eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #قرار_عاشقی⏰ •] ••جـآن فداے حرمــت یـارِ خراسانےمن!😍 #تـم‌امام‌رضایے💚✨ #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
--- 🌾🍃 --- #آقامونه می‌زنند قریب سیصد نفر را روی آسمان از بین میبرند، ادّعای حقوق بشر هم میکنند؛ به کمک سعودی میروند، مردم را در یمن آن‌ جور در بازار و در مسجد و در مجلس عزا و در مجلس شادی و در بیمارستان و مانند اینها بمباران می‌کنند، ادّعای حقوق بشر می‌کنند؛ اینها این هستند ‌ #سخن_جانان💚 --- 🌾🍃 ---
👠🍃 تـــــو بـراے مـنــ--[•✋ مــنـ بـراے تـــــو--[•😌 ایـن یعنـے بـهتریـن --[•✅ مـعامله دنــیــــا --[•😍 😅 @asheghaneh_halal 👠🍃
°🐝| |🐝° وای حاله ها |•😫•| یه‌چیزی‌میدم بین حودمون باسه هااا |•😥•| اژ مامانم سنیدم میحواد بلام خواستگال بیاد |•😱•| من خجالت میتشم چیتار تنم |•🙊•| بهسون‌میدم میحوام ادامه تصحیل بدم |•🤓•| فکل خوبیه مده نه |•😌•| نظل سماها چیه حاله ها |•😎•| خجالتی خاله |•😍•| خیلی فکر خوبی کردی آخه هنوز سنت کمه |•☺️•| بلا جانم نگفته بودی یه پا استاد هستی ها |•😌•| به ما هم آموزش بده از شر بعضی خواستگارا راحت بشیم |•😅•| استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_وپنج - حالا اگه گفتید وقت چیه؟ بچه ها دست هایشان را از شروین ول
🍃🍒 💚 هیچ گاه فکر نمی کرد که در این دنیا همچین جایی هم وجوود داشته باشد. - دلت می خواد پنجره رو باز کنی، نه؟ شاهرخ بود که کنارش ایستاده بود. چیزی نگفت و دوباره از پنجره به بیرون خیره شد. - اینا حتی از هوای تازه هم محرومن. تمام روز توی یه اتاق دربسته. اونم درحالی که فاصله چندانی با مرگ ندارن. تصور کن بیشتر عمرت رو توی همچین وضعیتی باشی مکثی کرد و بعد گفت: -تقریباً هفته ای یه بار می آم اینجا. می آم اینجا تا بفهمم چقدر بنده ناشکری ام. وقتائی که فقط نصفه خالی لیوانم رو می بینم می آم اینجا تا یادم بیاد همینقدر که می تونم دست دراز کنم و پنجره رو باز کنم و هوای تازه رو نفس بکشم یعنی یه نعمت. یه نعمت که من دارم و خیلی ها ندارن اما من فکر می کنم خوشبختی یعنی چیزای خیلی بزرگ و یادم می ره اگر نگاه من بزرگ نباشه بزرگترین نعمت ها حقیر می شن. میام تا یادم بیاد در برابر خوشی هایی که داشتم شاکر بودم که در برابر سختی هاش طلبکار باشم؟ بعد از شروین پرسید: - می تونی خوشبختی های زندگیت رو بشماری؟ شروین به شاهرخ که با لبخند نگاهش می کرد خیره شد. می خواست حرفی بزند که صدای باز شدن در اتاق باعث شد دوتایی برگردند . علی وارد اتاق شد و همراه خودش ویلچری آورد که دختری 12-11 ساله روی آن نشسته بود. لباسی صورتی و روسری سفید رنگ که معلوم بود با دقت بسته شده تا مویی از آن بیرون نباشد. با ورود علی و ویلچر همه ساکت شدند. دخترک با دیدن شاهرخ دهانش به خنده باز شد. شاهرخکه به دختر خیره شده بود زیر لب گفت: - بیا، بیا تا ببینی همونقدر که می تونی حرف بزنی اونقدر خوشبختی که دیگه به هیچی نیاز نداری بعد جلو رفت . به دختر که رسید جلوی ویلچر زانو زد. گوشه دامن دختر را گرفت و بوسید. - سلام ریحانه خانم دختر بدون اینکه چیزی بگوید سر تکان داد. چند لحظه ای با همان لبخند معصوم در چشمان شاهرخ خیره شد. دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت. - خوبی خانمی؟ ریحانه سرتکان داد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_وشش هیچ گاه فکر نمی کرد که در این دنیا همچین جایی هم وجوود داشت
🍃🍒 💚 - کتاب هایی رو که برات آورده بودم خوندی؟... آفرین، دیگه چه کار کردی عمو؟ دخترک کاغذی را از کنار صندلی اش برداشت و به شاهرخ داد. شاهرخ نگاهی به نقاشی کرد. شروین آرام جلو آمد و پشت سر شاهرخ ایستاد. می توانست نقاشی را ببیند. یک خانه، یک درخت، یک دشت سبز و دو نفر. یک مرد کت و شلواری و یک دختر بچه. دخترک مرد تصویر را نشان داد و بعد به شاهرخ اشاره کرد. - این منم؟ پس اینم تویی دختر خندید. - بال داری؟ ریحانه اشاره ای به آسمان کرد. شاهرخ هراسان به علی نگاه کرد و علی با تأسف سری به نشانه تائید تکان داد. ریحانه با اشاره به شاهرخ فهماند که نقاشی را برای او کشیده. شاهرخ با خوشحالی گفت: -برای منه؟ خیلی قشنگه. حتماً می زنم به دیوار اتاقم و دختر لبخند زد. - خب، حالا منم یه چیزی برای تو آوردم از جیبش جعبه کوچکی را بیرون آورد. باز کرد و جلوی دخترک گرفت. ریحانه گردن بند توی جعبه را برداشت. با ذوق آن را گرفت و علی گفت: -بذار برات ببندمش -چقدر بهت میاد ریحانه با لبخندش از شاهرخ تشکر کرد اما سرفه ای که کرد نشان داد که دیگر وقت رفتن است. علی گفت: -خب، اینم عمو شاهرخ. حالا دیگه باید بریم وگرنه حالت بد میشه عزیزم. باشه؟ ریحانه به علی چشم دوخت. نگاه ملتمسانه اش از یک طرف و بدتر شدن حالش از طرف دیگر علی را بین دوراهی متأصل می کرد. پیشنهاد شاهرخ راه حل خوبی بود. - می خوای من ببرمت عمو؟ دختر با شنیدن این حرف چنان خوشحال شد که دستانش را به هم کوبید. شاهرخ جای علی قرار گرفت و سه نفری از اتاق بیرون رفتند. شروین همانجا ایستاده بود و به هم خوردن در اتاق را تماشا می کرد. احساس می کرد دیگر نمی تواند در آن فضا نفس بکشد. با قدم هایی بی حال و سنگین از پله ها پائین آمد و روی نیمکتی که کنار حوض بیمارستان بود نشست. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_وهفت - کتاب هایی رو که برات آورده بودم خوندی؟... آفرین، دیگه چه
🍃🍒 💚 شاید برای اولین بار بود که با دقت به اطرافش نگاه می کرد و دنیایی غیر از آنچه تا به حال دیده بود می دید. تا به حال به این فکر نکرده بود که اگر مجبور باشد هفته ای چند روز یا حتی چند ساعت وقتش را در بیمارستان بگذراند چه حسی پیدا می کند؟! مردی را روی ویلچر می بردند. نگاهی به پاهای خودش کرد و حرف شاهرخ در ذهنش تکرار شد: - می تونی نعمت های زندگیت رو بشناسی؟ ... در برابر خوشی ها شاکر بودی؟ ... آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه حضور شاهرخ نشد. - مگه امتحان نداری؟ شاهرخ روبرویش ایستاده بود. - ساعت دوازدهه. نمی خوای ناهار بخوری؟ -ها؟ چرا. بریم.... وقتی از بیمارستان دور شدند شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت: - اون دختره کی بود؟ فامیلتونه؟ انگار خیلی برات مهمه؟ -یکی از بچه های پروشگاهی بود که راحله توش کار می کرد. خیلی شیرین زبون بود. از 8 سالگی سرطان گرفت. راحله می خواست به عنوان فرزند قبولش کنه اما مریضی راحله و مشکلات بعد از اون خیلی چیزا رو عوض کرد. شوک مرگ راحله و پیشرفت مریضیش باعث شد قدرت تکلمش رو از دست بده. بچه عجیبیه. دیدی چطور محکم روسریش رو بسته بود که موهاش پیدا نباشه؟ اونم درحالیکه به خاطر شیمی درمانی حتی یه دونه مو هم نداره. وقتی یه بار راحله ازش پرسید گفت: من به وظیفه خودم عمل می کنم شاهرخ مکث کوتاهی کرد و با لحنی پر از درد گفت: -می بینی شروین؟ بعضی ها توی یه اتاق کوچیک و پر از درد اینقدر روحشون بزرگه و خیلی ها توی بهترین جاها خوش بختیشون رو توی نگاه های تحسین آمیز اطرافیانشون جستجو می کنن.حاضر میشن به هر قیمتی نگاه ها رو به سمت خودشون بکشن. گاهی چقدر تعریفمون از خوشبختی حقیر میشه این را گفت، نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف کنار خیابان چرخاند. شروین که می دانست اینجور مواقع تمایلی به حرف زدن ندارد ساکت شد. هنوز به دانشکده نرسیده بودند که شاهرخ ازش خواست نگه دارد. - من چند تا کار دارم، تو برو - شاهرخ؟ - بله؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] ↜]• بــوي باران مےدهد آقا، لبــت☺️ ↜]• ڪرده طوفـان در دل ما مطلبـت👌 ↜]• از ڪـلامِ ذوالفقــار آسايِ تو👏 ↜]• شد سعــودي لِه به زیـر پـايِ تـو😉 #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(431)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• #صبحونه دَر حَوالی صُبح‌هایتـ|🌞 پرسہ میزنَم تا بہ خیـر شدنِـ|🙊 روزَم را در نگاهِ "تُ" آغاز ڪنمـــ|♥️😌 #صبحت‌بخیر‌جانا #صبحتون‌پر‌از‌عشق @Asheghaneh_halal •••🍃•••
#همسفرانه 💛|… مــادرم گفت بہ من: 🍃خیــر ببینــی پســرم🍃 👌|… مستجــاب ست دعــایش 💗بہ گمــانم با تــو...💗 #سجاد_شهیدی✍ #با_تو_خوشبخت‌ترینــم😍💍 بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
[• #مجردانه♡•] اگرآنـ✋ ترڪ شیرازے بھ دست آرددل مارا😌 خوشابرحال خوشبختش بدست آوردھ دنیارا نھ جانـ💖 وروح میبخشم،نھ املاڪ بخارا رامگربنگاھ🏣 املاکم؟چھ معنے دارداین ڪارا؟ #مرسے😐 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ღ •] \\💞 آقایان بیشتر از اینڪه متڪے به ڪلام باشند متڪے به عملند. یعنے سعے ڪنیـد ڪارهایے ڪه دوست دارد یا از شما مےخواهـــد را انجام دهیــــــد... ☺️ \\💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•🍹•] @asheghaneh_halal