eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• #تیڪ_تاب📚 •] + #برشی_از_کتاب💓🍃 درِ خانه امام؛ در حالی باز شد که سرداران و لشکریان و درباریان با تفاخر و سوار بر اسب،دمِ درِ خانه منتظر بودند.و مردم در کوچه ها و بر پشت بام ها چشم به رهِ امام بودند. عطرِ خوششـ♡همه جارا گرفت؛ ردایے بر دوشش... عمامه ای از کتان بر سر... در دستانِ مبارک! بدون آنکه کفشی بر پا داشته باشد. گام هایی، استوار! وقار و طمانینه؛ جلوه ای الهی و نورانی با تکبیری که همه ی دل ها را تکان داد! جلوه عجیبی داشت؛حالِ امام و همه ای که با دو چشم می دیدند؛ با لب ها تکبیر و تحلیل امام را همراهی میکردند! انتهای جمعیت به چشم نمےآمد مردم پیاده و پا برهنه، همراهی میکردند واشک،اشک،اشک به اراده ی هیچ کس نبود؛ #معرفی_کتاب #کتاب_خوب درخدمت ـباشیم😉👇 [•📖•] @asheghaneh_halal
|•🌼💚🌼•| جانم فداے نام تـو يا صاحب‌الزمان قربان آن مقام تـو يا صاحب‌الزمان جان مے دهم بخاطر يک لحظه ديدنت دل عاشقٍ سلامِ تـو يا صاحب‌الزمان @asheghaneh_halal |•🌼💚🌼•|
🍃••💚 تو... همان رفیقِ نابے ڪھ جُز حرمَـ‌ش... جایے براے درددل ندارم؛ امام رضاجان!💛 :) 🍃••💚 @asheghaneh_halal
🍃••| عشق یعنےدرمیان صدهزاران مثنوے|••📚 بوے یڪ تڪ بیت ناگـه مست و مدهوشت ڪند...! |••😌 🍃••| @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° بای خدااا🤣 چیگده سَلماس بای بای بای مماغ👃 بابایی رو بیبین چیگده گِلمِز سُده بای بای چیگد خنده داله 🤣🤣 چه کالیه آحه تو سلما عَتس میجیله📸 آی خندیدن به چهره سرما زده یک عدد پدر کار درستیست؟😐 البته شایدم نباشه ولی خب خنده داره😬 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
💐•• 💚 -عجب دوره زمونه ای شده ها، آقا ما بخوایم با شوهر خودمون قهر کنیم به کسی ربطی داره؟ فاطمه داشت میخندید که یکهو مثل مجسمه خشکش زد، کسی از جلو در رد شده بود که حتی تصورش رو هم نمیکرد، سها که پشت به در ایستاده بود، برگشت اما کسی رو ندید، با تعجب گفت: چی شد؟ چرا سکته زدی یکهو؟ فاطمه خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد نشون بده که همه چیز عادیه و گفت: هیچی، بیا بریم. بعد هم به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی انداخت،خیلی دور بودند، فورا دست سها رو گرفت وکشید و به سمت در خروجی حرکت کردند، سها گفت: چته تو، منو میرسونی خونه مامان اینا یا نه بالاخره؟ -میرسونمت، فقط زود بیا که دیرم شده. -تا همین الان داشتی اینجا هرهر و کرکر میکردیا ... نکن بابا دارم میام دیگه. فاطمه و سها به سرعت از در خارج شدند. شیدا و برادرش که چندین سال بود در زمینه صنایع دستی کار میکردند به کارگاه نقش جهان اومده بودند که با بستن قرار دادی بتونند همکاری کارگاه خودشون رو با این کارگاه بیشتر کنند. فاطمه هم با دیدن شیدا شوکه شده بود. اما شیدا متوجه فاطمه نشد و با برادرش گرم صحبت بود. -سلام، سلام شاهین جان، سلام خانم، خیلی خوش اومدید، بفرمایید تو -سلام آقا محسن گل، ستاره سهیل شدی، نیستی، کجایی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟ بعد هم سهیل و شاهین همدیگر رو در آغوش گرفتند، شیدا هم بعد از سلام و احوال پرسی با محسن وارد اتاق کار شد، شاهین و محسن هم که دوستان دوران دانشکده بودند بعد از شیدا خندان وارد شدند. +++ -چرا اینقدر تند رانندگی میکنی عزیزم، ببین من قول میدم بعد اینکه ناهارمو خوردم برگردم خونمون، تو فقط بی اعصاب نباش، جان من عین آدم برون. فاطمه چیزی نمیگفت و فقط به جاده نگاه میکرد، با خودش میگفت: باز این دختره لعنتی توی اون کارگاه چیکار میکرد؟ نکنه عین تولد ریحانه از سهیل شنیده باشه من اونجا کارمیکنم و اومده باشه آبرومو جلوی همکارام ببره، ای خدا، من باید چیکار کنم از دست سهیل... ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
