eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• #صبحونه 🌤•] /🌼/ سلام‌امام‌زمانـم../🌼/ سـرگردانـم! مثل عقربہ های ساعٺ خـودٺ بگـو! بہ ڪدام سو بـایسٺـم بـراے سلام دادن بہ ٺـو؟! #اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج #صبحتون‌‌مهدوے💚 [•♡•] @asheghaneh_halal
- - - 🌻✨ - - - #پابوس به حکم عشق بنا شد در آسمان علی علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی چه عاشقانه همه عمر مهربان علی! به نان خشک علی ساختی، به جان علی - - - 🌻✨ @asheghaneh_halal - - -
🎈|• #همسفرانه •|🎈 🍃🌼 من از آن روز که در بند توام "فهمیدم" 🍃🌹 زندگی درد قشنگی ست که جریان دارد... #معشوقه_به_سامان_شد😍 #تا_باد_چُنین_بادا😊 💍‎‌‌‌|♡ @asheghaneh_halal
[• ♡•] فقر فرهنگے یعنے مهم ترین دغدغه بعضے دخترا بجاے تفاهم این بشه ڪه مهریشون باید به اندازه سال تولد باشه یا به اندازه وزنشون ؟ و دغدغه بعضے پسرا جیب پدر عروس خانوم 🙈 😁👌 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ღ •] ••هیچ ڪس ڪامل نیست•• قبول این واقعیت به ما یاد میده ڪه دامنه خواسته هامونو از همسرمون محدود ڪنیم...☺️👌 و انتظار مواجهه با شخصیتے ڪامل و بےنقص را نداشته باشیم... ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
🌷/.. کارگریِ فرمانده! انباردار جدید لشکر گفت: یه بسیجی اینجاست که عوض ده تا کارگر کار مے‌کنه، میشه این نیرو رو بدی به من؟ بهش گفتم: کو؟ کجاست؟ گفت: همون که داره گونی‌ها رو دو تا دو تا مے‌بره تو انبار. نگاه کردم ببینم کیه؛ گونی‌ها جلوی صورتش بود و چهره‌ش دیده نمی‌شد. رفتم نزدیک‌تر، نیم ‌رخش رو که دیدم خشکم زد!‌‌ بود! تا منو دید، با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی نگم! دل تو دلم نبود؛ اما دستور بالاترین مقام بود. گونی‌ها که تموم شد، گفتن بریم. رفتیم و کسی نفهمید کارگر خوب همون مهدی باکری، فرمانده لشکر عملیاتی جنوب بود... •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🍃 🌷🍃
#ریحانه همیشه گمان😏 می‌کردم؛ روزی اگر انسان به اجبار در مجلس عروسی مختلطی وارد شود و دلش با خدا باشد، نفس را بر او اثری نیست.😑 روزی بعد از اذان صبح، در زمستانی سرد از اتوبوس🚌 برای نماز پیاده شدم تا وارد یک غذاخوری بشوم، عینکی👓 بر چشم داشتم، دیدم سریع عینکم را بخار گرفت و دیگر چیزی ندیدم! آن روز فهمیدم محیط تا چه اندازه بر روی نفس تأثیر دارد.☝️🏻 اگر انسان وارد محیطی از گناه شود، خواسته یا ناخواسته مثل عینکِ من که بخار آن را فراگرفت، نفس هم رویِ عقل را می‌پوشاند👌🏻 و دیگر جز نفس چیزی را نمی‌بیند...!! #داستانهای_عبرت‌آموز📚 🍂 @asheghaneh_halal 🍂
🍒 #دردونه 🍒 از جلب توجه کودک،ساده عبور نکنید ،هنگام بیان توانایی ها و انجام مهارت های جدیدش تشویقش کنید و با شوق و ابراز خوشحالی با او صحبت کنید. #نڪات‌ریز‌وتربیتے‌فرزندپرورے☺️👇 🍒| @asheghaneh_halal
- - - ☀️💚 - - - #قرار_عاشقی من ڪہ آهو نیستم ، اما پر از دلتنگیــــم🙂|•• ضامن چشمان آهوها بہ دادم میرسے؟!؟!!!! - - - ☀️💚 @asheghaneh_halal - - -
••🔮 [ #همسفرانه ] |من| حواسم به همه جمع ، ولے پَرت |تواَم|... ‌ ••👤 #میثم_بشیرے [ @asheghaneh_halal ] ••🔮
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هفدهم اولین باری که ساجده از مهران کتک خورد، گریه کنان با یک چمدون
