eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 بعداز دوره مسئولیت داشتم واولین ڪار هم هفته دفاع مقدس بود... هفته ایی که فقط به خاطرفیلم های زمان جنگش میشناختمشـ اینکه چه شد؟وچه اتفاقی افتاد را نمیدانستم! برای اینڪه روی بچه های مدارس دیگه ڪم بشه سعـی کردیم بابچه هاتمام تلاشمون روبه ڪاربگیریمـ.(یعنی هدف روکم کردن بود) 🍃
🍃 اولین برنامه دیدار باجانباز دفاع مقدس بود. ولی باهر جانبازی تماس میگرفتیم به هرنحوی لغو میڪرد. تااینڪه روز مراسم یڪی ازجانبازهایی ڪه لغوکرده بود اومد 🍃
🍃 جانبازشروع به سخنـرانی ڪرد بسم الله الرحمن الرحیم حمیدی هستم جانبازفلان درصد یه چشم ازدست دادم وزانو یه خاطره ازجبهه دارم ڪه همه جا تعریفش میکنم... چندشب قبل ازعملیات(اگراشتباه نڪنم والفجرهشت بود)بایه گروه ازبچه هااز اروند عبورکردیم به منطقه دشمن رسیدیم‌‌،قراربودشناسایی انجام بشه داخل آب بودیم ڪه سیم خاردار(اینودقیق خاطرم نیست چطوری مجروح میشن)واردشڪم یکی ازبچه ها شد طوری ڪه ازشدت دردنمیتونست ساڪت بمونن. برای اینکه باصداے اه و ناله ش عملیات شناسایی لونره برادرش که همراهـ مابود سرش رومیبره زیرآب نگه میداره انقـدرنگه میداره تاشهـــیدمیشه):😭 این اولین تلنگـربود اینڪـه چطوری یه برادر از برادرش میگذرهـ... 🍃
🍃 برنامه دومـ دیدارخـانواده شهـدابود. اولین خانواده شهید سرباز در دهه هشتاد بودن بغض پدری که باتصور مجروحیت پسرش باخبرشهادتش رومیشود •|شهیدمحـسن مهری پـور|• خانواده دوم،شهیددفاع مقدس بود بعدازورودبه منزل نسبتا قدیمی ساخت برای اولین باربود ڪه پای حرف دل یه مادرشهید مینشستم مادر از خودش میگفت وکمک های همسایه برای جبهه... اماپسرش... پسرم هفت روزبود ڪه عروسی ڪردولی نموند وعازم جبهه شد.. قطره های اشڪ بین چروڪ های صورت مادرجـاری میشود. به خودم ڪه می آیم چشمانم خیس است... و بعد هم گلزاربه گلزاررفتیم جـایی که خیلی ساده ازکنارش گذاشته بودمـ چقدردلم یڪ فاتحه میخواست 🍃
🍃 توی این مدت به عنوان فرمانده بسیج مدرسه انتخاب شدم. رابطـه امـ باشهدا بهترشده بود و بیشتر میشناختمشون بازم مدرسه پراز هوای راهیان نوربود. به خاطرخستگی سفرقصد نداشتم برم بعدازاین شناخت کوتاه مدت باشهدا حس شرمندگی اجازه موندن نداد این بارهم ظرفیت تڪمیل بود): ولی اینبار حالش فرق میڪردانگار تشنه بودم... یه حسی میگفت باید برم برای جبران... 🍃
🍃 اون روزخبر اول شدنم در رشته نهج البلاغه رسید منتظرخطبه مسابقه بودم که معاون بعداز تحویل خطبه گفت: بچه هافردا راهی میشن میتونی رضایت نامه و هزینه روببری وتوهم همراشون بری... |•احـساسش میڪردمـ گویا معجــزه بود•| 🍃