💐•• 💚 سها که سکوت سنگین فاطمه رو دید ساکت شد، نمیدونست کی از جلوی در رد شده بود که اینجور فاطمه رو درگیر کرده بود، اما هرچی که بود دیگه وقت شوخی کردن نبود. وقتی به جلوی خونه مادر شوهرش رسیدند فاطمه گفت: بفرمایید. -مرسی، اما نگفتی یکهو چی شد که اینقدر بهم ریختی ها. فاطمه لبخندی زد و گفت: فردا یادت نره نوبت توئه ماشین بیاری -جان من فردام خودت بیار، این کامران الان آدم نیست، باید منتشو بکشم تا بهم ماشین بدم، منم حوصله ندارم -باشه، پس میام دنبالت -باشه، اما بازم نگفتی... فاطمه وسط حرفش پرید و گفت: قیمم سوخت سها جان، میشه یک کم عجله کنی -اووووووو، ایشالله هر چی قیمه تو دنیاست بسوزه. بفرما، ما رفتیم، خوش اومدی -خداحافظ -خداحافظ، به داداش مام سلام برسون و بگو بره از طرف من یک کم این کامران رو بزنه اما فاطمه پاشو رو گاز فشار داد و چندتا بوق زد و رفت. سها به ماشینی که دور میشد نگاه کردو گفت: دختره قاطیه... +++ فاطمه خیلی عصبی و نگران بود، لرزش دستهاش رو خودش هم میدید، تمام تنش از گرما گر گرفته بود و دلش به اندازه هزار کیلو سنگین شده بود، نمیتونست خودش رو کنترل کنه، برای همین دلش نمی خواست با این وضعیت بره دنبال بچه ها یا بره خونه، دائم با خودش فکر میکرد حتما سهیل هنوز هم با این دختره رابطه داره، رابطه ای که خودش گفته بود تموم شده، گفته بود شیدا میخواد زندگیمون رو به هم بزنه!!! دروغ گفته بود، ...آره .... سهیل لعنتی به من دروغ گفت وگرنه چرا باید شیدا آدرس خونه ما رو داشته باشه یا آدرس محل کارم رو؟ اونم جایی که تازه رفتم سر کار ... سهیل ... سهیل .... نامردی، به خدا نامردی ... جلوی اشکهاش رو گرفت،گوشه خیابونی پارک کرد و ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #صبحونه 🌤•] آیا آن کسے که موجودات را آفرید از حالِ آنها آگاه نیست؟! [ملک _آیه ۲۴] . ☘°. . • سَبزِ سبزِ سبزِ :)💚 ‌‌ #صبحـتون‌الهے🍃 [•♡•] @asheghaneh_halal
🖤🍃 🍃 جان دل هادی...😍 وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم... میگفت: "جااان دل هادی...؟😍 چیه فاطمه...؟❤" چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود...💔 فقط اشک میریختم و ناله میزدم...😭 دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن... از دل تنگم گفتم...❤ ...💔 ... از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش...💕️ نوشتم "هادی...❤ فقط یه بار... فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😭 نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم... بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم... دیدمش…❤ با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...☺️ …💕 ... صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم... "جاااان دل هادی...؟💕 چیه فاطمه…؟❤ چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟ تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...💑 🕊🌷 ؟؟؟؟؟ @Asheghaneh_halal 🍃 🖤🍃
[• ღ •] ✨وقتی شوهرمون عصبانی شد چکار کنیم؟ در درون هر مردی یک مرد آهنین وجود دارد که موقع مشاجره با همسر فعال میشود. اگر موقع مشاجره و عصبانیت مرد، او را تایید کنید و یک جمله بگویید: 💚 ✨آن مرد آهنین, درون شوهر فرو کش می کند و او تبدیل به پسر بچه ای خوب ومهربان میگردد. ✨حالا خانم می تواند در فضایی آرام تر وبه دور از خشونت حرفهای خود را بزند بدون این که رابطه آسیب ببیند وتنش های زیادی بار بیاید. از اعجاز این جمله غافل نباشید ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🖤•° ✨علامه حسن زاده آملی پیرامون حضرت فاطمـہ زهـرا"س" °•🖤•°@asheghaneh_halal
.. ¤🕊¤.. #چفیه 🌷♡|.. آنان کہ #حسابشـان پـاک اسـت؛ #راحَـت مےمیـرنـد! و آن ها کـہ #بےحسـابنـد؛ با #شهادت.. پ.ن: ••اگه نگاهت کنترل بشه در قلبت باز میشه•• #او_چشمانش_پاک_بود #اللهم‌الرزقنا‌شهادت‌فی‌سبیلک #شادی‌‌روحشان‌صلوات •• @asheghaneh_halal •• .. ¤🕊¤..