💐•• 💚 مهران نه سر تشییع جنازه ساجده حاضر شد و حتی یک زنگ کوچیک به پدر و مادر ساجده نزد، نه عذرخواهی ای نه تسلیتی، هیچی... فاطمه با یادآوری این خاطرات اشک میریخت... چقدر مادرش سر این اتفاقت اذیت شده بود، اما بدتر از اون پدر.... پدر صبورش بعد از فوت ساجده پدرش خیلی ساکت شده بود، تمام مدت ذکر میگفت و سری به افسوس تکون میداد، تا رسید به یک شب قبل از عروسی خودش. اون شب با وجود اون همه کاری که رو سرشون ریخته بود، پدرش ازش یک ساعت وقت خواست، فاطمه هم بدون هیچ دلیل و عذری پذیرفت، اونها سوار ماشین شده بودند و رفتند سر مزار ساجده. تابستون بود، اما نسیم خنکی میوزید، پدر بعد از خوندن فاتحه برای ساجده، گفت: میدونی چرا خواهرت زیر این خروارها خاک خوابیده؟... میدونی اگر خواهرت فقط و فقط یک خصلت داشت میتونست الان شاد و آروم و خوشبخت زندگی کنه؟ حتی با مهران؟ فاطمه متعجب بود، نمی فهمید پدرش چی میگه پدر ادامه داد: بزرگترین مشکلات دنیا، لاینهل ترینشون، بدترینشون، یک راه حل دارند، فقط و فقط یک راه حل...صبر...فقط صبر... بعد پدر یک آیه براش خوند: إِنَّ الذَِّینَ قَالُُوا رَبُّنََا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلََّّا تَخَافُُوا وَلََا تَحْزَنُُوا وَأَبْشِرُُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ بى گمان، کسانى که گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ایستادگى کردند، فرشتگان بر آنها نازل مىشوند که بیم مدارید و غمگین مباشید و مژده باد شما را به بهشتى که وعده داده مىشدید در آخر هم گفت: ساجده ناامیدم کرد، فهمیدم تربیتم درست نبوده، اما تو سرافکندم نکن، فردا شب عروسیته، یادت نره هر وقت بی طاقت شدی، هر وقت مشکلات داشت ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هجدهم مهران نه سر تشییع جنازه ساجده حاضر شد و حتی یک زنگ کوچیک به پ
💐•• 💚 میشکستت، فقط یک سجده کن، سجده صبر.. * فاطمه با خودش فکر کرد چقدر توی زندگیش این راه کار پدر کمکش کرده بود، سخت ترین لحظه ها کافی بود یک سجده به درگاه خدا کنه و از خدای خودش صبر بخواد... روز ازدواجش، روز زایمان کردنش، روز شنیدن خبرهای بد، همیشه و همه جا این سجده کار خودش رو میکرد، ... با خودش فکر کرد این دفعه هم باید همین کار رو میکردم؟ یا اینکه... صدای بوق ممتد ماشین از فکر آوردتش بیرون، پیرمرد و پیرزنی رو دید که آهسته و لنگان لنگان دارند از روی عابر پیاده دست در دست هم رد میشن، راننده هم از اینکه مجبوره برای رد شدن اونها توقف کنه شاکی بود، فاطمه نگاهی به اون دو تا انداخت، یکهو دلش به شدت گرفت، هر آدمی تشنه عشقه، تشنه عشقی شبیه به عشق این پیرزن و پیرمرد، موندگار در هر شرایطی... با خودش گفت: اصلا سهیل اونجوری که ادعا میکنه عاشق من هست؟ نمیدونم، اما میدونم، عشق نه گفتنیه و نه نوشتنی، عشق ثابت کردنیه... اگر سهیل عاشق منه، باید بهم ثابت کنه... * اون یک هفته به سختی گذشت، سهیل و فاطمه هر کدومشون هرچقدر بیشتر فکر میکردند کمتر به نتیجه میرسیدند ،سهیل در فکر این که چطور فاطمه رو راضی به موندن کنه و فاطمه در فکر این که چطور این مشکل بزرگ رو حل کنه، صورت مسئله رو پاک کنه یا..... دوشنبه بود که موبایل فاطمه زنگ زد، به گوشی که نگاه کرد نوشته بود، پاندای کونگ فو کار . سهیل بود یک هفته ای بود که بهش زنگ نزده بود، بدون احساس دکمه پاسخ گوشی رو زد و خیلی جدی گفت: -بفرمایید -سلام خانم -سلام -باید بگی سلام آقا، چطوری؟ ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••