🍃 بی تـاب رسیدن بودمـ اینبار پـراز تلاطم برای دیداری ڪه نمیدانستم محـیا میشود یاخـیر 🍃
🍃 بعـدازرسیدن به پادگان بابچه هامسیــر رزمایش راپیش گرفتیم اینبار جـنس جمعمان هم فرق میڪرد اکثرا اهل دل بودن اصلا آن شب رزمایش هشت سال دفاع عاشقانه رابرایم مرورمیڪرد،ومن اشڪ میریختمــ وجمله ی راوی ڪه میگفت:همه ی اینهارفتن تاچادر حضرت زهرا(س)روی سر شما بمونه ماندگارترین جمله شد 🍃
🍃 فرداصبح بعد از نماز راهی شلمچه شدیمـ شلمچه مڪـانی ڪه کیلـومترها به آرزویم نزدیڪ شده بودم جایی ڪه ایستادن روی سکو دلت رابه عراق میبردبه خیابان عشق [بین الحـــرمین] تابلوی تاڪربلا فقط یڪ سلام و چشمانی ڪه جلویش راتار میبیند.... روی آن خاڪ ها بایدکفش هارا به دست گرفت چون وجب به وجبش ماجـراهادارد... اشک های مادر شهید رحمتی برایمـ تداعی میشود... چون اینجـا محل شهادت شهید دومیست ڪه مهمان مادرش بودیمـ (قشنگـترین اتفاق شلمچه رفتن به موکب های اربعین بودوخوردن چای ارباب) 🍃
🍃 بعـداز لغو برنامه هویزه،اتوبوس راه معـراج شهدا را پیش میگیرد رضایت ندارم از رفتن به معراج اما... فضای ورودیش عجیب به دلم مینشیند.دیوارهای ڪاه گلی وخودنمایی نورهای سبز.... واردمیشوم،نگاهم به مڪان زیارتی می افتدکه بازیارتگاه های دیگرمتفاوت است. ڪـامل ازچوب ساخته شده... چند لحظه دلم میخواهد،چندرکعت نمـازبخوانم... به نیت تمام آنهایی ڪه التماس دعاگفتند نمازمیخوانم .بعداز نماز جمع میشویم برای قرائت زیارت عاشورا سرم رابه همان مشبڪ هاکه سه پیڪر شهید درآن قرار دارد تڪه میدهم و آرام زیارت عاشورا را زمزمه میکنم. السلام علیڪ یااباعبدالله... سلام برارباب بی ڪفن آن هم کنارسه شهید بی کفن... همه چیزبوی دلتنگـی میدهد 🍃
🍃 سفـرباروزهای ماه صفـرمصادف شد... نوحه ایی ڪه از ابتدای سفر همراهمان بودپخش میشود.فرصت میدهند تازیارت ڪنیم برگردیم. آرام آرام نزدیک میشوم وسرم رابه چوب های اطراف شهدا میچسبانم. اشڪ میریزم،بی صــدا... به خودم فڪرمیڪنم(: مرورمیڪنم:اینا برای اعتقاداتشون برای خداشون این ڪاروڪردن تو داری چیڪار میکنی اینا اینجوری مثل حضرت زهرا(س)برگشتن بی هیچ نام ونشونی برگشتن توچی حتی حاضرنیستی یادگارش رو درست حفظ کنی... گریه هایم به هق هق تبدیل میشود. دیگر منیت مهم نیست مهم نیست‌بچه هایی ڪه کناردستم ایستاده اند گریه هایم راببیندیانه چندلحظه احساس میڪنم درمحیط خلاء ےهستم ڪه جز شهدای مقابلم هیچ چیز را احساس نمیڪم وصدای نوحه ی میباره بارون آقای بنی فاطمه که زیرصدای گریه هایم شده است. بار شرمندگی زیاد میشود.هم سنـ وسال من هستند۱۶،۱۷،۱۸سـاله من چی؟؟؟ دوست دارم بمانم به اندازه همه ی سال های دوری به اندازه همه ی نبودن هایم ونداشتن هایشان حـرف بزنمـ. وقت تنگ است نمیدانم ازچه بگویم فقط قول میدهم تاهمیشه درمسیرشان باشمـــ زانوهایم سست شده اند دوتا از مسئولین دستم رامیگیرند وتا اتوبوس میرسانند تاخود پادگان شهید مسعودیان اشڪ میریزم... 🍃