✍ آیــــا اطلاع دارید😉 حـــضرت آقا در چند روز گذشته به ڪرمان رفته و بر سر مزار حضور یافتند.✋☺️ خـــبرهاے تڪمیلے اینجــا👇👇👇 ✌️🇮🇷 @Rasad_Nama خـــبرهای دقیق و ڪاملا به روز👆👈 ♻️ @Asheghaneh_halal
#ریحانه من یک دخترم😊 به مادرم زهرا قسم✋ نیاز بشود... عزرائیل تان می شوم...❗️ کافیست به حرم عمه‌ام نزدیک شوید❌😡 ✽شعیه وظیفه اش دفاع از حرم است..✽ ✿زن و مرد هم ندارد..✿ #مدافع_چادر_زینبــم💚🍃 ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ @asheghaneh_halal ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
🍃🕊🍃 | 📿|ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓ ❣| حاج‌مجتبےعلمدار ارسال تعـداد به آے دے😌👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۳۵۰۰ •• هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇 |❤️| @asheghaneh_halal 🍃🕊🍃
🍃🕌 توصیف ناپذیرے و این را به غیـــر تو••|☝️ در وصف هر ڪسے ڪه بگویم، تعارف است...|•••🙃 ✨السلام علیڪ✋ یا علے بن موسے الرضا✨ 🍃🕌 @asheghaneh_halal
‌ ‌ ‌ ‌ ❄️🍃 دوست داشتنت |••💚مثل همین سرماے|••☃ خوب زمستان است میـرود در دل و جانم |••😍 ❄️🍃 @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° 😒] ‌بته پاپای منو . شِلا میخوای پا دون منو بخولی؟ 👶] بِسا بیبینم این طو پاپای تو شيیگده عومسّه است؟؟ ☺️] داست می‌جیاا بسا عودمم امتعان تُنم! 😋] این دِتیش ته عیلی عومَسّه است، اون دِتی شیطوله؟؟؟ 😊 حداقل بشورید پاها رو بعد بخورید. استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
💐•• 💚 گوشیشو برداشت که به سهیل زنگ بزنه و بگه که بچه ها رو ببره خونه، اما وقتی شماره سهیل رو گرفت به شدت پشیمون شد، الان به هیچ وجه توانایی حرف زدن با سهیل رو نداشت، فورا قطع کرد و در عوض زنگ زد به پدر شوهرش و ازش خواست بچه ها رو از مهد کودک بگیره، با این که صدای لرزون فاطمه خیلی پدرشوهرش رو نگران کرده بود، اما دلش حرفی نزد و فقط خداحافظی کرد و گوشی رو خاموش کرد، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.. -ساعت از ده شب گذشته، پاشو بیا بریم دنبالش خوب، نکنه بلایی سرش اومده باشه سهیل عصبی دور خونه دور میزد، گوشیش رو حتی یک لحظه هم از دستش نمی انداخت و مدام در حال شماره گیری بود، اما موبایل فاطمه خاموش بود ... لعنتی ... پدر سهیل، آقا کمال با عصبانیت رو کرد به سها و گفت -درست عین آدم بگو امروز چی شد؟ چرا فاطمه وقتی به من زنگ زد انقدر ناراحت بود؟ -به خدا آقا جون من نمی دونم، چرا باور نمیکنید، ما داشتیم میخندیدیم، بعد یکهو چند نفر از جلوی در اتاقم رد شدن، من پشتم به در بود، ندیدم کی بودن، ولی فاطمه دید، از وقتی اونا رو دید یکهو همه چی عوض شد و کلی تو خودش بود. کامران که روی صندلی نشسته بود گفت: خوبه واسه ما فقط فضولی، تو نمی خواستی ببینی کی باعث شده این بنده خدا این جوری ناراحت بشه؟ -وقت نکردم، فورا دستم رو گرفت و کشیدتم، من اصلا فرصت نکردم ببینم کی بود، فقط از دور دیدم یک خانم و آقایی ان. -دست و پا چلفتی ای دیگه، اه. سها که معلوم بود حسابی ناراحته چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین. مادر سهیل که با یک سینی چایی وارد هال شده بود، رو به سهیل گفت: یعنی توی مرد آمار زنتو نداری که کجا میره ،کجا نمیره؟ سهیل که بی توجه به همه قدم میزد و مدام شماره فاطمه رو میگرفت چیزی نگفت و به کارش ادامه داد، انگار در عالم اونها نبود، که آقا کمال گفت: مگه من مرد میدونم توی زن کجا میری و کجا نمیری؟ چرا حرف مفت میزنی؟ بیار اون چایی رو. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
