفتـ(🗣):
هم سید مصطفے فرزند بزرگ و
هم سید مجتبے فرزند دوم مقام
معظم رهبرے ، از بسیجے هاے
لشکر بودند(😊) ؛
البته با نام خانوادگے دیگرے در
جبهہها حضور داشتند(😎)بہ ما
هم پیغامـ(✉️) داده بودند کہ این
دو نفر اسیر نشوند ، اگر شهید یا
جانباز شدند ، عیبی ندارد(😳)
🔹اسماعیل کوثرے گفت :
اتفاقاً ما مستقیماً از رهبرے سوال
کردیم کہ فرمودند:
اگر اینها شهید مےشدند، بنده پدر
شهید مےشدمـ(😇) ،
ولے اگر اسیر میشدند چون فرزند رئیسجمهور بودند ، عراقـ(🇮🇶) سعے
مےکرد ، از ایران براے آزادے آن ها
امتیاز بگیرد و بنده هم امتیاز بده بہ
کسے نیستمـ(🤗) . . .
#دقایقے_با_مقام_معظم_دلبرے😍❤
#روحےلھ_الفدا
°•🍃•° @Asheghaneh_Halal