🍃 نمیدانم آنشب چطوری صبح شد. آخرین روزی بودڪه جنوب بودیم،همراه بچه هابرای وضوبه سرویس های خارج ازسوله میرویم. هوای دم صبح پادگان راخیلی دوست دارم ترکیب شدن صدای صوت قرآن یانوحه باهوای شرجیش بهترین حس ممکن است...(: بعداز نماز وسایلم راجمع میکنم وبا اسپندو قرآن خادم ها اردوگاه راترڪ میکنیمـ. خیلی دلگیر است میدانم خیلی زود دلم تنگ میشود خاطرات را داخل کوله پشتی ام میگذارم وهمراه خودم مے آورمـ 🍃
🍃 بهـ ارونـد میرویـم باایستادن ڪــنارآب فقط،صحـبت های جانباز مــرور میشود نگاهمـ خیره می مانـدشــاید انتهای آب هاجایی ڪه یک برادر ڪنـار برادرش جــان میدهد 🍃
🍃 آخرین منطقه فتح المبین است. میدانی اشک هایم حساب دستشان است بعد از پیاده شدن ازاتوبوس روانه ی صورتمـ میشوند ... اشڪ میریزم وقدم میزنم مسیر برگشت درست همانجـایی ڪه سال پیش حسابی غُـرمیزدم می ایستمـ، وهمـان جاسجده میکنمــ... دیگـرگریه امـانم نمیدهــد،التمـاس دعای اطرافیان آشـوب ترم میڪند... 🍃
🍃 خاڪـی میشومـ،چـادرم غرق درخـاڪ است. اصلامـیدانی اینجـاسیم ارتباطتت یعنـی میزان خاڪـی شدنت بایدرنگــ خاڪ هاشوی تابفهمــی کجاهستـی. نمیدانمـ چه سریست هرچه چادرت خاکی تر بشود بیشتراحساس نزدیڪـی به حضرت زهرا(س)پیدامیڪنی. این سرزمین قاعده دارد....فقط بایدخاڪی شوی...همین 🍃
🍃 اینباربرگشتش فرق میڪند،روزهایی که نمیدانم چـطورباید باقولی که به رفقای گمنام دارم بگذرانمـ. حـالم فرق میکند،منِ جـدیدحال خـوشی دارد(: |•نیست ممڪـن آنکه مجنـون شد دگر عاقل شود•| 🍃
وادے عشق بســی دورودراز اســت ولے طــی شود جـاده ے صدساله به آهــــــی گاهــــــــۍ
🍃 بعدازراهیان اولین ڪاردنبال ڪردن مباحـث مهدویت استادرائفی پور بود. که دومین گمشده هم درحال پیداشدن بود... |•عالمـ ازتوست غـریبانهـ چرا... (ع)...•| 🍃
🍃 همه چیزفرق ڪرده بوداز اخلاق گرفته تا رفتار دیگرنمازها قضا نمیشد حتی نمازهای صبح پابرجـابود،آنهم باچاشنی دعای عهـد... 🍃
🍃 همه چیزتقریبا درحال وهوای راهیان بود تااینڪه ایام فاطمیه رسید شب اول ایام فاطمیه بود بدون اطلاع باروسری سبز وارد هیئت شدم.حس بدی بودبین اون همه آدم سیاه پوش توتنها... دلم شکسته بود از اون شب دیگه سیاه پوش عزای حضرت زهرا(س) شدم.(نیت هرسالم همینه دودهه سیاه پوش باشم) شبا توهیئت فقط نگام به اسم یافاطمه الزهرا (س) روی پرچم بود... وحرف دلم کمک ونگاهشون بود. وخـوب نگاهی بهم انداخت... 🍃