💐•• 💚 تن ناز خانوم با غر غر چایی رو به سمت شوهرش برد و گفت: حالا پاشین یک کاری بکنین دیگه، نمیشه همین جور نشست و منتظر موند، اومدیم و نیومد، می خوایم چیکار کنیم؟ همه با هم بحث میکردند و سر اینکه کجا برن دنبال فاطمه تصمیم گیری میکردند، اما سهیل در این عالم نبود و دائم شماره فاطمه رو میگرفت، توی دلش بد غوغایی به پا شده بود، میس کال فاطمه رو ظهر دیده بود، اما احتمال داده بود اشتباهی گرفته باشه، بعدش هم حرفهای سها که فاطمه حسابی ناراحت و مضطرب بود و الانم که ساعت 44 و نیم شب بود و فاطمه نه گوشیشو جواب میداد، نه خونه مامانش رفته بود و نه کسی ازش خبر داشت... -سهیل، به جای اینکه دکمه های اون ماس ماسک رو هی بزنی بیا بشین ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم سهیل برگشت رو به مادرش و گفت: شما پیش بچه ها بمونید، من و کامران میریم دنبالش -کجا میخواین برین؟ سهیل که همچنان با گوشیش ور میرفت گفت: هر جایی که آدم ایزادی بتونه رفته باشه کامران که در حال بلند شدن بود گفت: بریم. سهیل که گوشی دم گوشش بود چند لحظه ایستاد و بعد با صدای نخراشیده ای داد زد: تو کدوم گوری هستی؟ گوش همه تیز شده بود، معلوم بود که سهیل داره با فاطمه صحبت میکنه، سهیل گفت: آروم باشم؟! ... بهت میگم کجایی؟ ... چرا؟ چی شده؟ ... کدوم بیمارستان؟ ... وایستا الان میام... معلوم نبود فاطمه چی میگه، اما سهیل که صورتش سرخ شده بود دوباره صداش رو بلند کردو با غیض گفت: حرف نزن ... وایستا اومدم. بعد هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. سهیل که میدونست الان باید برای همه توضیح بده چی شده، خودش پیش دستی کرد و در حالی که به سمت لباسهاش میرفت گفت: تصادف کرده، چیزیش نیست، الان میرم دنبالش و میارمش بعد هم بدون توجه به ادامه سوالات رو به آقا کمال گفت: بابا میشه ماشینتو ببرم؟ کامران فورا گفت: بهتره من و سها هم بیایم، با ماشین ما میریم ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] 🌙/• مهتاب چگونه روشن است!؟ ☀️\• از انعڪـاس آفتــاب... ❣\• قلـب مـن چطـور می تپـد!؟ 😘/• از دوسـت داشتـنِ «تـــو» ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #سیدطه_صداقت/✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(635)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🍁•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] امـــروز بساطــــــــ صبــــح بــر مــــن نشــده پیـــــــدا اے بانـــے هرصبحمــــــــــ... پلڪــــــــــ دگـــري بگشـــا #هما_ڪشتگر #صبحـتون‌بعشق❤️🍃 [•♡•] @asheghaneh_halal
🖤🍃 🍃 با یک بله لباسش و بختش سفید شد💍 فردای خواستگاری آمدو وقت خرید شد🛍 در عیـــد علی جشن گرفتند و ماه بعد🎊 داماد در جزایــر مجنـون شهیـــد شد💔 ✌️🕊 @Asheghaneh_halal 🍃 🖤🍃
5ce62fb1463260de0dc70ea7_3400768820818071905.mp3
2.97M
[• ღ •] 🎼 | صبر و حوصله در رفتار با خانواده 💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
.. ¤🕊¤.. 🌷♡|.. میثم تمّار اینقدر از حق گفت، اینقدر از ولایت گفت که بستنش به نخل؛ دست و پاش رو قطع کردن، کوتاه نیومد، زبونش باز از گفت، تا مجبور شدن زبونشم قطع کنن.. ••ما چقدر برای و ولایت، تمّار هستیم؟! •• •• @asheghaneh_halal •• .. ¤🕊¤..