🍃 بعدازتصمیمی ڪه کاملا مصمم گرفته شد شب نیمه شعبان سال ۹۵برای اولین بار محجبه دقیقا همون سبکی که قبلا مورد پسندم نبود ولی الان قبولشـ داشتم، وارد مراسم شدم.خیلی ها استقبال کردن و خیلی ها هم تیکه انداختن... شب برای احیابه مسجدرفتیم ازامام زمان(عج)خواستم کمکم ڪنه تاهمیشه ی همیشه روی سرم نگهش داره دوم ازش یه زندگی فاطمی خواستم وسوم خواستم اگر لیاقت شهادت رو نصیبمـ کنه... باخـوب ڪسی عهـدبستمـ 🍃
🍃 بعداز این اتفاقات همه چیزتغییر ڪرد وارد ڪارهای فرهنگی شدم. خادمی هیئت امام حسین(ع)نصیبم شد وهمینطور بقیه ائمه علیهم السلام... یکی از خاطرات ناب خادمی این بود که یڪ شب خادم دو شهید گمنام بودم وخادم ثابت بعد ازتدفینشون شدم آشنایی باشهید ابراهیم هادی دوماه بعد از این موضوعات رقم خورد وسلام بر ابراهیمی که با اشک چشم خوانده شد. یکی ازبرنامه هایی که انصافا حسابی منو ساخت اردوی جهادی بود... الحمدالله اتفاق خوب زیاد بود ولی من بعداز تحول باجنس اعتقادات جدیدم زمین خوردم ولی خداو شهدا کمک کردن بلندم ڪردن. 🍃
🍃 امشب به بهانه ی تـولدنوزده سالگـیم بخشی از زندگیم روروایت ڪردمـ تاهم عهـد خودم رو مرورڪرده باشم همین ڪه بگمـ خیلی حس خوبیه وقتی توزندگیت حضرت زهرا(س)‌داری وقتی تواوج نا امیدی ودلشکستی میری در خونشون حس قشنگیه وقتی بین گریه هات با اینکه سیدنیستی ولی صداش میکنی مادر خیلی قشنگه وقتی بعداز تمام نشدن ها و نرسیدن های زندگی،زندگیت رو میسپاری به خدا وحضرت زهرا (س) ومیگی شما بسازید من ازپسش برنیومدم رفقا خیلی قشنگه وقتی تواین هیاهو هنوزم توزندگیت امام حسین(ع) داری زمین خوردن بوده ولی خستگی نه... امشب مجدد ازحضرت زهرا (س) میخوام اجازه بدن مادرصداشون کنم. ونوزده سالگیمونذرمادرکنمـ. |•بـهـ وقت شـب تولدمـ 30/دےمــاه•| قشنگــرین شب تولدعمــرم وبهتــرین اتفاق بعدازاین روزهای دشـوارهمین امـشب بود(: 🍃
🍃 ببخشید اگه خیلی طولانی شد امیدوارم مورد رضایت خانم فاطمه ی زهرا(س)و یوسف گمنامشون قراره گرفته باشه. وان شاءالله به دلتون نشسته باشه. از کپـی مطالب به هیچ وجه رضایت ندارمـ.🚫 🍃
🍃 شهادت خانم فاطمه الزهـرا رو(س)تسلیـت عرض میڪنم رفقاقدراین شباروبدونیداااا نزارید همینجـوری ردبشه دودهـه شب های شیدایی پیش رودارید برای ظهـــورخیلی دعاکنید): برای بنده حقیر دعاڪنید عجیب هلاڪ نگاه مـادرانه حضرت هستمـ برای ڪـربلارفتنم دعاڪنید |•دعــابرای خادمای عاشقانه های حــلال روفراموش نڪنید•| تقدیم به محضر بانوے بےنشان حضرت مادر(س)... به امیدنیم نگاه مـادر(س) یازهــــــرا(س)ـمـدد (س) 🍃